Get Mystery Box with random crypto!

من و کتاب

لوگوی کانال تلگرام man_ketab — من و کتاب م
لوگوی کانال تلگرام man_ketab — من و کتاب
آدرس کانال: @man_ketab
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 13
توضیحات از کانال

سلام
با من و کتاب هر روز خود را با مطالعه همراه کنید
ما را به دوستان خود معرفی کنید
پل ارتباطی ما @etelaiat_f

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2020-09-14 20:16:09 افتتاحیه کافی نت صابر


به یاری خداوند متعال کافی نت صابر آغاز به کار کرد


بالاترین و کامل‌ترین مرجع خدمات اینترنتی و رایانه‌ای با 10 سال سابقه


انواع ثبت نام‌های اینترنتی
کپی، پرینت و طراحی انواع بروشور، تراکت و کارت ویزیت
تایپ و پاورپوینت
ساخت و ارسال ایمیل
اسکن
تحقیق
ابلاغیه و نوبت دهی دادگاه
دریافت فیش های حقوقی
سوابق بیمه و فیش پرداخت حق بیمه
ثبت نام وام ازدواج
نصب ویندوز، نرم افزار و ویروس کشی
راه‌اندازی شبکه
ترجمه
ثبت اظهارنامه های مالیاتی، کد اقتصادی و جواز کسب
انواع خدمات دانشجویی (نمونه سوال، پرداخت شهریه و ...)
دریافت خلافی خودرو
ثبت نام سجام و انواع کارگزاری‌ها
خرید بلیط قطار و هواپیما
اخذ نوبت پزشک

آدرس: بلوار امت - بین امت 14 و 16

پاسخ گویی در تلگرام یا تماس
09380951072

@farid70pirooz


@sabercofenet
16 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2018-07-24 22:24:35 بود.بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه.
بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند!شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد برمي گشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور ازبهشت زهرا س بر مي گشت.
همين طور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که مي خواهد تلافي کند! اما
نمي دانستم چه قصدي دارد. هادي يک باره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحالي كه روشن بود چرخاند و برداشت.موتور اين شخص يک باره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم ورفتيم!هر چه آن شخص داد مي زد اهميتي نداديم.به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک مي شه، اين بنده ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همين طور با دست اشاره
مي کرد و التماس مي کرد.هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
@man_ketab
47 views19:24
باز کردن / نظر دهید
2018-07-24 22:23:22 شوخ طبعی
پسرک فلافل فروش
هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميذكرد كه اينجا نمي توانم به آ نها بپردازم.اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرمايد : مؤمن شاد ي هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش مي باشد.همه ي رفقاي ما او را به همين خصلت مي شناختند. اولين چيزي كه ازهادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نمي كرد.در اين شوخي ها نيز دقت مي كرد كه گناهي از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته مي شديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج مي كرد. بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته وخوابيده.رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.خيلي دلم برايش سوخت.
معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با اوهما نگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس...بعد از لحظ هاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعارصلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم.اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه،خيلي فعال و درعين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما روسر كار گذاشته بود.يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم، من و هادي وچند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر
نمي داشت.مثلاً، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد وادبش كند. هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.شب وقتي به اتاق ما آمد، يك باره چشمانش از تعجب گِرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف مي زد!در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت
مي كرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد.يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت «پتوي اِجكت »يا پتوي پرتاب!كاري كه هادي با اين پتو انجام مي داد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتا دور پتو را
مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت مي كردند.يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت : حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان
مي شود.حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو.هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب
@man_ketab
43 views19:23
باز کردن / نظر دهید
2018-07-21 21:48:11 گمگشته
پسرک فلافل فروش
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفرع تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركزفرهنگي سوق دهيم.در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك بزرگي به ما نمود.مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت مسجد حركت كرديم.به جلوي فلافل فروشي جوادين ع رسيديم. سيد علي با جواني كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.اين پسرك حدود شانزده سال بود سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق شده.وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را مي شناسي؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل،زياد به مغازه اش مي رفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد.چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کاملاًمشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده مي گردد!اين حس را سا لها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. اومسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست.اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتي كه در خانواده داشت و بسيار سختي مي كشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش مي گشت.
براي اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي گفتند: «هادي دِل پيه رو »
هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد.كمي بعد درس را رها كرد و مي خواست با كار كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند.بعد در جمع بچه هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر
عرصه اي كه وارد مي شد بهتر از بقيه ي كارها را انجام مي داد. در مسجد هم گوي سبقت را از بقيه ربود.بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس مي كردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته.بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را مي ديدم. بيش از همه فعاليت مي کرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه مي خواست نرسيد. بعد با
بچه هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آ نها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود.
بعد موتور تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اين طرف و آن طرف
مي رفت. اما باز هم ...تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي
هنوز ...بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادي، گمشده اش را در كنار مولايش
اميرالمؤمنين ع پيدا كرد.او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
@man_ketab
42 views18:48
باز کردن / نظر دهید
2018-07-20 21:03:18 جوادين (ع)
پسرک فلافل فروش
توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين مي باشند. براي همين نام مقدس جوادين ع را كه به دو امام شهر كاظمين گفته مي شود، براي مغازه انتخاب كردم.هميشه در زندگي سعي مي كنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آ نهاصحبت كرده و حال و احوال مي كنم.سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد وفلافل مي خورد.اين پسر نامش هادي و عاشق سُس فرانسوي بود. نوجوان
خنده رو و شاد وپرانرژي نشان مي داد.من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك مي كردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من مي تونم بيام پيش شما كار كنم وفلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكارشد.چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود.خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او مي گذاشتم.در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود.كسي از همراهي با او خسته نمي شد.با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن
پاك او براي همه نمايان بود.من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف مي زدم. از مراجع تقليد و علما حرف مي زديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همكلام مي شديم.يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار مي كرد.مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان مي خواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت مي خواستم به او حقوق بدهم
نمي گرفت، مي گفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي رادر جيب او مي گذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي.
هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل مي شد. بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر
حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد مي گفت: نمي دانم براي اين
جو شهاي صورتم چه كنم؟گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسان ها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالي است.هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه مي شدم كه تغييرات روحي و دروني اوبيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي مي كرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
@man_ketab
36 views18:03
باز کردن / نظر دهید
2018-07-19 18:09:34 پسرک فلافل فروش
كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر ع بسيار گسترده شده بود. سيدعلي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب مي داد.هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل مي خريد. مي گفت هم سالم است هم ارزان.يك فلافل فروشي به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجاخريد مي كرد.شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه مي شد فهميد
اين پسر زمينه ي معنوي خوبي دارد.بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف مي زديم. سيد علي مي گفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او راجذب مسجد كنيم.براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن.
حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي مي زد و مي گفت: چشم. اگرفرصت شد، مي يام. رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود.در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! به سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را درجمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اين طرفااومدي؟!او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد مي شدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
مي كرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند!همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.پسرك فلافل فروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد.
@man_ketab
34 views15:09
باز کردن / نظر دهید