Get Mystery Box with random crypto!

رمان های عاشقانه

لوگوی کانال تلگرام romanasegane — رمان های عاشقانه ر
لوگوی کانال تلگرام romanasegane — رمان های عاشقانه
آدرس کانال: @romanasegane
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 591
توضیحات از کانال

دختر پسرایی که عاشق رمانن بیاین اینجا پره رمانه فقط لطف کنید لینکمو پخش کنید تا ممبرام زیاد بشه ممنون میشم اینم لینک👇👇

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2016-11-08 13:07:39 اینم از اخر رمانمون امید وارم بتونم باز رمان بزارم براتون
95.5K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:07:09 بود.شب زندگی،
شب ناب عشق!
بیایم کمی عشق رو لمس کنیم با دست های خیس بارون، با تن بید، با سردی نیمکتی تنها تو پرت ترین جای
یه پارک که محفلش شده زوج به زوج.
زندگی لجبازی ها عاشقانه ی در نگاه عاشقانه ی عاشقی است که عشق فریاد می کند.
یه تقدیمی دیگه و تکراری که من خیلی دوسش دارم.
تقدیم به مردی که هر چی هم عاشقش باشم کمه.تقدیم به همسر عزیزم.
5/2/1393
بهاری که رنگ تابستان دارد-ظهر-11:51
پایان
91.4K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:07:09 انیذ سرش را روی بازوی رامبد گذاشت و شیطنت گفت:خبرم میکردی منم لذت ببرم.
-شیطون نباش خانوم، قول نمیدم نخوردمت.
پانیذ خندید و بلند شد اما با یادآوری برهنگیش گفت:وای من لباس نیوردم دیشب.برو برام لباس بیار.
رامبد بلند شد دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:الان برات میارم.
بلند شد لباسش را پوشید اما فورا به سوی پانیذ برگشت و گفت:حالت خوبه؟ درد نداری؟
پانیذ دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:خوب، یکم زیر شکمم درد داره که اونم خیلی کمه.
-مطمئنی؟
پانیذ سر تکان داد و گفت:آره.
رامبد به سوی اتاق پانیذ رفت.برایش تاپ و دامن کوتاهی آورد و به اتاقش برگشت.لباس ها را به دست پانیذ داد و
گفت:اینا خوبه؟
پانیذ لبخند زد و گفت:نامحرم نداریم.
پانیذ تند لباس هایش را پوشید و گفت:دلم یه صبحونه ی خوشمزه می خواد.امروز شرکت نمیری؟
رامبد جلوی آینه موهایش را مرتب کرد و گفت:نه نمیرم، باید به دکوراسیون داخلی زنگ بزنم.
پانیذ با شوق به آغوشش پرید و گفت:عاشقتم.
رامبد پیشانیش را بوسید و گفت:ترجیح میدم این تیکه کلامت باشه.همیشه.
پانیذ بوسه ایی روی سینه اش گذاشتو این روزها قشنگ است.دلبری می کند عشق و تن میدهد برای لذتی عاشقانه،
این هیاهویی است که دل طلب می کند و کاش این عشق ها ابد می شد و لاجور تن هر آدمی که آدم باشد.
***************
نگاهی به آینه انداخت.بَه که چه زیبا بود و عروس شهر بود این دختر! زیبا دستش را گرفت و گفت:
-زود باش خوشگلم، رامبد پایین منتظرته.
پانیذ با تردید پرسید:خوب شدم؟
-محشر شدی عزیزم.
پانیذ لبخند زد و سوار آسانسور شد.رامبد جلوی در به انتظارش شد.زیبا شنل را روی موهای و شانه های برهنه ی
پانیذ انداخت و دستش را در دست رامبد گذاشت و بی خیال فیلمبرداری که حنجره پاره می کرد.رامبد بدون نگاه به
عروسش دسته گل را به دستش داد و با احترام در ماشین گل کاری شده اش را باز کرد.پانیذ سوار شد رامبد دامن
لباسش را جمع کرد و خودش پشت فرمان نشست و به سوی آتلیه حرکت کرد.پانیذ با اخم گفت:خب؟
-نمی خوام نگات کنم.
پانیذ متعجب پرسید:چرا؟!
-اختیارم دستم نیست، حداقل بزار وقتی تنهاییم نگات نکنم تا آخر شب.
پانیذ لبخند زد و این مرد صبور نبود خودش می دانست.تا رسیدن به آتلیه رامبد با شیطنت مارپیچ می رفت و پانیذ جیغ
می کشید و تهدید می کرد.وارد آتلیه که شدند رامبد دست پانیذکش را گرفت و خانم عکاس آنها را به سالن مخصوص
هدایت کرد. ژست گرفتن خانم عکاس از پانیذ خواست را شنلش را درآورد.پانیذ با لبخند و شیطنت به رامبد نگاه کرد
و گفت:گره شو باز کن.
رامبد با استرس به سویش رفت.این قلب امشب بازی ها داشت.دست برد و گره را باز کرد.پانیذ شنل را برداشت و
دست رامبدش را محکم گرفت و گفت:چطورم؟
آوا رفت بود در دهانی که از حیرت باز نبود اما قدرت حرف گرفته بوداز او، و این دختر فرشته نبود؟
عوض نشده بود با آسمانی ها؟ این دختر ملکوت بود و این دست بشکند برای بالا رفتنی جنون آمیز بر تن عروسکش!
با صدای خانم عکاس رامبد به خودش آمد و گفت:
-خانوم من با شما کار دارم بعدا.
پانیذ ریز خندید و کنار گوشش گفت:در خدمتیم آقا.
تمام ژست های در تب کردن های رامبد و لبخند های موزیانه ی پانیذ گرفته شد.همین که سوار ماشین شدند که به
باغ بروند رامبد با اخم گفت:دل می سوزونی؟ آخر شبم میشه.
-جواب پس داده اس عزیزم.بچه می ترسونی.
رامبد با همان اخم گفت:یادم نبود دیگه ازم نمی ترسی.
-اخماتو وا کن یکی ببینه حالا فک می کنه چه خبره؟
رامبد به سوی باغ رفت و گفت:خبر که زیاده، ببینم کی قراره چی بشنوه؟
...به باغ که رسیدند هیاهو برای این دو گلی که زجرکش رابطه شان بودند و کسی نفهمید این دو چه کشیدند تا این
مای زیبا در این شب زیبا در کنار هم حادثه آفرین هم شدند.همان جا کنار در ورودی دور ماشین حلقه تشکیل دادند
و رقصیدند و اسفند دود کردند و گل و شیرینی ریختند و پانیذ ذوق زده لبخند می زد و چه بالاتر از بودن مردی که تمام
18 سالگیش آرزویش بوده؟ و رامبد شاد بود، شادتر از تمام شادی های که در ذهنش معنا می گرفت....
