Get Mystery Box with random crypto!

کانال بهنام کبیری Behnam Kabiri

لوگوی کانال تلگرام behnamkabiri — کانال بهنام کبیری Behnam Kabiri ک
لوگوی کانال تلگرام behnamkabiri — کانال بهنام کبیری Behnam Kabiri
آدرس کانال: @behnamkabiri
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 36
توضیحات از کانال

سلام به همه
در این فضا تجربیات شخصی، سفرنامه ها و گاهی فایل صوتی کتابخوانی های خودم را با شما به اشتراک می گذارم.
ارتباط: 989362548832 یا
@behnamkabirii

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2020-11-20 23:41:30 آذرخانم
چادر گلدارت را سر كن
موقع آمدن توست
بيا
آبان به سختي يك حادثه گذشت
اندوه بار و بي وفا گذشت
آذر ماه من
لطفا با خودت يك ليوان
چاي لاهيجان بياور
دل مردمان اينجا
سرد شده
آذر خانم
آرام بيا
آرام بمان،،
آذر خانم بیا وبا آمدنت دل مردمان دنیا رو شاد کن .
بیا وبا خودت دلخوشی وسلامتی را هدیه بیاور .
زمان رفتنت
آرام درب پاييز را ببند که همه بعد رفتنت جشن وشادی شب یلدا رو کنار هم برگزار کنند.

_جمعه پایانی آبانماه شما بخیر_

@behnamkabiri
45 views20:41
باز کردن / نظر دهید
2020-11-20 09:47:05 بابام تقریباً هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، یه لگد می‌زد و می‌گفت: «پس کی این درس کوفتیت تموم میشه؟ ٣٠ سالت شد، هنوز داری انتگرال میخونی!»
می‌گفتم: «پدرِ من؛ انتگرال، ترم دوم لیسانس بود، من الان دانشجوی ترم آخر دکترام»
...الان ٦ ماهه مدرک دکترا رو گرفتم با معدل ١٧ از دانشگاه تهران. به‌هرحال ٦ ماهه دنبال کار می‌گردم. روزهایی بوده که سه تا مصاحبه کاری داشتم.
اتفاقاً دیروز برای شغل رانندگی تاکسی باید مصاحبه می‌شدم. صبح زود خودم رو رسوندم اونجا برای مصاحبه. اولین نفر بودم.
منشی سبیل کلفت، اسمم رو با صدای بلند خوند. رفتم داخل دفتر.
یه آقایی پشت میز نشسته بود، ترجیح میدم راجع به ضخامتش چیزی نگم، با لحنی سرشار از بی‌مهری پرسید: چند کلاس سواد داری؟
گفتم: «از دانشگاه تهران دکترا دارم»،
بدون این‌که سرش رو بالا بیاره گفت: این روزا چوب تو سر سگ بزنی، دکتر مهندس می‌ریزه.
گفتم: بله ماشاالله!
گفت: ببین! چند تا سوال می‌پرسم، جواب بدی استخدامی؛ خط آزادی - انقلاب خوبه؟
گفتم: خوب شمایی.
گفت، مزه نریز، جواب بده: رهبر حزب کمونیست‌های شوروی در‌ سال ١٩٢٥ کی بود؟
گفتم: «جان؟! »
گفت: نمیدونی؟! تو دانشگاه چی به شما یاد می‌دن؟
اولین جلسه جنبش عدم تعهد، کی برگزار شد و اعضای اون چند نفر بودند؟
داشتم مِن و مِن می‌کردم که گفت: اینم که بلد نبودی!
فکر می‌کنی رویکرد مردم در انتخابات‌ سال ١٤٠٠ چی باشه؟ تحلیلت رو در ٣٠ ثانیه بگو.
گفتم: من گواهینامه پایه یک هم دارم‌ها.
گفت: اون رو بذار درِ کوزه آبش رو بخور، گواهینامه به چه درد من می‌خوره، مسافر از راننده، تحلیل درست می‌خواد؟ تحلیل دقیق، دنده یک و دو کردن رو که هر ننه قمری بلده، همین دیروز ١٠٠ نفر رو اخراج کردیم به خاطر این‌که روی کار اومدنِ ترامپ رو اشتباه پیش‌بینی کردند، قیمت نفت برنت شمال رو اشتباه تحلیل کردند، بازار بورس رو برا مسافر درست نشکافتند. حالا تو اومدی از پایه یک حرف می‌زنی؟ ببین بچه‌جون، تاکسی، دانشگاه و مدرسه نیست، باید بتونی جامعه‌ات رو آنالیز کنی، گنده‌تر از تو نشستند این‌جا من ردشون کردم، زیباکلام و سریع القلم، تو مصاحبهٔ من رد شدند.
استاد هلاکویی رو این‌جا به چالش کشیدم، راننده تاکسی شدن که بچه‌بازی نیست! این را گفت و خطاب به منشی‌ داد زد: نفر بعد.
ناامید، سوار تاکسی شدم که برگردم خونه، راننده تاکسی می‌گفت: بد دور و زمونه‌ای شده، اصلاً دلیل اصلی شکست کمونیست‌ها هم، انشقاق توی خودشون بود...!!!/

