2022-07-30 12:25:01
*فیلسوف یونانی دکتر پاپادروس در پایان کلاس درسش با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد :*
*آیا كسی سؤالی دارد؟*
*یکی از شاگردانش به نام "رابرت فولگام" نویسندۀ مشهور در بین حضار بود.*
*پرسید : جناب آقای دكتر پاپادروس ، معنی زندگی چیست؟*
*بعضی از دانشجویان خندیدند!*
*اما پاپادروس ، دانشجویان خود را به سکوت دعوت كرد ، سپس كیف بغلی خود را از جیبش درآورد ، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و كوچکی را بیرون آورد و گفت :*
*موقعی كه بچه بودم جنگ بود ، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میكردیم ، روزی در كنار جاده چند تکه آینۀ شکسته ، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا كردم.*
*بزرگترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ ، گِردش كردم.*
*همین آینهای كه حالا در دست من است و ملاحظه میكنید.*
*سپس بهعنوان یک اسباببازی شروع كردم به بازی با آن و بازتاباندنِ نور خورشید به هر سوراخ و سُنبه و دَرز و شکافِ كمد و صندوق خانه و تاریک ترین جاهایی كه نور خورشید به آنها نمیرسید.*
*از این كه با كمک این آینه میتوانستم ظلمانیترین نقاط در اجسام و مکانهای مختلف را نورانی كنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم كه وصفش مشکل است.*
*در واقع، بازتاباندن نور به تاریک ترین نقاط اطرافم ، بازی روزانۀ من شده بود.*
*آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت كه بیکار میشدم آن را از جیبم در میآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.*
*بزرگ كه شدم دریافتم این كار یک بازی كودكانه نبود ، بلکه استعارهای بر كارهایی بود كه احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.*
*بعدها دریافتم كه من ، خود نور و یا منبع آن نیستم ، بلکه نور و به عبارت دیگر ، حقیقت ، درک و دانش جایی دیگر است.*
*تنها در صورتی تاریک ترین نقاط عالم را نورانی خواهد كرد كه من بازتابش دهم.*
*من تکهای از آینهای هستم كه از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم.*
*با وجود این ، هرچه كه هستم ، میتوانم نور را به تاریک ترین نقاط عالم ، به سیاه ترین نقاط ذهن انسانها منعکس كنم.*
*سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم.*
*شاید دیگران نیز متوجه این كار شوند و همین كار را انجام دهند.*
*به طور دقیق این همان چیزی است كه من به دنبال آن هستم.*
*این معنی زندگی من است.*
*دکتر بعد از پایان درس ، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به كمک ستونی از نور آفتاب كه از پنجره به داخل سالن میتابید ، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم كه روی صندلی به هم گره خورده بودند ، تاباند و گفت :*
*به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.*
*به جایی که امید نیست ، امید ببریم.*
*به جایی که دروغ هست ، راستی ببریم.*
*به جایی که ظلم هست ، عدالت ببریم.*
*به جایی که کدورت هست ، مهر ببریم.*
*به جایی که جنگ هست ، صلح ببریم.*
*به جایی که پر از هیاهو و داد و بیداد است ، آرام و قرار ببریم.*
*به جایی که سستی و تنبلی است ، شور و شوق و نشاط ببریم.*
*به جایی که بیسوادی و بی هنری سیاهی ایجاد کرده ، سواد و مهارت ببریم.*
*به جایی که یادگیری مرده است ، دانایی و کارایی و زیستن و باهم زیستن را به ارمغان ببریم.*
*و ....*
*این معنای زندگی است....*
@KanoonTaiChi
221 views09:25