Get Mystery Box with random crypto!

با هم بخوانیم ™

لوگوی کانال تلگرام bekhaanim — با هم بخوانیم ™ ب
لوگوی کانال تلگرام bekhaanim — با هم بخوانیم ™
آدرس کانال: @bekhaanim
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 18
توضیحات از کانال

اگر از آخرین باری که کتاب خوانده اید یا مسواک زده اید 24 ساعت میگذرد، لطفا دهان خود را ببندید.

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2017-07-16 18:53:23

از زمانی ڪه بشر توانست وقایع را ثبت و ضبط ڪند،

دیگر،
نه عصا مار شد
نه دریا شڪافت
نه ڪودکی بی پدر متولد شد
نه مرده ایی زنده شد
نه شق القمری شد
نه انسانی با حیوان سخن گفت
نه انسانی سوار بر قالیچه پرواز ڪرد
نه آتشی گلستان شد
نه پیامبری ظهور کرد !!!!!

برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه !
برایش روزه بگیری یا نه !
فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی !

اما اینها برای من و تو فرق می کند .
و این فرق زمانی شروع شد که من و تو بر سر خدایمان جدل کردیم ،من گفتم من با ایمان ترم تو گفتی من!
و فراموش کردیم که خدای هر دوی مان یکی ست،
فقط راه اتصالمان به او فرق دارد.

به راه های اتصالی یکدیگر به خدا دست نزنیم !
اجازه بدهیم هر کس به گونه ی خودش به خدایش وصل شود
نه به شیوه ما!
خداوند عارف و عاشق می خواهد نه مشتری بهشت ...

Join @Bekhaanim
3.4K views15:53
باز کردن / نظر دهید
2017-04-26 13:58:45

ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد.

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:

"ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!":

ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
"ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ."

كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ

ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ مزایده ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»

كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ مزایده ﮔﺬﺍﺷﺖ!»

ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.

ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟"

ملا ﮔﻔﺖ:
"به مزایده ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت
2درهم
در قرعه مزایده شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شوید.

به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم."

كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.

من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.

Join @Bekhaanim
1.4K views10:58
باز کردن / نظر دهید
2017-04-23 18:34:43
مرداب به رود گفت :
چه کردی که زلالی ؟!
جواب داد:
"گذشتم "

Join @Bekhaanim
1.0K views15:34
باز کردن / نظر دهید
2017-04-23 18:34:29 ‍ کتاب مکر زنان

روزی نزدیک غروب کتاب فروش دوره گردی در کریاس (ایوان) خانه ای چشمش به زن خوشروئی میخورد و برای فریفتن وی شروع به داد زدن کتاب مکر زنان میکند.
زن که مقصود کتاب فروش را در می یابد اظهار علاقه به کتاب کرده به این شرط که به خانه آمده برایش بخواند و پس از پسند بخرد.
کتاب فروش از خدا خواسته داخل خانه شده زن به اطاقش کشیده در خانه را بسته کنارش به گوش دادن مطالب کتاب می نشیند و در این موقع صدای در خانه بلند میشود.
زن به کتاب فروش میگوید که صدای در زدن شوهرش میباشد و او را داخل صندوق کرده درش را قفل زده و در خانه را باز میکند.
شوهرش که چاروادار و مست و خراب آمده بود زن را به مواخذه کشیده که چرا او را پشت در گذاشته است و زن میگوید مهمان داشته است و برایش ماجرا را از اول تا آخر تعریف میکند و اینکه اکنون در صندوق میباشد.
مرد چاقویش را کشیده و نعره زنان از زن میخواهد که در صندوق را باز کند و زن کلید را تسلیمش میکند و همچی که کلید را در مشت شوهر میگذارد میگوید مرا یاد و تو را فراموش.
و ماجرا را لوث میکند. مرد هم تصور میکند که این حیله ای بوده که زن بدان واسطه شرطی را که با هم سر شکستن جناقی کرده بودند ببرد.
پس خندیده و کلید را به طرف زن پرت میکند و شام و چای و چپق و غیره برگذار میشود و به خواب میرود.
زن هم به سراغ کتابفروش رفته درب صندوق را باز میکند و از خانه بیرونش انداخته و میگوید این فصل را هم به کتابت اضافه کن...


#جعفر_شهری

Join @Bekhaanim
640 views15:34
باز کردن / نظر دهید
2017-04-22 22:50:35 شیخ ابوالحسن خرقانی شبی در نماز بود.
آوازی شنید که هان! ابوالحسن،
خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند !؟
شیخ گفت:
بار الها! خواهی تا آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟
آواز آمد: نه از تو، نه از من.

(تذکرة الاولیا،عطّار نیشابوری)

Join @Bekhaanim
915 views19:50
باز کردن / نظر دهید
2017-04-22 22:50:30
824 views19:50
باز کردن / نظر دهید
2017-04-22 22:42:47

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد،
تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد.
در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود:
سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد.
روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد:
خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد:
نگران قیمت نباشید!
الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.
یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد، اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد:
فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقده حقارت".
تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.

Join @Bekhaanim
876 views19:42
باز کردن / نظر دهید
2017-04-21 22:04:33 ‍ ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد.
- خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟
ملا نصر‌الدین پاسخ داد:
فکر کرده‌ام.
جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم.
از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.
- پس چرا با او ازدواج نکردی؟
- آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!

Join @Bekhaanim
1.0K views19:04
باز کردن / نظر دهید
2017-04-21 22:04:18

ﻧﺎﻣﻪ یک ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩان ﻫﻤﻮﻃﻨﺶ:

ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﮔﻔﺘﯽ:
"ﻗﯿﻤﺘﺖ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ...؟"

ﺳﻮﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﮔﺬﺷﺘﻢ ، ﮔﻔﺘﯽ:
"ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﯾﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ!"

ﺩﺭﺻﻒ ﻧﺎﻥ،ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﯽ"ﭼﻮﻥ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩ!"

ﺩﺭﺻﻒ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﯽ "ﭼﻮﻥ ﻗﺪﺕ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩ!"

ﺩﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﻋﻮﺍﯾﺖ ﺷﺪﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺎﺳﺰﺍﻫﺎﯾﺖ "ﻓﺤﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ!"

ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﯾﻮﻡ ﺑﯿﺎﯾﻢ "ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎﯼ ﺁﺏ ﻧﮑﺸﯿﺪﻩ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ!"

ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ "ﺩﯾﻨﺖ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ!"

ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﻜﺮﺩی ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ گفتی:"ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﺳﺖ!"
ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ گفتی: "ﺗﺮﺷﻴﺪﻩ ﺍﻡ!"

ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ "ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺍﻧﺤﺼﺎﺭﻃﻠﺒﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ!"
ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺘﯽ: "ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﺩ!"

ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﺍﻃﻮ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: "ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ!"
ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﻮﺷﮏ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ، ﮔﻔﺘﯽ: "ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ!"
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻃﻼﻗﻢ ﺑﺪﻫﯽ، ﮔﻔﺘﯽ: "ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺍﺳﺖ!"

ﺣﺎﻝ تو بگو ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺳﺖ؟؟؟

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمیتوانند بخوانند و بنویسند،
بلکه کسانی هستند که نمیتوانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند ...


Join @Bekhaanim
1.1K views19:04
باز کردن / نظر دهید
2017-04-19 20:52:03
اگر از دنیا انتظار دارید با شما
منصفانه رفتار کند چون شما با دنیا
منصفانه رفتار میکنید،
خودتان را گول می زنید.

Join @Bekhaanim
921 views17:52
باز کردن / نظر دهید