Get Mystery Box with random crypto!

😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍

لوگوی کانال تلگرام ef_sin — 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍
لوگوی کانال تلگرام ef_sin — 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍
آدرس کانال: @ef_sin
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 9
توضیحات از کانال


⛔کپی بدون کسب اجازه از نویسنده شرعا و قانونا حرام است ⛔
خوش اومدید😍
ایدی جهت ارتباط با نویسنده 👇
💜| @banoo_ef_313 |💜
تبادل 👇
@Fatemehxp / @z_banoooo

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2017-08-14 22:37:40 سلام بعلههه قصد داریم متعهد شویم اینجانب با کانال بانو زد الف پس بیزحمت ازینجا کوچ کنید به سمت اون کانال قسمت بعد رو اونجا بخونید اینم لینک کانال
1.3K views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 19:37
باز کردن / نظر دهید
2017-08-14 22:37:12 سلام
بعلههه

قصد داریم متعهد شویم اینجانب با کانال بانو زد الف



پس بیزحمت ازینجا کوچ کنید به سمت اون کانال قسمت بعد رو اونجا بخونید



اینم لینک کانال
1.2K views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, edited  19:37
باز کردن / نظر دهید
2017-08-13 22:04:27 #لیلی_ترین_دخترطهران




#قسمت_چهلم


اما اونقدر سرم شلوغ شده بود که دیگه نه وقت داشتم به جواد فکر, کنم نه احسان موضوع مهمی بود.درگیر کلاسام تو مسجد و روز دختر و... شده بودم یعنی گذر زمان رو اصلا حس نمیکردم از یه طرفم تند تند مامان احسان رو میدیدم. یا خود احسان پیام میداد. برای همین سعی میکردم مسجد نرم یا اگر میرم نماز بخونم سریع برم پارک پیاده روی تا مسجد تموم شه و مامان بیاد بریم خونه. یکم خطرناک بود تو محله ما اون موقع شب پیاده روی کردن صحیح نبود اما نه میتونستم تنهایی بمونم تو خونه پیش بابا نه میتونستم برم مسجد برای همین اون شبم طبق معمول همیشه تند تند نماز خوندم و از مسجد خارج شدم.تند و سریع از خیابون رد شدم و رفتم اونور خیابون. پارک پر از ادم بود اما میون اون همه ادم توجه من به یه 206جلب شده بود. نمیدونستم کیه و چیکار داره. فقط میدیدم که دقیق سه دور با همون ماشینش دور پارک رو زده اونم نه زودتر و نه دیر تر درست هم قدم بامن.به شدت احساس خطر, میکردم همون لحظه یکی از فامیلامون از بوشهر باهام تماس گرفت. محمد بود .یه پسر, قد و لجباز که وقتی عصبی بود نمیشد طرفش رفت اما خیلی وقتا به دادم رسیده بود. حرفاش گاهی وقتا عین یه نیشتر تا عمق وجودت رو میسوزوند.به هرحال بازم بعد ازون همه دعوا و جنجال حاضر, بودم با محمد همه چیو درمیون بزارم. اون شب برعکس همیشه اینقدر, حرف اومد وسط که نشد حرفی راجب اون 206بزنم فقط دور پارک راه میرفتم و حرف میزدم اون ماشینم دنبالم میومد. به دور چهارم که رسید فهمیدم واقعا یه مرد تو ماشینه. هی سعی کردم ببینمش امانشد یعنی درست ندیدمش نه بوقی میزد و نه حرفی میزد فقط دنبال من میومد. اخر سر از ترسم به مامان زنگ زدم از بخت بد منم مسجد اون شب نمیخواست تموم شه. ساعت ها به کندی میگذشت و من لحظه به لحظه بیشتر میترسیدم.دیدم دیگه قدم به قدم میره جلو صبر میکنه تامن بهش برسم. کاراش عجیب و صدالبته مشکوک بود. هم خنده ام گرفته بود هم عصبی شده بودم خب مگه مرض داشت میگفت چیکارم داره دیگه.
بالاخره بعد از کلی راه رفتن نشستم تو پارک. ساعت دقیقا 10:30بود. مادرم هنوز نیومده بود. و اون ماشین همچنان اونورخیابون پارک بود. همینجوری سرم تو گوشیم بود که حس کردم یکی بهم نزدیک شد....



