Get Mystery Box with random crypto!

هدف زندگی

Logo of telegram channel hadafmf — هدف زندگی ه
Logo of telegram channel hadafmf — هدف زندگی
Channel address: @hadafmf
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 29
Description from channel

مثل یک درنای وحشی تا افق پرواز کن
قصه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرار زخم کهنه دیروز نیست
بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن.
🎗✨🔱✨🎗
#مطالب_و_داستانهای_اموزنده
@hadafMF
🆔 https://telegram.me/joinchat/AAAAAD_TEZoyPoExwAmiYA
.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages

2020-11-16 15:53:21 ...

#وصله_ی_ناجور

مثل آهنگ خارجیایی که دوسشون داشتم اما معنیشونو نمی‌دونستم بودی برام، مثل وصله‌ی ناجور زندگی. آقاجون که هروقت با عزیز حرفش می‌شد می‌گفت: یه عمر گذشته اما هنوزم وصله‌ی ناجوری، هنوزم مثل همون روزایی و عوض نشدی...
نمی‌دونم اون روزا عزیز چجوری بود اما شبیه تو بود گمونم، دوس داشتنش قطع و وصل می‌شد، رفت و آمد داشت،
کم و زیاد داشت!
وصله‌ی ناجور بودی اما ناجور بودنتم قشنگ بود، میومدی بهم، قَدِت به قَدَم، وَزنِت به وَزنَم، رنگِ چشات به رنگِ چشام اما دنیات... دنیات، رنگ دنیای من نبود، من می‌گفتم آبی تو می‌گفتی سیاه، من می‌گفتم دیوونه بازی تو می‌گفتی عاقل بودن، هی من می‌گفتم، هی تو میگفتی. انقدر گفتم و گفتی تا یه روز که آقاجون با عزیز دعواش شده بود و با بغض نگام کرد، تنم لرزید، یهو گفت: جایی که فهمیدی یکی وصله‌ی ناجور زندگیته ول کن برو، آدمارو به امید عوض شدنشون نمی‌شه نگه داشت،
نمی‌شه چون نه عوض می‌شن و نه انصافه عوضشون کنی،
با هیچ‌کس به امید عوض شدنش نمون باباجان، منو عزیزت وقتی ازدواج کردیم خیلی بهم میومدیم اما همه ظاهرمونو میدیدن، هیچ‌کس نمی‌دونست از دلِ من تا دلِ عزیزت چقدر فاصله‌ست، فاصله‌ای که هیچ‌وقت پر نشد! واسه من دیگه دیره این حرفا ولی تو که اول راهی، هرجا فهمیدی دل و دنیاتون دوره ول کن برو دختر، ول کن برو...
آقاجون راست می‌گفت، من نمی‌تونستم عوضت کنم تا بشی وصله‌ی جور زندگیم، نمی‌تونستم چون دنیات به دنیام نمیومد، چون کنار هم بودن آدمایی که دنیاشون مثل هم نیست، زندگیشونو پشت هاله‌ای از غم حبس می‌کنه...
حالا می‌فهمم
گاهی واقعأ دوست داشتن کافی نیست،
به چیز بیشتری نیازه،
چیزی به اسم هم دنیا بودن...



@hadafMF
56 views12:53
Open / Comment
2020-10-24 23:22:44 حکایت بهلول

روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
بهلول :  برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
بهلول : برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت: ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت: ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..
#در_محضر_وجدان
چه می‌شود گفت!؟ سزای کِبر و حرص همین است.

@hadafMF
51 views20:22
Open / Comment
2020-10-24 23:18:11 حکایت

روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود .
باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم .
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند .
چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست .
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت .
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد.