-ببینم کی تو آتلیه بلبل زبونی می کرد؟
پانیذ شنلش را پرت کرد و با جسارت گفت:من! حرفیه؟
رامبد موزیانه نگاهش کرد و گفت:قراره اون حرفو الان نشونت بدم.
پانیذ با ناز کمی سرش را خم کرد و با لحن بچگانه ایی گفت:حرفت گفتنی نبود؟
رامبد با حرص به سویش رفت و گفت:نکن اینجوری، می زنه به سرم می خورمتا.
پانیذ خندید و گفت:دقیقا از سر شب همش داری منو به همین تهدید می کنی.
رامبد با شفتگی نگاهش کرد و گفت:خیلی زیبا شدی پرنسس.

پانیذ لبخند زد و گفت:متشکرم آقا، شما هم بسیار جذاب هستین.
رامبد ابرویش را بالا انداخت و گفت:خب؟
-هوم؟
رامبد روبرویش ایستاد و گفت:انگار از سر شب این رژ هی اذیتت می کنه؟
پانیذ خندید و گفت:قراره شما زحمت بکشی؟
رامبد لبخند زد و گفت:بدم نمیاد.
-چطوره کمکت کنم؟
قبل از اینکه رامبد حرفی بزند پانیذ لب بخشید به لب های مردش و از امشب شب خواستن هایشان
87.7K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:07:09 ی ن که می تونم ببرمت. فقط قبلش...
از روی میز دستمال کاغذی را برداشت و لب های قرمز شده ی رابدش را پاک کرد و گفت:
-حالا بهتر شد.
به سوی در رفت و گفت:بهتره برم تجدیدش کنم، زیبا و صد البته دیگران زیادی فضولن.
رامبد لبخند زد و گفت:پایین منتظرتم.
پانیذ سر تکان داد و هی خوشبختی پررنگ می شود.هی لبخند تکرار می شود.هی مهربانی بازتر می شود و عشق...
قشنگ تر از همیشه سینه سپر می کند برای نفرتی که روزی بود.روزی!
"متنفر بودم از خودم برای نگرانی های هرروزه ام که تو بودی و حالا دستان تو مال من است، بیشتر از این خوشبختی
نمی خواهم.و من زنی در آستانه ی عشقم."
.....رامبد موزیانه گفت:امشب یه قولی دادیا!
پانیذ لبخند زد و گفت:دیوونه زشته جلو مامانت اینا، بزار برن بخوابن.
رامبد دستش را کشید و گفت:بابا زنمی باید برای داشتن زنم بترسم؟
پانیذ سرخ شده لبخند زد و با رامبد از پله ها بالا رفت.وارد اتاق رابد که شدند، پانیذ گفت:
-من باید اسباب کشی کنم این اتاق.هش که اینجام.
رامبد کتش را درآورد و گفت:میگم فردا همین کارو کنن، نه چه کاریه میگم دکوراسیون اتاقو برا یه زوج درست کنن.
پانیذ تند گفت:رنگ اتاق باید قرمز و سفید باشه.
رامبد ابرو بالا انداخت و گفت:قرمز؟!
-آره، اتاقت یلی تیره اس، قرزهم خوشگله هم ن از ست سفید و قرمز خوش میاد.تازه همه وسایلم باید قرمز و سفید باشه.
رامبد لبه ی تختش نشست و گفت:فردا زنگ می زنم یه یکی از دکوراسیونای داخلی، خونه باش اومد خودت سلیقه بده.
پانیذ کنارنشست و گفت:خونه ام، باید برا امتحان ریاضی بخونم.

رامبدش دستش را دور کمر پانیذ انداخت و گفت:بهتر نیست به کار خودمون برسیم؟
پانیذ دلبرانه خندید و این خنده ها جان میگیرد و دل، این پسر اصلا صبور نبود.دکمه های پیراهنش را باز کرد و مشتاقانه
گفت:بله رو دادی پاش وایسا.
"بازی شروع شد مرد من! دلیل بیقراریت منم، دلیل آشفتگی هایت منم! دلیل همه ی دلیل هایت منم، عاشق شدی مرد من، من بردم."
پانیذ بلند شد دورخود چرخید و گفت:حرفمو پس می گیرم آقا، داغ بودم.
موزیانه خندید و دست به کمر به رامبد نگاه کرد که رامبد بلند شد حریصانه پیراهنش را درآورد و روی زمین انداخت و
دست پانیذ را کشید او را در آغوش تنگ گرفت و کنار گوشش گفت:
-دلبری می کنی فک کن یه لحظه اگه دست از سرت بردارم.
پانیذ تند گونه ی مردش را بوسید و گفت:فک کن یه لحظه من همچین فکری کرده باشم.
رامبد لاله ی گوشش را آرام گزید و گفت:ادای منو درمیاری جوجه؟
-ای بابا مثلا ازدواج کردم الان دیگه مرغم آقا خروسه.
رامبد دستش را پشت کمر پانیذ آرام کشید و زیپ لباسش را پایین کشید و گفت:
-می خوامت دختر، خیلی زیاد.
شانه ی عریان نفسکش را بوسید، پانیذ نفس داغش را روی صورت رامبد پخش کرد و گفت:
-من بیشتر عزیزم.
رامبد لباس سبز زمردی را از تن محبوبکش کند و بوسه بود که بر تنش می زد و این وسوسه اشب آنها را به پای زنی
جدید می کشاند.زنی 18 ساله!
خون دوید روی صورت زیبای پانیذ و خجالت می کشید از این برهنگی از مردی که یک ماه بود نام شوهر یدک می کشید
و همین بس برای داشتنش! رامبد او را روی تخت نشاند و در حالی که تنش را نوازش می کرد زمزمه کرد:
-مال من میشی؟
قلب ضربان گرفته اش رسوایی فریاد می کرد و او هم امشب همراهی می خواست.خود را در آغوش مردش هول
داد و گفت:حرفمو پس می گیرم.
رامبد مشتاقانه نگاهش کرد و گفت:نوکرتم به مولا.
به آرامی پانیذ را روی تخت خواباند و رویش خیمه زد و گفت:
-دیگه هیشکی نمی تونه تو رو ازم بگیره.
لب هایشان قفل شد و امشب شب آرزوها بود.شب خواستن، شب تن به تن یکی شدن.قفل شدن دو تن و یکی شدن
روح و چه کسی جرات جدایی داشت؟
"تصمیم گرفتم تمام هستیم را نقاشی کنم، کارم که تمام شد خیلی شبیه تو شده بود، همه ی هستی من به زندگی من خوش آمدی."*
*********************************
نور آفتاب روی صورتش راه می رفت و فخر می فروخت که چشم باز کرد.لبخند شادی روی لب هایش نشست.قفسه
سینه اش به سنگینی بالا و پایین می شد.مردش بود و بچگانه سر بر سینه اش گذاشته بود و به خواب عمیقی رفته
بود.دستش را بلند کرد و وهایش را نوازش کرد و آرام صدایش زد.رامبد تنگ او را در آغوش کشید و با اخمی شیرین گفت:
-بزار بخوابم.
