Get Mystery Box with random crypto!

سروش صحت

لوگوی کانال تلگرام soroushsehat — سروش صحت س
لوگوی کانال تلگرام soroushsehat — سروش صحت
آدرس کانال: @soroushsehat
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 7.75K
توضیحات از کانال

این کانال با اطلاع شخص سروش صحت ایجاد شده است و داستانها و مطالب مربوط به ایشان را پوشش می دهد.
telegram.me/soroushsehat
facebook.com/soroushesehat
instagram.com/sehat_story

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-08-29 17:59:26
ای كاش
جلوی تاكسی نشسته بودم و چرت می زدم. صدای راننده تاكسی را که با تلفن حرف می زد محو و گنگ می شنيدم؛ «واقعا؟... كی؟... آخه الان مسافر دارم... باشه، باشه... الان می يام.» راننده تلفن را قطع كرد و آرام صدايم كرد: «ببخشيد... بيداريد؟» چشم‌هام رو باز كردم: «بله.» راننده گفت: «خيلی شرمنده‌ام، برام يه مشكل خانوادگی پيش اومده بايد سريع برم خونه. اشكال نداره شما رو پياده كنم، دور برگردون دور بزنم؟» گفتم: «يعنی چی؟... من دربست گرفتم؟»

راننده گفت: «می دونم؛ ولی يه مشكل يه دفعه‌ای پيش اومد. شرمنده‌ام.» گفتم: «آخه من كه وسط اتوبان نمی تونم پياده بشم؟» راننده لحظه‌ای نگاهم كرد و گفت: «خيلی خب اول شما رو می رسونم، بعد می رم خونه.» ‌
‌چيزی نگفتم اما حس خوبی نداشتم؛ وجدانم معذب شده بود.

‌به راننده گفتم: «آقا برو به كارت برس، من پياده می شم.» راننده گفت: «نه، می رسونمت.» گفتم: «نمی خواد، می رم.» راننده گفت: «...»

‌گفتم: «كاش همون موقع كه گفتيد، پياده شده بودم؛ الان خيلی ناراحتم.» راننده گفت: «كاش بهت نگفته بودم پياده شو، منم خدایی خيلی ناراحتم.» هم من ناراحت بودم، هم راننده ناراحت بود و تاكسی می رفت...
1.8K viewsedited  14:59
باز کردن / نظر دهید
2022-05-30 11:28:34
به صفحه ایران ما در اینستاگرام بپیوندید:


http://www.instagram.com/iran4us
900 views08:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 21:47:32
به صفحه ایران ما بپیوندید:


http://www.instagram.com/iran4us
1.4K viewsedited  18:47
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 16:04:45 ‍ ‍ كلاف
ديروز كه آمدم تاكسی سوار بشوم، ديدم يك نفر كه قيافه‌اش با من مو نمی‌زد، بدو بدو دويد و جلوی تاكسی نشست. تاكسی جا نداشت، به مردی كه عين خودم بود گفتم: «ببخشيد، من داشتم سوار تاكسی می‌شدم كه شما دويديد سوار شديد.» مرد گفت: «شما برو سوار يه تاكسی ديگه بشو.» گفتم: «من كار دارم، بايد زودتر سوار تاكسی بشم كه مطلبی را برای روزنامه بنويسم.» مرد گفت: «نگران نباشيد مطلب را من می‌نويسم.»‌

 گفتم: «شما؟... مگه می‌شه؟» مرد گفت: «چرا نشه؟... حرف‌هاش را زديم خواننده‌ها از مطلب‌های تو خسته شدن، قرار شد يه تنوعی ايجاد بشه. برای همين از اين به بعد من می نويسم.»‌ گفتم: «خواننده‌ها قبول نمی‌كنن.»‌