#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |
1.2K views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 19:04
باز کردن / نظر دهید
2017-08-13 11:39:58 #نماز_اول_وقت

آقا ڪنارِ بانو
بانو ڪنارِ اقا
خوش ٺر ز جان عشق است
سوداي بی قرارے

#التماس_دعا
#خوشبختی_همه_جوون‌ها
#اللهم_احفظ_محبوبی_من_جمیع_البلایا

@ef_sin
791 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 08:39
باز کردن / نظر دهید
2017-08-13 11:39:40
اذان ظهــــــر

حضرت فاطمه زهرا (س):

خـــداوند #نمــاز را جـهت دورے شما از ڪبر و خــود پسندے مقرر فرمود.

اعیان الشیعه ، ج 1

@ef_sin

#نماز_اول_وقت
606 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 08:39
باز کردن / نظر دهید
2017-08-12 23:04:09 #لیلی_ترین_دخترطهران





#قسمت_سی_ونهم

حرفام دیگه تموم شده بود با ارامش عجیبی از خونه فاطمه زدم بیرون. یکم میترسیدم برم مسجد برای همین همینجوری دور پارک قدم میزدم .مادرم هم نگرانم بود و من سعی میکردم بهش اطمینان بدم که حال من خوبه و ارومم اما دیگه تاثیری نداشت باید منو میدید تا اروم شه.برای همین خودمو به مسجد رسوندم و دید که سعی میکنم لبخند بزنم. نمیدونم دلیل اشکای اون شبم چی بود ولی فقط گریه میکردم. فکر احسان فکر, علی چیزایی نبودن که بشه ازشون گذر کرد. هرچند حاج اقا سعی میکرد به عنوان یک برادر کمکم کنه اما من بدتر میشدم. نه اینکه موفق نباشه ها اما فکر به مریم خانوم همسر حاج اقا دیوونم میکرد. اصلا دلم نمیخواست حتی ذره ای خاطرش مکدر بشه یا حتی احساس خطر بکنه. برای همینم تمام تلاشمو کردم تا نشون بدم خوبم و خداحافظی کنم.
ولی خدا میدونست بعد ازون خداحافظی دوست داداش جواد میاد سراغم. منم که همچنان نفهمیده بودم موضوع چیه با عصبانیت گفتم:
_گوشی داداش جوادم دست تو چیکار, میکنه؟؟
_اولا با بزرگترت درست حرف بزن دوما که دوستشم
_مثه چی داری دروغ میگی... داداش عمرا منو یهویی بسپره دست کسی و بره داداش اصلا تنهام نمیزاره
_جمع کن این مسخره بازیا رو رفته دو هفته دوره اموزشی بعدم داداش داداش نکن دیگه رنگ جوادم نمیبینی
_به تو چه اخه فضول خان
_با ادب باش خانوم کوچولو
_با هرکسی به اندازه شعورش حرف میزنم که تو اصلا بهره ای نبردی ازش. من دارم سکته میکنم. حالش خوبه الان؟؟
_این دوست احمق من چطوری خام تو شده؟؟ تو اونو به فساد میکشی
_من کاریش ندارم که پرروی بی ادب ما عین خواهر و برادریم و لاغیر
_خواهر برادری وجود نداره در ضمن...
_در ضمن چی؟؟
_من دوست دارم
_کی گفته من احمقم؟؟
_اجازه میدی؟؟
_چیو؟؟
_بیایم دیگه
_کجا بسلامتی؟؟
_امر خیر دیگه
_لا اله الا الله اعصاب منو بهم میریزی
_چیه خب؟؟ دوست دارم
_برو عمتو خر کن ایستگاه منو گرفتی ها
_چقدر پررویی تو
_یاعلی مدد اقای محترم
ازش خداحافظی کردم اما حسابی از دست داداش مواد عصبی بودم. ناراحت گیج عصبی, هجوم این همه حس با چاشنی بی کسی باعث شده بود تا خود صبح بیدار بمونم و مدام گریه کنم. چقدر دلم برای خواهر, گفتن جواد تنگ شده برای شعراش برای اینکه باشه تا من اروم باشم. نمیدونم شای چون صداش کپی برابر اصل صدای علی بود من اینقدر بهش وابسته شده بودم اما هرچی میگذشت با نبودنش با این حرکاتش بیشتر احساس خطر میکردم....