-نمی خوای بری شرکت؟
رامبد خود را کی تکان داد و گفت:نه، دیشب دوماد شدم نمی خوام بر بیرون، فقط استراحت.
پانیذ نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:پرو.
رامبد خندید و سرش را از سینه ی او بلند کرد و روی بالش گذاشت و گفت:
-بزار یه اعترافی کنم.
پانیذ کنجکاوانه به سویش چرخید و گفت:هوم؟
-دو شب اینجا خوابیدی.
-من یه ماهه همش اینجام.
-قبل از اون یه ماه.
پانیذ با تعجب گفت:واقعا؟! چطور؟!
-اینجا خوابت برد منم نبردمت تو اتاقت، رو تخت خودم می خوابیدی اما قبل از اینکه بیدار شی می بردمت اتاقت.
-اوف بابا تو دیگه کی هستی، تازه دارم میشناسمت چه شیطونی هستی.
رامبد به سقف خیره شد و گفت:اون دو شب خیلی برام لذت بخش بود.
پ
78.1K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:07:09 غوشی می خواست اما رامبد به
خود آمده کنار کشید و آرام زمزمه کرد:خوبه برام هستی.
پانیذ خجالت کشیده سر پایین انداخت و از این به بعد دنیا رنگ به رنگ می شد.خوش رنگ تر از رنگین کمانی که
خسیسانه بعد بارانی خوش، کمی خودنمایی می کرد و فرارش ناراحت کننده بود....
*************************
چشم خیره کرده بود این زیبای ملکوتی در لباس سبز زمردیش و بی قرارتر از رابدش نبود که طع یک بوسه وسوسه اش کرده
بود برای دزدینش! پانیذ خانمانه هایش را به رخ می کشید و متانت می ریخت و دست می داد با مهمانانی که روزی ردش
کردند.همان تابستان زهرآلود! امشب تولد رامبد بود همه خوشحال بودند و رامبد فقط او را می خواست که چون نسیم
از کنار این و آن می گذشت و یادش باشد دیگر نگذارد این همه خواستنی باشد.پانیذ با زیبا دست داد و گفت:
-پس آسی و فرزاد کجان؟
-تو راهن، بیچاره ها تا دم غروب داشتن دنبال لباس عروس ی گشتن.آسی خیلی سختگیره.
پانیذ نرم خندید و گفت:عروس دیگه.
زیبا کنار گوشش گفت:زیبایت خیره کننده اس.حتی نازنین خانوم هم دیدمش ماتت بود.
رنگ سرخ روی صورتش نقاشی شد و این دختر فقط 18 ساله بود.زیبا با لذت لبخند زد و گفت:
-خدایی چه این رامبد خر شانسه، بعد از اون همه خرابکاری خدا هی براش میاره، زن که نه حوری بهش بخشیده.
پانیذ خندید و گفت:حالا هی هندونه بزار زیر بغلم.
قبل از اینکه زیبا جوابی دهد نادیا تند به سویش آمد و کنار گوشش گفت:
گوشیتون چند بار زنگ خورده، انگار کسی کار مهمی باهاتون داره.
پانیذ سری تکان داد از زیبا عذرخواهی کرد و با عجله به سوی طبقه ی بالا رفت.اما بخاطر کفش های پاشه بلندش
با احتیاط از پله ها بالا رفت.نرسیده به اتاقش دستش کشیده شد و قبل از اینکه حواسش جمع شود در اتاق رامبد
باز شد و او به داخل پرت شد. با ترس به شخصی که این کار را کرده بود نگاه کرد اما با دیدن رامبد و لبخند شیطنت آمیزش
نفس راحتی کشید وبا لحن طلبکاری گفت:
-دیوونه این چه کاریه؟ زهره ترک شدم.
رامبد لبخند زد و گفت:سرعت عمل همینه دیگه.
پانیذ به سوی در رفت و گفت:برو کنار، گوشی داشت زنگ می خورد باید ببینم کیه!؟
لبخند موزیانه ی رامبد پهن تر شد و گفت:
-خودم به نادیا گفتم اینو بگه تا بکشونتمت بالا.
پانیذ مشتی به بازوی رامبد کوبید و گفت:بدجنس این چه کاریه؟ مهمونا پایین بعد منو تو اینجا چیکار می کنیم؟
رامبد با خباثت گفت:عشق بازی!
پانیذ چشم غره ایی به سویش رفت و گفت:الان وقتشه؟
رامبد به سویش رفت دست دور کمرش انداخت او را تنگ در آغوشش کشید و گفت:
-پس کی وقشه؟ وقتی نامزد من این همه زیباس و داری خانمی می کنه تو اون جمع من چطوری باید ازش بگذرم؟
اصلا بخوامم نمی تونم بیخیال بشم....نترس اون پایینیا اونقد سر گرم هستن که الان حواسشون به ما نیست.
پانیذ لبخند زد دستش را روی سینه ی رامبد گذاشت و گفت:
-اگه اینجوریه پس تو باید تو هر مهمونی منو بکشونی بیرون.
رامبد سکوت کرد و نگاه دوخت در آن زمردهای هوش بر، و با شیفتگی گفت:
-نمیشه ازت گذشت.از دستم در رفته.
رامبد دستش را در موهای پانیذ فرو کرد و گفت:پس کی این امتحانت تو تموم میشه؟
پانیذ ریز خندید و گفت:دو هفته دیگه صبر کن آقایی، خیلی عجولی!
رامبد چشم غره ایی نثارش کرد و گفت:عجول نباشم؟ حالمو درک نمی کنی انگار!
عشق آتش شد در چشمان زمردیش و انگشت روی لب های رامبدش کشید و به سوی رامبد خم شد کنار گوشش
نفس های داغش را به آن زد و با صدای نوازش کننده ایی گفت:
-من بهتر از توام
اختیار می گیری، تب می دهی، مرد می شوی برای ایستادن!رامبد لرز گرفت قلبش و او نامزد عقد کرده اش را امشب
می خواست، دو هفته ی دیگر برای عروسی دیر بود. پانیذ ضربه را وارد کرد با لب هایی که رژ قرمزش غنچه را در
ذهن رنگ می زد بوسه ایی کنار گوش رامبدش گذاشت و گفت:
-خیلی دوست دارم.
رامبد حتی فرصت نکرد آب دهان قورت دهد.پانیذ را محک تر در آغوشش فشرد و لب هایش غچه ایی را بوسید که انگار
خدا در خلقتش حسابی وقت گذاشته بود.پانیذ با رضایت همراهیش کرد و چه کسی جلویشان را می گرفت برای این
خواستن؟ لب از لب که جدا شد رامبد با حسی که هیچ وقت نداشت حتی وقتی فیلمی غیرقانونی می دید و چشم
نبسته بود بابت دیدنش، امشب نامزدش را تمام و کمال می خواست.زمزمه کرد:
-امشب مال من باش، نمی تونم پانیذ!
