2017-04-19 19:38:25
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را بفروشد و آن را به بازار برد . یک نفر وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده ٬ نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد . نقشه اش را با دوستانش در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا رفتند .
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند... و رفت.
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟ ، مرد گفت: (چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)
بعد سومّی آمد : «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می خواهی گاو بفروشی؟ این بز دو سکه هم نمی ارزد
ملا باز عصبانی شد و گفت: پس چی که گاو می فروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مرا نادان فرض کردهای؟
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند این حیوان واقعاً بز است نه گاو»
چهارمی آمد و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟ مّلا که شک در دلش بود با خود گفت «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند»
پس معامله انجام شد و ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت.
به چیزی که در خود میبینی ایمان داشته باش حتی اگر هیچ کس آن را نمیببیند...
خیلیها منافعشان در ندیدن تواناییهای توست...
https://telegram.me/joinchat/CCdu-Dv8ksBpP-7fkVP4yA
3.2K views16:38