#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |
569 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, edited  20:04
باز کردن / نظر دهید
2017-08-11 15:48:40 #لیلی_ترین_دخترطهران





#قسمت_سی_وهشتم

چقدر با ذوق براش شال گردن میبافتم در حالیکه اون هرگز نتونست اونو بندازه گردنش.گذشته هرچقدرم که مال یه زمان دیگه باشه شیرینه. اونم گذشته ای که از یه مرد قدبلند نظامی ساخته شده باشه.
دیگه طاقت نیاوردم این هجوم خاطرات عجیب اشکمو دراورده بود.
تلگراممو مدام چک میکردم همچنان خبری از حاج اقا نبود.سریع تو گروه جهیزیه پیام دادم تا با بچه ها حرف بزنم. فقط فاطی انلاین بود. تا گفتم حالم بده گفت بیا خونمون. چقدر به این تعارف نیاز داشتم. مدام تو دلم دعاش میکردم برام سخت بود موندن تو خونه ای که هیچکس از حال دلم خبر نداشت. برای همین بی معتلی به مادرم گفتم از خونه زدم بیرون.داشتم به این فکر میکردم که اگر الان احسان بود نمیزاشت برم و میگفت پیش هم باشیم. همش میگفتم یعنی این بشر نیاز نداره با دوستاش تنها باشه؟؟ یعنی اوقات فراغت از زندگی نمیخواد؟؟ برام کاراش عجیب بود. اینکه قرار بود مدام بچسبه بمن برام کابوس به شمار میومد.
مرد باید یه اقتداری داشته باشه که من بهش تکیه کنم نه اینکه اون به من. خلاصه از خونه زدم بیرون. برای فرار از صدای ماشین ها و بوق های معنا دار هندزفری رو گذاشتم تو گوشم.
این عادت از همون دوران بی حجابی مونده بود برام. ماشین هایی که به بهونه ادرس بوق میزدن و بعدش میفهمیدی اینا ادرس بی غیرتی و شهوت میخوان بپرسن.
صدای اهنگ رو زیاد کردم .برای بار اول بود این اهنگ رو میشنیدم. برای همین خیلی دقیق گوش دادم:
_من در ایینه تورا میبینم
که تو انگار, منو من تو تو منی
حال من بد تو به این من که منی کاش یکم سر بزنی
به کسی از دل من توبه کنم می آیی
به کسی غیر من قانع نمیشم مثه تو نی جایی قلمم خشک شده جوهر و کاغذ خالی و تو انگار, نه انگار گاهی حالی از منه بی حوصله بیمارم من که فقط از همه عالم تورو میخواهم من
انکه هرروز دچار تو منم گرچه دست تو مرا بار, دگر پس بزند هیچ میدانی که شاعر شده ام همه از شهر تو عاشق شده اند قصه ی ما همه را یاد هم انداخت ولی تو همه سعی تو کردی منو از یاد ببری بروی
رفتی و خاطره ها جا مانده و من از عالم و ادم رانده
به دلم وعده ی دیدار بده جنس تو از همه مرغوب تر است نعشه ام کن به نگاهی اری من خمارم د بجمت غول پرست رعشه افتاده به جانم مگه کوری
بغلم کن و بگو مال منی بحث سر محرم. نامحرم نیست قول دادی که به دادم برسی منجلابی که در ان گیرم من خون بهایش جوانی من است هیچکس راه درست نیست کسی هدف ظلم جهانی شدن است
شهر هرتی شده مردم گیجند من که در پیله خود میپیچم به حق سوگند که گیجم به کدام سو من بپیچم اه چقدر بیراهه بسیار است و راه راست دشوار است تشخیصش ......
حرفای توی شعر انگار زندگی من بود. بیشتر گریه ام گرفت. بعد از رفتن علی بارها و بارها تو خیابون گریه کرده بودم این طهران لعنتی شده بود تنها شاهد شکستن من. دیگه چیزی به خونه ی فاطمه نمونده بود. اشکامو پاک کردم و چشامو دوختم به زنگ. باکمی فکر کردن زنگ چهار رو فشار دادم.با باز شدن در نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل.
وقتی چشم خورد به فاطی لبخند عمیقی زدم. حداقل اون لحظه پشتم به دوستی گرم بود که دوسال کنارم مونده بود بی هیچ دوز و کلکی. با تمام اختلافات عقیده ای و سیاسی بازهم حواسمون بود دوستی و رفاقت اونقدر پاک هست که با سیاست کثیف و کدر نشه.
طبق معمول تلفن دست فاطی بود.کیمیا خانوم زنگ زده بودن. یعنی کل زندگی این کیمیا پشت تلفن میومد تو دست ما بسکه همه چیو تعریف میکرد. دیگه از وقتی با عباسعلی ازوداج کرده بود مدام از اون میگفت .نه که منم به شوهرش ارادت خاصی داشتم واسه اون مدام تعریف میکرد. خدا خیرش بده خیلی مذهبی بود فقط من نمیدونم این شوهر, مذهبی چرا با سه تا دختر میومد برف. بازی اونم وقتی ما تنها بودیم.. خلاصه برام عجیب بود چرا هر کسی میاد میگه من بچه مذهبی ام...
از مظلومیت بچه مذهبیا که بگذریم باید برسیم به بحث خودم و فاطی. از خیر غیبت کردن راجب کیمیا گذشتیم و من شروع کردم به حرف زدن. فاطی بنده خدا فقط گوش میکرد هیچی نمیگفت .حس میکردم حوصله اش سر رفته اما وقتی از احسان میگفتم بنده خدا چشاش هی گرد تر میشد اخرش گفت:
_میکشمت زنش بشی بمون بابا زندون شرف داره بهش
دیگه دلم قرص بود به بد بودن احسان....