این تب مسری بود.با حس عرقی که بر پشتش نشسته بود سر تکان داد و خودش را منع همسرش نمی کرد.رامبد مشتاقانه
زیر گلویش را بوسید و لبخند زد و امشب شب ستاره دادن همه ی خاستن هایش بود.دیگر هیچ کس نمی توانست
به زیبایش چشم داشته باشد حتی حسینی که دوست و وکیلش بود اما پانیذ در چشمش یک زن بود و حالا بهتر بود
فقط زن داداش باشد.پانیذ سرش را به سینه ی رامبدش چسپاند و گفت:
-اجازه میدی برم؟
رامبد با تخسی گفت:نه!
پانیذ خندید و گفت:امشب تولدته آقا، الان همه می پرسن صاحب مجلس کجاس؟
-مهم نیست.می خوام زنمو بغل کنم.
پانیذ خود را از آغوشش کنار کشید و گفت:تو نمیر
62.2K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:07:09 خوردم برای زبونی که ازم گرفتی؟ باور کن نمی تونستم حرف بزنم...میدونی اول که زدی دردم نیومدا اما وقتی موهامو
کشیدی مردم.دقیقا جایی که زخم شده بود.تجربه کردی؟
اشک از چشم مردش جاری کرد و چقدر این جوان بی رحم بوده.با بغض گفت:
-لیاقت ببخش ندارم پانیذم.
پانیذ در میان اشک لبخند زد و گفت:اون میم مالکیتو دوس دارم.
رامبد، لبخند زد و پانیذ را در آغوشش حل کرد و گفت:جواب تمام بدی هام عشق بود.
-ازم معذرت بخواه.
رامبد بوسه ایی روی موهای پانیذکش گذاشت و گفت:بخشیده میشم؟
بی حیا نبود اما برای تنبیه این هم فکری بود.شرمندگی مردش هم معذرت خواهی بود.خود را از بغل خواستنی رامبد
بیرون کشید و تند مانتوی فرم سرمه ایش را از تنش بیرون آورد.پشتش را به رامبد کرد و تاپ نارنجی رنگش را بالا زد
و گفت:می بینیشون؟ جای تک تک کمربندای که برام یادگار گذاشتی! چند تاس؟ می شمریشون؟
رامبد از شرمندگی لب گزید و خدایا بخشش هم حقش نبود.
"بعضی ها شب می میرند و بعضی ها روز، خدایا من شبانه روز میمیرم."*
کنار گوش پانیذش زمزمه کرد:نشونم میدی که بکشی؟ کشتیم خیلی وقته الان وقت سلاخیه!
پانیذ خواست تاپش را پایین بکشد که رامبد جلویش را گرفت دستش را دور شکم برهنه اش حلقه کرد و نرم جای جای
یادگارهای خشمش بر پوست ابریشمی محبوبکش را بوسید و لرز داد بر تنی که از این گرمی نفس کم آورده بود.
پانیذ با صدای لرزانی گفت:بس کن.خواهش می کنم.
رامبد او را به خود چسپاند و گفت:معذرت می خوام بخاطر تمام دیوانگی هایی که حقت نبود.من عصبانی بود و رضا بابا
نبود برام.تو دیدی که نبود.مادرم نبود منو و تو هردومون بچه یتیم بودیم با این تفاوت که تو رضا رو تمام و کمال داشتی و من هیچکس.
کنار گوش پانیذ را بوسید و گفت:می تونی تمام اون تابستون لعنتی رو فراموش کنی؟
هوا پر از حباب های پولکی است.خوشبختی چقدر نزدیک بود! پانیذ شیرین خندید و گفت:
-تلافیشو کردم، یه هفته ازم خبر نداشتی.
-مردم دختر، زمین و زمانو بهم دوختم تا پیدات کردم، پیداتم نکردم خودت خواستی که پیدا بشی.
-حرف اصلی؟
-چیزی مونده؟
پانیذ اخم کرد و گفت:آره، من چیم برات؟
رامبد با عشق او را به خود فشرد و گفت:تو عشقی، زندگیمی، دنیامی، عاشقتم دختر.
پانیذ خندید.این خنده ته دلی بود و اوج خوشبختی همین جا نیست؟
رامبد کنار گوشش زمزمه کرد:دوسم داری؟
پانیذ به سویش برگشت و به میشی های مردش خیره شد و گفت:می زاری ازت بگذرم؟
رامبد با اخم و با جدیت گفت:عمرا، مگه زنده نباشم.
پانیذ دست جلوی دهانش گذاشت و گفت:نگو عمر من، نگو دلم می لرزه.
رامبد کف دستش را که جلوی دهانش بود را بوسید که پانیذ دست دزدید که رامبد گفت:
-ازم دریغ نکن این جمله رو، تو تبش سوختم.
پانیذ نگاهش را بالا داد و غرق شد در آن میشی های آشفته و گفت:
-خیلی دوست دارم.خیلی بیشتر از خیلی.
رامبد خندید و با شیطنت پرسید:بچه مون چشماش رنگ چشم کدوممونو به ارث می بره؟
پانیذ ضربه ایی به سینه اش زد و گفت:بی حیا، بزار به مادر بچه برسی بعد به فکر رنگ چشمای بچه ات باش.
رامبد عاشقانه بغلش کرد و گفت:همین الان بهش رسیدم، تازه خیلیم دوسم داره!
پانیذ هر دو گوش های رامبد را محکم کشید و گفت:بچه پرو!
رامبد با صدا خندید و گفت:دیوونه تم به خدا!
پانیذ خجالت زده خندید اما با یادآوری ارمیا رامبد را هول داد خودش فورا روی پاهای او نشست و روی سینه اش چنبره زد
و با اخمی تصنعی گفت:وایسا ببینم اصلا من واسه یه چیز دیگه اومده بودم، تو به چه اجازه ایی استاد علوی رو
لت و پار کردی؟ اگه ازت شکایت کنه چی؟
رامبد با مهربانی گفت:اولا دیگه حق نداری اسمشو بیاری، دوما حقش بود، پاشو زیادی از گلیمش دراز کرده بود.
یه گوشمالی به جای بر نمی خوره، سوما جرات شکایتو نداره خیالت راحت.
-اما گناه داشتا.
-دلت براش نسوزه.هر کی به پانیذ من چشم داشته باشه از این بدترم سرش میاد.کلاسای ویلونتم تو خونه برگزار کن
برات یه معلم خوب میارم خونه.راحت تری.
-مرسی، خودمم تو همین فکر بودم.اصلا نمی خوام دیگه ببینمش.
-دیگه نمی بینیش خیالت راحت.
پانیذ با نگرانی جدیدی گفت:مامانت؟
رامبد با خیال راحتی گفت:خیلی وقته اجازه شو گرفتم.تازه واسه چی باید مخالف خواهرزاده ش باشه؟
پانیذ کمی جابه جا شد که رامبد روی مبل نشست و گفت:
-لباستو بپوسش بریم خونه، امروز حسابی گردو خاک کردی!