‌ مرد گفت: «خواننده‌ها از كجا می‌فهمن؟» گفتم: «شما اسمتون چيه؟» مرد گفت: اسم و فاميلمون يكيه.» گفتم: «مگه می شه؟»
 گفت: «معلومه كه می‌شه.» مرد اين را گفت و تاكسی راه افتاد و رفت و من خودم را ديدم كه با راننده حرف مي‌زنم و دور می‌شوم. به مسوول صفحه زنگ زدم و شرح ماوقع را گفتم. مسوول صفحه گفت :«تو كه مطلبت را فرستادی. اتفاقا همين چيزهایی كه می‌گی را هم نوشته بودی، ما هم كمی گيج شديم ولی فرستاديمش برای چاپ.» به مسوول صفحه گفتم: «من هنوز مطلبم را نفرستادم.» 
مسوول صفحه گفت: «اتفاقا اين را هم نوشته بودی و كلی خنديديم.» تلفن را قطع كردم. ‌

من كی هستم؟ اين مطالب را چه كسی می نويسد؟

‌‌




تلگرام:
@soroushsehat

اینستاگرام:

www.instagram.com/sehat_story
1.4K views13:04
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 18:32:34 بعد به روزهای سال ۱۳۹۸در سررسید نگاه کردم، روزهایی که الان فقط یک سری عدد و بدون معنا بودند، چهارشنبه ۱۴فروردین ۹۸ ،شنبه ۱۲ مرداد۹۸ ، دوشنبه ۱مهر ۹۸ پس سال بعد اول مهر دوشنبه خواهد بود و توی آبان سه تا تعطیلی خواهیم داشت، یکشنبه پنجم، سه شنبه هفتم و چهارشنبه پانزدهم ... پس احتمالا هفته دوم آبان یک عده به سفر خواهند رفت و اول فروردین سال بعدتر جمعه است. روزهایی که در حال حاضر هیچ فرقی با هم نداشتند را به سرعت ورق زدم... به زودی این روزها معنی دار خواهند شد. شادی ها، غم ها، تولدها، مرگ ها، تصادف ها، وقایع، جنگ ها، پیروزی ها و شکست ها می آیند و مهر خودشان را به روزها می زنند و روزها را متفاوت می کنند و می روند... مثلا نهم مرداد با دهم مرداد از زمین تا آسمان فرق خواهد کرد. ترسیدم. پسرم راست می گفت. باید وابستگی ام را کم کنم، باید خودم را رهاتر کنم. تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم خودم را سبک کنم. رفتم جلوی قفسه لباس هایم ایستادم، بعد جلوی کتاب ها، بعد فیلم ها، بعد... ای وای چقدر دل کندن سخت بود، از هیچکدام شان نمی توانستم بگذرم. به اطاق پسرم رفتم و گفتم "من می خوام وابستگی هام را کم کنم، اما نمی تونم" پسرم گفت "یواش یواش... عجله نکن" و بغلم کرد. گفتم "سعی خودم را می کنم بیخودی هم منو بغل نکن وابسته می شم" پسرم خندید.
دیگر حال بیرون رفتن نداشتم. رفتم توی هال نشستم. دو دقیقه بعد پسرم کلاه به دست آمد و گفت "بیا، کلاه ات... توی کوله ام بود" کلاه زرد را گرفتم و سرم گذاشتم، بعد به پسرم گفتم "هروقت خواستی برش دار" پسرم دوباره خندید.




نظرات شما:

www.instagram.com/sehat_story




.
11.1K viewsedited  15:32
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 18:32:34 یه توپ دارم قل قلیه...