@hadafMF
38 views20:18
Open / Comment
2020-10-24 23:12:44 #دمی_با_یک_حکایت

داستان شهر پهناور که اندازه کاسه بود

بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی

#مثنوی_دفتر_سوم

داستان از این قرار است که شهری بود بسیار پهناور، اما در عین پهناوری، به اندازه یک کاسه کوچک بود.
این شهر جمعیتی انبوه و بی‌شمار داشت ولی افرادش از سه نفر تجاوز نمی کردند.
این سه نفر چه کسانی بودند؟
یک کور دوربین بود. یعنی نزدیک را نمی دید اما دوردست ها را خوب می دید.
دومی کری بود که صداهای دورست را می شنید اما از شنیدن صداهای شفاف که در نزدیکش بودند عاجز بود. و
سومی برهنه دراز دامن. ضمن اینکه لباس های بلندی به تن داشت ولی این لباس ها بدن او را نمی پوشاندند.
کور به رفقایش می گوید: لشکری دارد می آید من میبینم از چه قومی هستند و چند نفرند
کر گفت: بله من هم سر و صدایشان را می شنوم، چه بلند و چه درگوشی
برهنه گفت: می ترسم این لشکریان بیایند و دامن بلندم را قیچی کنند.



در این حکایت رمزی
مرد نابینا، نماد انسان آزمندی است که دیده ی باطن ندارد و عیب مردم را با جزییاتش می بیند اما ذره ای عیب خودش را نمی بیند.
مرد برهنه دراز دامن، دنیا طلبی است که تهیدست و بینواست و همیشه در حال بیم و هراس از دست دادن اموالش است.
مرد کر، نماد انسانی است که هر خبری را دوست دارد می شنود..

@hadafMF
31 views20:12
Open / Comment
2020-05-12 06:26:39 #هدف_زندگی
من اینطوری عوض شدم!

به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.

همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.

نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.«دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند...یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را!»

بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم.
تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد.

وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند.
به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم.
چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.

چه چیزی تغییر کرده بود؟
صحرا و بومی ها همان بودند.
این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود.
من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم.

من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم.
اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آنها ظلم کرده ایم

#آیین_زندگی
#دیل_کارنگی


@hadafMF
93 views03:26
Open / Comment
2020-05-03 22:24:53 #هدف_زندگی
#حکایت

مردی از دره ای می گذشت که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی دربارۀ زندگی صحبت کردند. صحبت به وجود خدا رسید. مرد گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم، زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس. صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. سپس چوپان گفت: زندگی همین دره است، آن کوهها آگاهی پروردگارند و آوای انسان، سرنوشت او. آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد.


@hadafMF
93 views19:24
Open / Comment
2020-05-03 22:21:39 #هدف_زندگی
#حکایت

روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زم زمه کرد

درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .

این سوزن منبع درامد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی!

درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی امد بیاد اوریم
خوبی های که از جانب ان شخص
یا فوایدی که از ان حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده ,
ان وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود ...


@hadafMF
70 views19:21
Open / Comment
2020-05-03 22:18:44 #هدف_زندگی

بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی داردفقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد.
ساده‌ترین راه برای شاد بودن
دست کشیدن از گلایه است.
تشویق یک آموزگارِ خوب
می‌تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند.
افراد خوش‌بین نسبت به افراد بدبین
عمر طولانی‌تری دارند.
اگر می‌خواهم خوشحال باشم
باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم تا این انرژی چند برابر به خودم برگردد

وقتی مثبت فکر می‌کنم
شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می‌پرورانم.
من آموخته‌ام «با خدا همه چیز ممکن است.»

خدایاتو کافی هستی برایم
کمکم کن خرابی ها را از نو بسازم
بودنت را از من نگیر مهربان من

از آن فرازو این فرودغم مخور
زمانه بر بلندو پست میرود



@hadafMF
63 views19:18
Open / Comment
2020-05-03 22:15:17 هدف زندگی pinned a video
19:15
Open / Comment
2020-05-03 08:10:50 #هدف_زندگی
#حکایت

می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می ڪنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: براے چه ندارد، براے رضاے خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روے آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالاے سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالاے در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا ڪردند و به باد ڪتڪ گرفتند ڪه زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می ڪنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید ڪه مسجد را براے خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند ڪه من مسجد را ساخته ام، خدا ڪه اشتباه نميكند.


@hadafMF
56 views05:10
Open / Comment