پانیذ خندید و گفت:شنیدی؟
-بله صاحب شرکت.خیلی آتیشی بودی.خدا به من رحم کنه.
پانیذ خندید و گفت:تو زورت زیادتره.
-دیگه نه خانوم زیبا.
پانیذ بلند شد لباسش را پوشید و موهایش را درست کرد که رامبد دست در موهایش کرد و گفت:
-نمی دونم از کی عاشقشون شدم، هیچ وقت کوتاهشون نکن، خیلی خوشگلن، عین حریر.
پانیذ لبخند زد و مقنعه اش را پوشید و گفت:خوبه نزاشتم داغونشون کنی.
رویش را برگرداند تا کیفش را بردارد که رامبد بی هوا در آغوشش کشید و تند لب هایش را قفل شهد لب هایش کرد
و چه کسی از یک بوسه ی عاشقانه بدش می آید؟ تن تب کرده شان وسوسه هم آ
54.6K views10:07
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:06:36 ری که بخوای اینارو بهم بگی؟ اگه می خواست خودش می گفت،
حالم ازت بهم می خوره که ادعای عاشقیت می شه اما نمی تونی خوشبختیمو ببینی، حال خراب من چی رو برای
تو عوض می کنه؟ اصلا هنوزم عاشقشم، آدمم بکشه عاشقشم، منو با دستاشم بکشه عاشقشم، بازم حرفی داری؟ ...
دیگه نمی خوام ببینمت، اصلا!
با حالت دو به سوی ماشین رفت.سوار که شدند با بغضی که در گلویش سنگ شده بود گفت:
-برین شرکت رامبد.
راننده نگاهی از آینه به چهره ی برافروخته ی دختر جوان انداخت و گفت:
-آقا گفتن بعد مدرسه ببرمتون خونه!
پانیذ فریاد کشید:میگم برو شرکت، حرف حالیت نمیشه؟ برو اونجا.
راننده ساکت شد و مسیر را به سوی شرکت تغییر داد.رامبدش، مرد پر جذبه اش آدم نمی زند به جرم عاشقی، آزار
نمی دهد به جرم دل! رامبدش مرد بود، نبود؟! ارمیا را باور نمی کرد، باور نمی کرد تا خود رامبدش نگوید.به شرکت که
رسیدند با عجله پیاده شد.با دو خود را به در ورودی رساند بدون آنکه به نگهبان پیر مهربان سلامی کند داخل شد.
منشی فورا بلند شد و این دختر واقعا تخس و اخمو بود.روی چه حسابی رامبد تحملش می کرد؟!
خانم محمدی فورا پرسید:کجا تشریف می برین؟
-مهندس کاوه هستن؟
-بله بزارین هماهنگ کنم.
-لازم نیست خودم میرم.
-خانوم شما اجازه ندارین تا من هماهنگ نکردم.
پانیذ پوزخندی حواله اش کرد و گفت:اینجا مال منم هست عزیزم، احتیاجی به اجازه ندارم.
خانم محمدی با سماجت گفت:ایشون مدیر عامل هستن!
پانیذ فریاد زد:منم صاحب اینجام حرفی داری؟
خانم محمدی ساکت شد که پانیذ با خشم فوران کننده اش داخل اتاق رامبد شد.رامبد بلند شد و متعجب نگاهش کرد
اما تعجب زود جایش را به اخم داد و گفت:
-اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید الان خونه باشی؟
پانیذ بی توجه به حرفش پرسید:راست می گفت؟
رامبد گنگ نگاهش کرد و این دختر ماده ببری است وحشی، خدا رحم کند.به سوی پانیذ آمد و گفت:
-چی میگی؟
-ارمیا، امروز اومد دم مدرسه، راس می گفت؟ صورت داغونش کار تو بود؟
رامبد با حرص گفت:اونجا چه غلطی می کرد؟
پانیذ به سویش رفت، ضربه ایی به سینه ی رامبدش کوفت و داد زد:
-راست می گفت؟ کار تو بود؟
رامبد با خشم گفت:چی می خوای بشنوی؟ آره کار من بود، زیادی دور برداشته بود، مگه من بی ناموسم که بزارم
مردیکه هر غلطی دلش می خواد بکنه.
پانیذ بی توجه به حرف هایش با مشت به سینه اش کوفت و با خشم گفت:
-لعنتی تو دردت چیه؟
رامبد بدتر از او فریاد کشید:دردم توئی، می فهمی؟ تو!
پانیذ ساکت شد، کر که نشده بود؟ نکند دچار اختلالی شده؟
نه خب تا صبح سالم بود.تا ظهر هم خوب بود.پس رامبد چه می گفت؟
با بی حالی زمزمه کرد:دروغ میگی، می دونم دروغه!
رامبد که سعی کرده بود آرام باشد گفت:
-نمی زاری به حال خودم باشم، کم داغونم کردی؟ فک می کنی می تونستم تحمل کنم به داشته من چشم داشته
باشه؟ اون آشغال تو رو می خواست می فهمی؟
پانیذ با زاری گفت:تو ازم متنفر بودی.
-برو خونه پانیذ، حالت خوب نیست.
پانیذ مطیع شده بود و حال این دختر خراب تر از قبل بود.قدم برداشت برای رفتن که رامبد دل نکند برای رفتش و بی هوا
آن تنی که آرزویش را داشت به آغوش کشید و تن پانیذ لرز گرفت و حالش خوش نبود.زمزمه کرد:
-زم متنفر بودی!
رامبد او را روی مبل نشاند و مقنعه مشکی رنگ را از سرش کشید، کش مو را از موهایش جدا کرد و باز این آبشار سر گرفت!
بلند شد و گفت:میرم برات آب بیارم.الان میام.
پانیذ فورا دستش را کشید و گفت:کنارم بشین آب نمی خوام.
رامبد هم گاهی مطیع می شود.کنار پانیذ نشست که پانیذ سرش را روی شانه ی او گذاشت و چشمانش را بست.رامبد
دستانش را دور پانیذ حلقه کرد و نالید:پانیذم!
لبخند روی لب های پانیذ نشست و گفت:اون واقعا میم مالکیته؟
-می تونی دوسم داشته باشی؟
-تا حالا تابستونی با طعم زهرو تجربه کردی؟
رامبد او را به خود بیشتر فشرد و گفت:نمیشه یادت بره؟
-چرا باید کتک می خوردم؟ من عمو رضا رو ازت نگرفتم، من هیشکیو از هیشکی نگرفتم، تنهاتر از منم بود؟
-می ترسم مردای عصبانی و مغرور دوست داشتنی نباشن.احمقانه بد کردم.