یک کلاه نقاب دار زرد دارم که خیلی خیلی دوستش دارم. این کلاه را چندسال پیش دوستم از سفر خارجی که رفته بود برایم آورد. نمی دانم به خاطر این که کلاه خیلی به من می آید است یا علاقه ای که به دوستم دارم یا به خاطر رنگ خاص کلاه یا این که کلاه خارجی است اما به هر حال کلاه نقاب دار زرد محبوب ترین کلاه من است. دو سه روز پیش وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم رفتم سراغ کلاه هایم که کلاه زردم را بردارم اما کلاهم نبود. همه جا را زیر و رو کردم، لابلای لباس ها، بالای کمدها، پایین کمدها، کشوها، زیر میز، زیر مبل، پشت کاناپه، اما کلاهم نبود که نبود. خوابیده بودم کف آشپزخانه و زیر گاز را نگاه می کردم که پسرم آمد و پرسید "چی کار می کنی؟" گفتم "دارم دنبال کلاهم می گردم" پسرم با تعجب پرسید "زیر گاز؟" گفتم "هرجا را می گردم نیست" پسرم پرسید "کدام کلاه ات؟" گفتم "کلاه زرده" پسر گفت "ا... اونو من گم کردم" "چی؟" پسرم دوباره تکرار کرد "کلاه زرده ات را من گم کردم" گفتم "کلاه من دست تو چی کار می کرد؟" پسرم گفت "دو سه روز پیش داشتم می رفتم بیرون گذاشتم سرم، بعد که برگشتم خانه، نبود. نمی دانم کجا انداختمش" گفتم "برای چی کلاه من را برداشتی؟" گفت "من خیلی وقت ها برش می داشتم، خیلی به من میومد" گفتم "بی اجازه؟" گفتم "مگه آدم بخواد کلاه باباش را برداره باید اجازه بگیره؟" بعد خندید و گفت "چه باحال، جمله ام دوتا معنی داشت، دووجهی بود" گفتم "لوس نشو... چرا کلاه من را بی اجازه برداشتی؟" پسرم گفت "من از خیلی از چیزهای تو استفاده می کنم... کلاه هات، پلیورهات، کمربندهات، ساعت، ادکلن، خیلی چیزها" گفتم "تو بیخود می کنی" پسرم گفت "مگه تو هرچی داری مال من نیست؟" گفتم "نخیر ...حق هم نداری به وسایل من بی اجازه دست بزنی" گفت "اجازه نمی گیرم برای این که می دونم اجازه نمی دی" گفتم "معلومه که اجازه نمی دم، دلیلش اینه که هرچی را برمی داری یا گم می کنی یا داغون می کنی" پسرم گفت "واقعا خسیسی" تمام عمرم احساس می کردم آدم دست و دلباز و لارجی هستم و حالا پسرم توی چشمم نگاه می کرد و می گفت "خسیسم" نظر پسرم برایم مهم بود چون من را خوب می شناخت، چون زیاد با من بود، چون من را از بیرون می دید. گفتم "چرا می گی من خسیسم؟" پسرم گفت "تو که وقتی مردی همه چیزت مال من می شه، چرا الان داری سر یک کلاه اینجوری می کنی؟... من که عمدا گمش نکردم" گفتم "تو از الان فکر مردن و ارث و میراث منی؟" پسرم گفت "نه ... ولی حواست باشه که بالاخره می میری و این ها می مونه، به فکر خودت باش، این ها چیزهای مهمی نیستند" گفتم "من خسیس نیستم" پسرم گفت "باشه خسیس نیستی، وابسته ای" گفتم "به چی وابسته ام؟" گفت "به همه چیز" گفتم "من به هیچ چیز وابسته نیستم" پسرم گفت"یه کمی فکر کن" کمی فکر کردم. پسرم درست می گفت، من به شدت وابسته بودم، به همه چیز، به زندگی، به آدم ها، فامیل، دوستانم، به خانه، به وسایل خانه، به پول، به لباس ها، کتاب ها و فیلم هایم، به هزارتا چیز ریز و درشت. به پسرم گفتم "مگه می شه وابسته نبود؟" پسرم گفت "نمی شه... ولی قبول کن که هرچقدر وابستگی ات کمتر باشه راحت تری" گفتم "تو حرف ساده است، تو عمل نمی شه" پسرم گفت "اقلا سعی خودت را بکن، هرچقدر که شد، شد" گفتم "سخته" پسرم گفت "پس به چیزهای مهم وابسته باش نه به همه چیز، آخه کلاه دیگه مهم نیست" پرسیدم "چیزهای مهم چی هستن؟" پسرم گفت "آدم ها، شاد بودن، خودت... آدم ها مهم ان، آدم ها" به پسرم نگاه کردم، کی اینقدر بزرگ شده بود؟ ته دلم از این که داشت مرا نصیحت می کرد خوشحال نبودم. دلم می خواست هنوز هم حرف من درست تر باشد و من نصیحتش کنم. فکر کردم چیزی بگویم که خجالتش بدهم. گفتم "حواست هست من باباتم؟... من باید تو را نصیحت کنم نه تومنو" گفت "تو تجربه هات را به من بگو... ولی به حرف های منم فکر کن... تو قدیمی هستی ولی من جدیدم... نسل جدید" گفتم "یعنی چی من قدیمی ام؟" گفت "تو قرن بیستمی هستی، من قرن بیست و یکمی" و خندید و از آشپزخانه بیرون رفت. همان جا توی اشپزخانه روی زمین نشستم و از پنجره به شاخه های درختی که روبروی خانه مان بود نگاه کردم. همسایه روبروی مان مشغول خانه تکانی بودند و آقایی با زیرپیراهن و شلوار ورزشی داشت شیشه ها را با روزنامه تمیز می کرد. با صدای بلند رو به بیرون اشپزخانه پرسیدم "سال تحویل چه ساعتیه؟" صدای پسرم آمد که "نمی دونم" رفتم سررسیدی را که به من هدیه داده بودند آوردم و اولش را نگاه کردم. "لحظه تحویل سال ۱۳۹۸ هجری شمسی، ساعت یک و بیست و هفت دقیقه و بیست و هشت ثانیه پنجشنبه...
9.8K views15:32
باز کردن / نظر دهید
2021-01-08 18:32:33
7.7K views15:32
باز کردن / نظر دهید
2020-12-10 08:30:59 حال و هوا
پسر جوانی جلوی تاکسی نشسته بود و داشت به دقت برنامه فیلم های جشنواره را نگاه می کرد و دور اسم بعضی فیلم ها خط می کشید. مرد میانسالی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «برنامه فیلم هاس؟» پسر جوان گفت: «بله.» مرد گفت: «جشنواره الان که به درد نمی خوره، جشنواره اون سال هایی که ما می رفتیم خوب بود.» پسر جوان پرسید: «مگه اون موقع ها چه جوری بود؟»‌