محمود فرجامى

@behnamkabiri
47 views06:47
باز کردن / نظر دهید
2020-11-10 23:05:32 داستان کوتاه درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی می‌کرد. پرنده‌ها روش می‌نشستن، سنجاب‌ها روی شاخه‌هاش بازی می‌کردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط می‌خواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درخت‌های کاج…
35 views20:05
باز کردن / نظر دهید
2020-11-10 23:01:59
داستان کوتاه

درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی می‌کرد. پرنده‌ها روش می‌نشستن، سنجاب‌ها روی شاخه‌هاش بازی می‌کردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط می‌خواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درخت‌های کاج بزرگی که قطع‌شون می‌کردن، قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناخته‌ای که اون‌ها می‌رن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه.

تا این که یه روز چوب‌بُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت:
«چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرنده‌ها و سنجاب‌ها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.»

چوب‌برها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش.
بچه‌ها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر می‌کرد:
«امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت می‌برم.» اما فرداشبی به کار نبود.

درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن.
درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت:
«دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.»

توی انبار موش‌ها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موش‌ها قصه‌ش رو تعریف می‌کرد.

موش‌ها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش می‌دادن، اما درخت غصه می‌خورد. تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکه‌تکه‌ش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد:
«چقدر روزگاری که با موش‌ها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش می‌دادن، کاش قدر اون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.»

این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان و مکانی دیگه ست، و نمی‌تونه زیبایی‌های زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه.



─┅─═इई ईइ═─┅─


@behnamkabiri
39 views20:01
باز کردن / نظر دهید
2020-11-04 21:40:51 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ورجز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زرتار پودش باد

گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛

باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز


#مهدی_اخوان_ثالث
#باغ_بی_برگی

@behnamkabiri
36 views18:40
باز کردن / نظر دهید
2020-10-30 21:10:33 بیست سالگی وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی کـه همه چیز طعم تازه‌اي دارد و بـه معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌هاي اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، پادشاه دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن…
26 viewsedited  18:10
باز کردن / نظر دهید
2020-10-30 20:55:53 بیست سالگی

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی کـه همه چیز طعم تازه‌اي دارد و بـه معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌هاي اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، پادشاه دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد. اما خب مـن فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می کردم داره مـن رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی کـه همکلاسی بودیم مـن حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا این‌کـه یه روز وقتی کـه داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم بـه سرم زد کـه اونم توی تئاترم بازی کنه، البته مـن هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی کردم و اینکار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم بـه هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با این‌کـه حدس می‌زدم شاید کنف شم و بـه گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:

اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.

گفت: ولی مـن مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تـو فقط بیا.

خلاصه بهترین روزهای زندگی مـن شروع شد، صبح‌ها بـه شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می‌زدم، کلی بـه خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم ودر آخر تمرین تئاتر، گفت و گو‌هاي دلپذیری بین مـا شکل می گرفت. کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…

تئاتر باغ آلبالوی مـن بـه بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه مـن رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌هاي ویژه رو دعوت می کردیم از مـن خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز بـه بعد مـن دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

@behnamkabiri
27 viewsedited  17:55
باز کردن / نظر دهید
2020-10-23 21:45:05 @behnamkabiri
25 viewsedited  18:45
باز کردن / نظر دهید
2020-10-23 21:39:08 داستان کوتاهی از آنتوان چخوف
------
همين چند روز پيش، "يوليا واسيلي اونا" پرستار بچه‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم.