پانیذ دست روی دستش گذاشت و با بغض و در حالی که اشک روی گونه اش راه باز می کرد گفت:
-من حرومزاده نبودم، فقط یتیم بودم، عمو رضا بابام نبود اما بابام شد، من حقم کتک بود؟ اون وقتی که برا اولین بار
کتکم زدی اینقد ازت ترسیدم زبونم بند اومد.خیلی زور زدم بتونم حداقل اسم خودمو بگم اما نشد. بعدش چرا باز کتک
46.3K views10:06
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:06:35 دلتون می زارین؟
نازنین لبخند زد و گفت:نمی خوام باورکنم پسر به این گندگی داره به یه دختربچه حسودی می کنه، رامبد اون تو کشوریه که هیچی
ازش نمیدونه فقط منو داره اگه منم تنهاش بزارم چی میشه؟
-علاقه ای ندارم دلیل بشنوم، الانم مرسی که بهم سر زدین و نگران شدین، اگه اجازه بدین می خوام استراحت کنم.
-شام نخوردی.
-میل ندارم.
نازنین سر تکان داد و این روزها مادری کردن هم سخت شده بود.از اتاق بیرون رفت که رامبد بلند شد از لب تاپش آهنگ بی کلام زیبایی
را پلی کرد و روی مبلش نشست و چشم روی هم گذاشت و دلش کمی بودن های خاص می خواست.
"پیراهن نگاه مرا نکش از پشت، که بر می گردم و بی خیال عزیزهای مصری و یعقوب های چشم به راه، چنان به خود می فشارمت که
هفتاد و هفت سال باران ببارد و گندم درو کنیم."*
دلش آغوش ممنوعه ایی را می خواهد که قبول گناهش را دارد و بی خیال هوسش!
رامبد با حرص مشتی روی دسته ی مبلش کوبید و گفت:
-بدم میاد از خودم، چرا اینقد ضعیف شدم؟ من این رامبدی که هستم نبود...خدا نبودنش برای خودم داره داغونم می کنه.چطوری
بهش بگم چقدر می خوامش وقتی اینقد آزارش دادم؟ وقتی که نمیدونم دوسم داره؟
بلند شد و به سوی پنجره رفت.لکه ایی ابر حواس پرت روی ماه دوست داشتنی اش را گرفته بود.دستش را به لبه ی پنجره اتاقش گرفت
و به بیرون خیره شد که صدای در اتاقش بلند شد.برنگشت فقط گفت:بیا تو.
در باز شد و پانیذ داخل شد.این عطر را خوب می شناخت.عزیزکش بود.لبخند زد و چقدر حالش خوب شد.بدون آنکه برگردد گفت:
-بیا اینجا.
پانیذ به سویش رفت.کنارش ایستاد و به بیرون خیره شد که رامبد پرسید:چی شده؟
پانیذ شانه بالا انداخت و بدون آنکه اشاره ایی به دلشوره اش کند گفت:هیچی.
رامبد به ماه خیره شد و این ابر سرکش آرام آرام از روی ماهش کنار می رفت.رامبد گفت:
-به ماه نگاه کن، زیباتر از ماه تو شب سراغ داری؟
پانیذ با شیطنت و لبخند گفت:آره، من!
رامبد به سویش چرخید و اولین بار همین اتاق و همین نور عصیانگر ماه بود بر تن عروسکش که قلبش را لرزاند و دیوانه اش کرد.پانیذ
دستپاچه از این خیرگی سرش را پایین انداخت که رامبد آرام گفت:نگام کن.
پانیذ سر بلند کرد و رامبد گفت:ماه پیش تو کم میاره.
قلب سرکش می شود و فرار الزامی!
رو برگرداند برود که رامبد عجولانه در آغوشش کشید و گفت:بمون، حالم خوب نیست.
دنیا را می داد برای نیاز مردش برای آغوشش!
دستش را دور کمر رامبدش انداخت و آرام پشت کمرش زد و ای ثانیه ها کند بروید این آغوش خواستنی است زودگذرش نکنید!
رامبد ریه اش را به دست عطر خوشبوی محبوبکش داد و امشب هم آرزوها برآورده می شود....
چشم که روی هم گذاشت لبخند روی لب داشت.پانیذکش امشب او را خوابانده بود و خوشبخت بود!
"من یک دخترم، نگاه به تن و صدای ظریفم نکن، اگر بخواهم تمام هویت مردانه ات را به آتش می کشم."*
و به آتش کشید این دختر آرام این مرد مغرور و لجوج را
آفرین دختر دیروزهای کتک خورده و امروزهای بانو شده!
***********************
با مریم دست داد و به سوی ماشین رفت که یک باره دستش کشیده شد.متعجب و ترسیده به کسی که روبرویش بود نگاه کرد و گفت:
-چی شده؟
ارمیا با پوزخند گفت:سلام علیکم خانوم، شناختی؟
-صورتت چی شده؟
-می خوای بگم دست گل کیه؟ برو از اون نامردی بپرس که سنگشو به سینه می زنی وعاشقشم عاشقشم راه انداختی، جناب کاوه ی
بزرگتون...اصلا شاید خودت ازش خواستی که دیشب خفت گیرم کنن و به این روز بندازنم اینطور نیست؟
پانیذ با حیرت و ناباوری سر تکان داد و گفت:کار اون نیست، واسه چی هی سر راهم سبز میشی؟ رامبد من خشنه
اما این کار ا نمی کنه.این دورغا رو بهم می بافی که به چی برسی؟ اگه با یکی دیگه زد و خورد داشتی حق نداری
بیای اونو بده نشون بده، خیلی پستی، من براتون احترام زیادی قائل بودم اما شما خرابش کردین.متاسفم براتون.
پانید با بیزاری رو گرفت که ارمیا زخمی از این ناباوری و هیچ کجا شانس نداشت این بیچاره!
بازوی پانیذ را محکم فشرد که پانیذ به سویش برگشت و سیلی محکمی به صورت ارمیا زد و گفت:
-دیگه حق ندارین به من دست بزنین.
ارمیا با خشم نگاهش کرد.اما سعی کرد خونسرد باشد.نفسش را تند بیرون داد.دستانش را بالا گرفت و گفت:
-باشه، اما برای اثبات حرفام، دیشب نمیدونم رسوندت یا نه اما بعدش مطمئنم که تنهات گذاشت اینطور نیست؟
پانیذ با شک نگاهش کرد، ارمیا ادامه داد:
-یه ماشین بی ام و مشکی داره، دیشبم با همین بود درسته؟
پانیذ ناباور سر تکان داد که ارمیا گفت:دیشب با دو تا ماشین دیگه منو بردن یه انباری خارج شهر، اگه باور نداری برو
از خودش بپرس شاید بهت دروغ نگه.
پوزخندی زد و گفت:شایدم به عشقش دروغ بگه.
پانیذ با قلبی ضربان گرفته و حالی که خراب و خرابتر می شد گفت:
-چرا اومدی اینارو میگی؟ یعنی فک کردی با دیدن زخمات میرم می کشمش؟
-نه خب می خوام ببینم چقد احمقی که همچین آدم کشی رو دوس داری.