#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |
573 views | بــــــ ــــانو ‌| , edited  12:48
باز کردن / نظر دهید
2017-08-10 08:15:27 | @ef_sin |
506 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 05:15
باز کردن / نظر دهید
2017-08-10 08:15:26 #لیلی_ترین_دخترطهران




#قسمت_سی_وهفتم




_مامان احسانه
_جدی؟؟
_اره
_خب جواب بده
با استرس ایفن رو برداشتم و جواب دادم:
_بله؟؟
_منم حاج خانوم
_بفرمایید
درو روش باز کردم. اصلا نفهمیده بود منم.مامان تندی یه چادر سرش کرد و رفت تو راه پله. اما دیگه کار از کار گذشته بود و میخواست با من حرف بزنه.با اومدن مامان احسان تنها کسی که میتونستم بهش پناه ببرم حاج اقا بود دیگه نه خبری از داداش جواد بود و نه کسی رو داشتم که حالمو درک کنه. سریع تا از پله تا بیان بالا بهش پیام دادم اونم از شانس من افلاین بود. تو این گیر و دار علی پیام داد اصن همه چیز باهم قاطی شده بود دلم میخواست مادر احسان رو بیرون کنم تا بتونم با علی حرف بزنم. اما این اصلا شدنی نبود.دیگه نه راه فراری بود نه من حوصله حرف و حدیث داشتم. نشستم کنار مادرش. اون روز اولین باری بود که با دیدن من, اصلا بغلم نکرد.نگاه ناراحتش رو دوخته بود بمن اونقدر گریه کرده بود که چشاش پف کرده بود. دلیل این گریه هارو نمیفهمیدم. خب رفتید خواستگاری نشده دیگ.
ازهمه بدتر اینکه سعی در راضی کردن من داشت نمیدونست من حتی حرفاشم نمیفهمیدم. خداروشکر مامان بزرگم و مامان مدام بجای من جواب میدادن. از یه طرفی هم اقا سید پایین بود و منتظر, پدر من بود. از هر دو طرف محاصره شده بودم. نمیدونم این بچه بازیا ازکی تو ملت ما باب شده بود. چرا نمیفهمیدن من پسرشونو نمیخوام؟؟ بعد مگه پسرشون زبون نداشت اینا بجاش اومدن؟؟ حسابی عصبی بودم دلم میخواست دست بندازم دور گردن احسان خفش کنم. خودش نمیفهمید اما اون روز شروع تنفر, من بود. اصلا درکش نمیکردم شبیه این پسر بچه های لوس مامان باباش رو برام فرستاده بود. خونمون با مجلس ختم یکی شده بود. از یه طرفی هم گریه های مادرش عذابم میداد از یه طرفم اصلا دلم احسانو نمیخواست.
عاقلانه ترین راه گفتن نه بود اصلا صحیح نبود از روی دلسوزی ازوداج کنم و دوباره احسان رو بدبخت کنم. من نگران هردو طرف بودم که تن به این ازدواج نمیدادم اما احسان شده بود شبیه خودم میگفتم میخوای با من بدبخت شی؟؟ میگفت اره..... حرفاش شاید از ته دل بود اما باور پذیر نبود یعنی یک درصد هم احتمال نمیدادم که این باور قلبی احسان باشه. واقعا حس میکردم فیلمه .