به او گفتم: - بنشينيد يوليا.مي‌دانم كه دست و بالتان خالي است، اما رو در بايستي داريد و به زبان نمي‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم. اين طور نيست؟
- چهل روبل.

- نه من يادداشت كرده‌ام. من هميشه به پرستار بچه‌هايم سي روبل مي‌دهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد.

- دو ماه و پنج روز دقيقا.

- دو ماه. من يادداشت كرده‌ام، كه مي‌شود شصت روبل. البته بايد نه تا يكشنبه از آن كسر كرد.همان‌طور كه مي‌دانيد يكشنبه‌ها مواظب "كوليا" نبوده‌ايد و براي قدم زدن بيرون مي‌رفتيد. به اضافه سه روز تعطيلي...

"يوليا واسيلي اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌هاي لباسش‌ بازي مي‌كرد ولي صدايش در نمي‌آمد.

- سه تعطيلي. پس ما دوازده روبل را براي سه تعطيلي و نه يكشنبه مي‌‌گذاريم كنار... "كوليا" چهار روز مريض بود. آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب "وانيا" بوديد. فقط "وانيا" و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشيد. دوازده و هفت مي‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌ها، آهان شصت منهاي نوزده روبل مي‌ماند چهل و يك روبل. درسته؟

چشم چپ يوليا قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌اش مي‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌هاي عصبي. دماغش را بالا كشيد و چيزي نگفت.

-... و بعد، نزديك سال نو، شما يك فنجان و يك نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد. فنجان با ارزش‌تر از اينها بود. ارثيه بود. اما كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌ها رسيدگي كنيم و... اما موارد ديگر... به خاطر بي‌مبالاتي شما "كوليا" از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ده تا كسر كنيد... همچنين بي‌توجهي شما باعث شد كلفت‌خانه با كفش‌هاي "وانيا" فرار كند. شما مي‌بايست چشم‌هايتان را خوب باز مي‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌گيريد. پس پنج تاي ديگر كم مي‌كنيم... دردهم ژانويه ده روبل از من گرفتيد...

يوليا نجوا كنان گفت:

- من نگرفتم.

- اما من يادداشت كرده‌ام... خيلي خوب. شما شايد... از چهل و يك روبل، بيست و هفت تا كه برداريم، چهارده تا باقي مي‌ماند.

چشم‌هايش پر از اشك شده بود و چهره‌عرق كرده‌اش رقت‌آور به نظر مي‌رسيد. در اين حال گفت:
- من فقط مقدار كمي گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بيشتر.

- ديدي چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا كم مي‌كنيم. مي‌شود يازده تا... بفرمائيد، سه تا، سه تا، سه تا، يكي و يكي.

يازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توي جيبش ريخت و به آهستگي گفت:
- متشكرم.

جا خوردم. در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسيدم:

- چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.

- يعني تو متوجه نشدي كه دارم سرت كلاه مي‌گذارم و دارم پولت را مي‌خورم!؟ تنها چيزي كه مي‌تواني بگويي همين است كه متشكرم؟!

- در جاهاي ديگر همين قدرهم ندادند.

- آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌زدم. يك حقه كثيف. حالا من به شما هشتاد روبل مي‌دهم. همه‌اش در اين پاكت مرتب چيده شده، بگيريد... اما ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟چرا صدايتان در نيامد؟ ممكن است كسي توي دنيا اينقدر ضعيف باشد؟

لبخند تلخي زد كه يعني "بله، ممكن است."

به خاطر بازي بي‌رحمانه‌اي كه با او كرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غير منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:

- متشكرم. متشكرم.

بعد از اتاق بيرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم كه در چنين دنيايي چه راحت مي‌شود زورگو بود.
@behnamkabiri
27 viewsedited  18:39
باز کردن / نظر دهید
2020-10-23 21:28:47 @behnamkabiri
17 viewsedited  18:28
باز کردن / نظر دهید