پانیذ فریاد کشید:به تو چه؟ به تو چه؟ چه حقی دا
42.1K views10:06
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:06:35 امبد پشت سر دو ماشین حرکت کرد.از شهر که
خارج شدند لبخند بی رحمی روی لب های رامبد نشست و زیر لب زمزمه کرد:بخاطر پانیذم.
جلوی در انبار قدیمی که توقف کردند ارمیا بزور از ماشین پیاده شد و با داد گفت:
-لعنتیا اینجا کجاس؟منو کجا آوردین؟ دستتون بهم بخوره از تک تکتون شکایت می کنم.
کاظمی او را به سمت انبار هل داد و گفت:کم زر بزن، برو داخل ببینیم چه غلطی کردی که رئیس قات زده.
داخل انبار که شدند ارمیا با ترس به آدم هایی که نمی شناخت نگاه کرد.چرا دلش بوی آشنایی را حس می کرد؟
طولی نکشید که رامبد داخل شد و آفرین به این دل! ارمیا با کینه نگاهش کرد و گفت:
-باید از اول حدس می زدم زیر سر توئه!
رامبد با ژست همیشگی دست در جیب شلوارش کرد و گفت:
-خودم فکر می کنم چند باری هشدار دادم اینطور نیست؟
-اون دختر باید خودش انتخاب کنه، بزور نمیشه کسیو عاشق خودت کنی.
و ای کاش حرف دلش بود و پانیذ صدا در سر انداخته بود و او هم عاشق این رامبد خشن و مغرور است.رامبد با سر اشاره ایی به کاظمی
کرد و کاظمی به همراه نوچه هایش به سوی ارمیا هجوم آوردند و او را زیر لگد و مشت گرفتند و این جوان تقصیر خودش و پروییش
بود مگر نه؟ ارمیا زخمی و بی حال روی زمین افتاد.رامبد کنارش نشست و گفت:
-حیف اون صورت خوشگل نیست؟ نچ نچ حسابی داغون شد، رامبد کاوه فقط یه بار هشدار میده بار دوم عمل می کنه اما برا تو استثنا
بوده که هر بار از زیر هشدارای من قصر در رفتی، اگه وقتی به پانیذ دست زدی نزدم نصفت کنم بخاطر خود پانیذ بود که منو اون چیزی
که هستم نبینه و گرنه تو همون کلاس لعنتی داغونت می کردم.
از روی زمین بلند شد و گفت:پانیذ دیگه آموزشگاه نمیاد چون من نمی خوام و احتمالا تا چند مدت دیگه زنم میشه می خوام ببینم چطوری
جرات می کنی بهش نزدیک بشی،...یادت نره فقط یه گوشمالی بود دفعه دیگه حتما یه تیکه بدنت کادو می کنم برا خانواده ات.
حرفامو جدی بگیر!
ارمیا خون درون دهانش را بیرون تف کرد و پوزخندی زد گفت:
-همه تو شهر خودشون پادشاهن.می خوام ببینم اگه تنها بودی هم اینقد کری می خوندی جناب کاوه؟
کاظمی به سویش خیز برداشت تا مشتی حرام صورتش کند که رامبد دستش را بالا گرفت و او را متوقف کرد.نیش خندی زد و برای ارمیا
کف زد و گفت:زبون تیزی داری پسر، شنیدی میگن زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد؟
جلوی ارمیا نشست و با حرص یقه لباسش را گرفت و با جدیت و اخم گفت:
-برو خداروشکر کن این همه آدمو دور خودم جمع کردم که بلایی سرت نیارم، مطمئن باش اگه اینا نبودن الان مرده بودی، ...از اینجا که
رفتی برای همیشه میری گورتو گم می کنی، پانیذ مرد، حداقل برای تو بی ناموس مرده، شنیده باشم اسمش رو زبونتم اومده میدم
ببرنش که دیگه نتونی حتی حرفم بزنی.
ارمیا با خشم و آخرین جانی که داشت او را به عقب هول داد و گفت:
-جرم من چی بود لعنتی؟ من فقط عاشق شدم.
رامبد با ملایمت گفت:عاشق باش، اما نه اونی که سهم رامبد کاوه اس.
ارمیا سکوت کرد که رامبد رو به کاظمی گفت:از اینجا ببرینش، برسونینش بیمارستان تا زخماشو مداوا کنه،خیال جمع که شدین
می برینش خونه اش بر می گردین.کم نزارین اگه چیزی خواست براش فراهم کنین.
ارمیا به تلخی گفت:احتیاجی به صدقه ندارم.
رامبد ابرویی بالا انداخت و گفت:بهت لطفی نکردم.
آخرین نگاهش را حواله ی ارمیا کرد و از در انبار بیرون زد، کاظمی پشت سرش بیرون آمد که رامبد به آرامی گفت:
-حواستون جمع باشه امشب جایی درز نکنه، به این پسره هم هشدار بدین اگه کسی از این ماجرا چیزی بفهمه خودش بد می بینه.
-قربانت بشم ما کارمونو خوب بلدیم.
-خوبه، برین ببرینش بیمارستان تا خونریزی نکرده.
کاظمی سر تکان داد و به سوی انبار رفت.رامبد نفس عمیقی کشید و به ماهی که در آسمان شب جا خوش کرده بود نگاه انداخت و
با تاسف گفت:تقصیر خودش بود مگه نه؟ من اینقد بد نیستم.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.امروز روز بدی ها نبود، برنامه نداشت برای ارمیای که خارش تنش اجبار امروزش شده بود.هنوز هم
وقتی فکر می کرد بازوی پانیذکش در دستان آن احمق گرفتار بود خونش تب می کرد و دلش دعوایی به قصد دئولی مرگبار می خواست.
برای ساعت پر تنشش فقط کمی عطر تن محبوبکش را می خواست در آن تختی که نمی توانست به او نزدیک شود و امشب شب شانس
بودن پانیذکش در اتاقش نبود.به خانه که رسید بدون توجه به مادری که مادرانه هایش این روزهای آمدنش فقط خرج کتی می شد
یکراست به اتاقش رفت.کمی تنهایی برایش نوازش بود.به کمد دیواری رفت تا لباس راحتی بپوشد که در اتاقش زده شد و کسی وارد
شد خواست دعوا ره بیندازد که اجازه ورود نداده که نازنین با اخم جلویش ایستاد.بی حوصله گفت:
-چی شده مامان؟
-چته؟ امشب اونی که باید باشی نیستی.
-خوبم مامان شلوغش نکن.
-اگه من نفهمم چته مادر نیستم پسر.
رامبد پوزخندی زد و روی مبل چرمش نشست و گفت:
-جدا؟ چند ماهه برگشتین؟ احیانا غیر از کتی کس دیگه ایم می بینین؟ بالا میرین پایین میاین کتی، منو کجای
38.5K views10:06
باز کردن / نظر دهید
2016-11-08 13:06:35 ارم به نتیجه ی خوبی برسین.