‌مرد گفت: «قدیم جشنواره یه حال و هوایی داشت که الان دیگه نداره.»‌

‌پسر جوان گفت: «خب الان هم یه حال و هوایی داره که اون موقع ها نداشت.» مرد به پسر جوان جوری نگاه کرد که یعنی با حرفش مخالف است. پسر گفت: «بعضی ها جوری حرف می زنند انگار هرچی مال قدیم بوده باحال تر بوده.»‌

‌مرد گفت: «شما فیلم های الان را با فیلم های دوره ما یکی می کنید؟» پسر جوان پرسید: «از چه نظر؟» مرد میانسال گفت: «دوره ما فیلم ها می رفت تو جونت... یه جوری بود که دیگه تا آخر عمر باهات بود، فیلم ها فیلم بود.» پسر جوان گفت: «تو همه دوره ها فیلم خوب بوده، فیلم متوسط و بد هم بوده.» مرد میانسال گفت: «عزیزم، دوره ما سختی بود، دردسر بود، ولی کیف و لذت بیشتر بود، ما برای اینکه فیلم ببینیم ۱۰، ۱۲ ساعت وامیستادیم تو صف.» پسر گفت: «خب اینکه ۱۰،۱۲ ساعت تو صف وایمیستادین که بد بوده.» مرد گفت: «بله، ولی بهمون خوش می گذشت.» پسر جوان گفت: «به ما که تو صف واینمیستیم بیشتر خوش می گذره.» مرد گفت: «گفتم که ما یه حال و هوایی داشتیم.» پسر جوان گفت: «منم گفتم ما هم یه حال و هوای دیگه داریم.»‌

