2017-04-04 09:52:12
@rasmezendegii
حوالی چهل سالگی ، فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود !
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی ، چیزی بهتر از لحظه ی حال ، بااهمیت تر از شادی ، باارزش تر از تخیل و در صدر همه ، نفس هایی که نفهمیده دَم و بازدَم می شدند ، نیست !
حالا میفهمم: استرس، تشویش، دلهره، ترس از آزمون، ترس از نتیجه، ترس از کنکور، اضطراب سربازی ، ترس از آینده، وحشت از عقب ماندن، دلهره ی تنهایی، تردیدهای مستاصل کننده، نگرانی از غربت، وحشت از غریبی، غصه های ِ عصر جمعه، اول مهر ، ۱۴ فروردین و بیکاری ، هرگز نه ماندگار بودند نه ارزش لحظه های هَدَررفته اَم را داشتند.
حالا میفهمم یک کبد سالم چندبرابر لیسانسم ارزشمند است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم،
دیسک کمرم از متراژ خانه،
تراکم استخوانم از غروب های جمعه،
روحم از تمام نگرانیهایم،
زمانم از همه ی ناشناختههای آینده های نیامده اَم،
شادیم از تمام لحظه های عبوسم،
و امیدم از همه ی یاس هایم باارزش تر بودند.
حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های ِ دنیا را دارد.
یقین دارم آدم هایی که به معنی تمام کلمه ، لحظه بودنشان را میفهمند ، با غبار غم و تردید و غصه و ترس و اضطراب و چه شَوَدها نیالودند.
در حال ، ماندند و ذهنِ شان را خالی ، حس شان را چون ابر در حرکت ، روحشان را با آموزه های درست و حقیقی تزیین و اندیشه هایشان را آزاد و تخیل شان را سرشار می کنند .
به معنی حقیقی کلمه زنده اند و زندگی می کنند و به معنی واقعی کلمه در آرامش میمیرند ؛
سرخوش ، همچون فصلی از زندگی ،
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی ...
298 views06:52