آن دو را ترک کرد و شاید نازنین کمی بدون خجالت پسرکی که پهلوانک مادرش بود بتواند کاظم عاشق را ببخشد و شاید زندگی خوبی
بنا شود.شاید!
****************************
فصل بیست و چهارم(آخر)
با ترس به ارمیا نگاه کرد وبا التماس گفت:نکن، تو رو خدا، الان رامبد میاد.
ارمیا بازویش را سفت گرفت و با خشم گفت:تا کی منو اینجوری می بینی و ازم می گذری ها؟ نمی زارم، اگه بمیرم هم بی خیالت
نمیشم.
پانیذ با تقلا سعی کرد بازوی که به چنگ رفته بود را آزاد کند اما این جوانک گستاخ زیادی پر زور بود.پانیذ دست آزادش را روی سینه ی او
گذاشت و او را کمی از خود دور کرد و گفت:لعنتی چی ازم می خوای؟ من نمی تونم دوست داشته باشم می فهمی؟
ارمیا با حرص گفت:چرا؟
با تمسخر ادامه داد:نکنه عاشق همون تنها خانواده ات هستی ها؟
پانیذ همه ی زورش را جمع کرد و بازویش را محکم بیرون کشید و با خشم گفت:
-آره هستم، عاشقشم و نمی تونم تو یا هر کس دیگه ایی رو بپذیرم، حالا اگه جوابتو گرفتی بزار برم، نمی تونم با وجود تو یه شر دیگه
رو تحمل کنم.
-فک کردی به همین راحتیاس؟ من عاشقت شدم نمی تونم برا بار دوم اونیو که می خوام از دست بدم.
پانید به سوی در اتاق رفت و گفت:نمی خوام باهات حرف بزنم.دیگه پامو تو این آموزشگاه نمی زارم.هنوز اینقد نمردم که نتونم تو
خونه ام پول کلاس خصوصیامو بدم.
دستش به دستگیره نرسیده بود که ارمیا بازویش را گرفت و او را به سوی خودش چرخاند که در کلاس باز شد و باز هم اتفاقی که نباید
می افتاد.قرار بود که رامبد به دنبالش بیاید.قرار بود که ساعت 7 باشد.قرار بود دیر نکند.همه ی قرارها قرار بود و رامبد با 10 دقیقه تاخیر
آمده بود.با چشمانی هراسان و بهت زده به رامبد نگاه کرد.ارمیا با ترس به رامبد نگاه کرد و فورا بازوی پانیذ را رها کرد.اما رامبد، خونسرد
به هر دو نگاه کرد و رو به پانیذ گفت:بابت تاخیرم عذر دارم، آماده ایی بریم؟
این مرد حالش خوب بود؟!
حیرت زده سر تکان داد و از در بیرون رفت.رامبد در حالی که لبخند حرص داری روی لب داشت رو به ارمیای متعجب گفت:
-کارت دارم بچه جون، منتظرم باش!
رامبد از کلاس بیرون رفت اما همان موقع اخم تلخی روی پیشانیش نشاند.گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد و فورا به کاظمی زنگ
زد.دو بوق نخورده بود که کاظمی تند گفت:بله قربانت بشم.
-بچه ها رو جع کن بیا جایی که بهت اس می کنم.همین الان، تاخیرو نمی پذیرم.
-چشم رئیس الان میایم!
رامبد تماس را قطع کرد آدرس را به کاظمی پیام کرد و به راننده اش زنگ زد تا فورا به آموزشگاه بیاید.خودش به سوی ماشینش
رفت.سوار که شد گفت:من جایی کار برام پیش اومده، راننده میاد باهاش برو.
پانیذ نگران نگاهش کرد و آرام پرسید:خوبی؟
رامبد نگاهش را به بیرون دوخت و گفت:چقد دیر پرسیدی!
"چنگیز می شود تا سلاخی کنم تمام دیروزهای قشنگم را، که بتازم بر قاصدک های مهاجری که از تو خبر می آوردند، امروز با همه ی دنیا
قهرم، اما تو صدا کن مرا بر می گردم، سادگی کودکانه ام را می بینی؟"*
با آمدن راننده رامبد با جدیت و اخمی که هیچ جوره از پیشانیش دل نمی کند گفت:
-پیاده شو باهاش برو.
پانیذ با دلشوره ی عجیبی که قلبش را به بازی گرفته بود گفت:داره یه اتفاقی می افته نه؟
رامبد بدون آنکه نگاهش کند گفت:پیاده شو.
پانیذ بی هوا دست روی دست رامبدش گذاشت و خواهش قلبش را به لب آورد:مواظبی نه؟
رامبد نگاهش نکرد و باز جادوی این دختر مجنونش کرده بود.زیر لب گفت:دیوونه ام نکن دختر!
پانیذ دستش را کشید و گفت:زود بیا!
رامبد سر تکان داد و پانیذ دل کند و ناخوشایند پیاده شد و چرا دلش ندای بدی می داد؟
رامبد زیر لب گفت:اینم می گذره!
"تنها چیزی که از زندگی باید آموخت، فقط یک کلمه است، می گذرد، اما دق می دهد تا بگذرد."*
پانیذ با راننده رفت و رامبد بدرقه اش کرد با نگاهی که مشتاقانه خیرگی در آن زمردهای خاص را می خواست.طولی نکشید که کاظمی با دو
ماشین کنارش ترمز کرد، خود کاظمی از ماشین پیاده شد و دوان دوان به سوی رامبد آمد.رامبد شیشه را پایین کشید و گفت:
-منتظر شین یه جوون قد بلند حدود 24 ساله از آموزشگاه میاد بیرون، بی سر و صدا بگیرینش ببرینش انبار قدیمی خیلی باهاش
کار دارم.
-خورده حسابه رئیس؟
-دخالت نکن، فقط حواستو جمع کنین، کار باید تمییز باشه بدون اینکه کسی شک کنه.با زبون خوش می کشینش تو ماشین.
-چشم قربانت بشم، نوکرتو دست کم گرفتی؟
-خوبه، همین جا می مونم بهتون اشاره زدم میرین سر وقتش.
-حتما حتما.
کاظمی به ماشینش برگشت و رامبد به صندلیش تکیه داد و نباید به داشته های رامبد کاوه دست دراز کرد.آدمش مهم نبود، چشم به
پانیذ داشتن یعنی چشم داشتن به داریی که عمرا از آن بگذرد....
ارمیا بی خیال از آموزشگاه بیرون آمد.رامبد فورا با دست به کاظمی علامت داد.یکی از نوچه های کاظمی با زبان چربش به سوی ارمیا
رفت و با خنده او را به سوی ماشین کشاند و سوار که شدند بلافاصله حرکت کردند.ر
35.6K views10:06
باز کردن / نظر دهید