‌راننده که پیر بود لبخند زد، مرد گفت: «به چی می خندین؟» راننده گفت: «من ۵۰ ساله راننده تاکسی هستم... به اندازه موهای سرتون مسافر سوار و پیاده کردم... آدم ها و زندگی هاشون هم خیلی باهم فرق داره، هم خیلی مثل همه... هممون هم باهم فرق داریم، هم عین همیم.»‌

‌مدتی سکوت شد، بعد مرد میانسال به پسر جوان گفت: «برنامه را بده، من یه نگاهی بهش بندازم.» پسر جوان برنامه را به مرد میانسال داد.




نظرات شما:

http://www.instagram.com/sehat_story
9.6K viewsedited  05:30
باز کردن / نظر دهید
2020-12-10 08:30:16
7.7K views05:30
باز کردن / نظر دهید
2020-10-25 21:28:55 هیچکاک گفت
"Yes, He is"
برگمان گفت
"Wht's up?"
هیچکاک گفت
"Take it easy, it's only a film"
و آن ها هم رفتند. فراستی داد زد
"Hey Alfred"
ولی هیچکاک جوابی نداد و رفت. تمام جانم را جمع کردم و از فراستی پرسیدم "هیچکاک نبود؟" فراستی گفت "چرا، خودش بود" گفتم "اون هم رفت؟" فراستی گفت "آره، نامرد... حیف من که یه عمر هیچکاک هیچکاک کردم" گفتم "این ها مگه نمرده بودن؟" فراستی گفت "چرا... فکر کنم ما هم مردیم" به فراستی نگاه کردم و گفتم "مسعود" فراستی گفت "چیه؟" گفتم "هیچی"

*****

توی بیمارستان که چشمم را باز کردم کسی بالای سرم نبود. خوشحال بودم که زنده مانده ام. دلم می خواست بدانم فراستی هم زنده مانده است یا نه... همان موقع فراستی قبراق و سرحال با یک سبد گل آمد تو گفت "چی کار کردی با خودت؟" گفتم "چقدر خوشحالم که شما هم زنده این" فراستی گفت "من حالاحالاها می خوام زندگی کنم" گفتم "خیلی عجیب بود" فراستی گفت "زندگی واقعا عجیبه... می دونی قبلا یه جور دیگه به زندگی نگاه می کردم" گفتم "یعنی چی؟" فراستی گفت "می دونی فیلم خوب خوبه، نقاشی خوب خوبه، هنر مهمه، سیاست مهمه،نقد مهمه، حرفایی که من می زنم مهمه، خیلی چیزها مهمه ولی ته تهش هیچ کدوم خیلی مهم نیست... همه اش یه بازیه ولی باید سعی کنیم این بازی را جدی نشون بدیم که بی مزه نشه" گفتم "یعنی هنر، سینما، هیچکاک، هاوکس، برگمان... همه الکی ان؟" فراستی گفت "نه، خیلی هم مهم ان ولی مهم نیستن" گفتم "چی می گی آقای فراستی؟" گفت "این ها مهم ان... ولی زندگی از همه این ها مهم تره...خیلی هم مهمتره" بعد گفت "چه خوبه امسال عید هنوز زنده ایم" گفتم "بله... واقعا... عجب سفری عجیبی بود" فراستی گفت "کدوم سفر؟" گفتم "همین سفر کویر" فراستی گفت "نرفتیم که" گفتم "یعنی چی نرفتیم؟" فراستی گفت "تو با این مریضی ات افتادی، سفر کنسل شد دیگه" گفتم "ما نرفتیم سفر؟" فراستی گفت "نه" و لنگ لنگان رفت که گل ها را توی آب بگذارد. پرسیدم "پاتون چی شده؟" گفت "مار نیش زده" بعد چشمکی زد و غش غش خندید...



صفحه داستان های سروش صحت در اینستاگرام:

http://www.instagram.com/sehat_story
11.2K viewsedited  18:28
باز کردن / نظر دهید