دیگه داشتم نابود میشدم. مادراحسان قصد رفتن نداشت. مدام برام میوه پوست میکند. و من بجای دیدن اون فقط به فکر علی بودم. میدونستم مادر علی هرگز اینقدر بمن احترام نمیزاره شاید هم بارها بارها بخاطر اون یکسال دوستی سرکوفت بشنوم اما اینکه عروس خانواده اونا باشم دلپذیر تر بود.
خلاصه بعد از زدن حرفاشون اقا سید تماس گرفت و مادر احسان هم رفت پایین. بی اراده پریدم سمت گوشی. بغض گلومو گرفته بود. پیام های زیادی داشتم از ممبرای کانال گرفته تا دوست داداش جواد. اما همه رو رها کردم و رفتم سراغ علی:
_سلام لیلی خانوم شرمنده دیر جوابتون رو دادم
_سلام فدا سرت
سه تا عکس اومد برام با دیدن دست علی اونم باند پیچی شده دلم میخواست زار بزنم اما جلوی مامان وبابا سکوت کردم..
_الهی لیلی بمیره... چی شده علی جان؟؟ تصادف کردی بازم؟؟
_خدانکنه چیزی نیست من خوبم ...همین الان رسیدم خونه
_علی؟؟ مطمئن باشم خوبی؟؟
_اره مطمئن باش
هنوزم ناز میکرد برام. تابلو بود که ازین نگرانی من داره لذت میبره. من با رفتارم با حرکاتم با حرفام میگفتم که دوستش دارم و اون ازین حس پایدار و بی اندازه نهایت سو استفاده رو میکرد.
_من نمیتونم بیام خودتون جوابشون رو بدید
_باید باهات حرف بزنم علی جان لج نکن فداتشم
_خب پس یه روزی رو بهت میگم تلفنی حرف بزنیم اونم فقط پنج دقیقه بی قربون صدقه رفتن
_میگم میخوای کمش کنیم پنج دقیقه زیاده ها
_نخیر خوبه
_اومدیم و حرفا طول کشید
_من که حرفی ندارم
نمیدونستم درمقابل این همه بی رحمی چی باید بگم اما فقط سکوت رو ترجیح میدادم. دلم نمیومد دعواش کنم یا کاری کنم ناراحت شه. اونم خیالش راحت تا میتونست عذاب میداد منو.
_باشه علی من زنگ میزنم حرفامو میزنم
_من نمیفهمم چرا یه بحث رو صدبار پیش میکشی ما حرفامونو زدیم...
_ولی من قانع نشدم علی جان
_مشکل خودته
_وای خدا... باشه عزیزم شما روزش رو بمن اطلاع بده من تماس میگیرم باشه؟؟
_باشه
_الانم مزاحم نمیشم برو استراحت کن
_مراحمی
_مراقب خودت باش زودم خوب شو باشه؟؟
_باشه
نمیدونستم علی یادش میاد یانه اما این جمله برام پر از خاطره بود.یادش بخیر وقتی علی حالش بد بود میدونست بمن فکر کنه و دلیل خوب شدنش من باشم و بخواد خوب شه سریع تر از حد معمول خوب میشه و این هرمون و این قابلیت رو فقط مردا داشتن. چقدر دلم برای قبلنا تنگ شده بود. همون روزایی که از ترس مریض شدن علی مدام حالشو میپرسیدم و بهش سفارش میکردم. یا اون روزایی که شاید دعوامون سر کم. لباس پوشیدن علی بود.چقدر....




#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.
513 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 05:15
باز کردن / نظر دهید
2017-08-10 08:14:40
#لیلی_ترین_دخترطهران



#قسمت_سی_وهفتم
410 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 05:14
باز کردن / نظر دهید