2020-10-19 19:45:15
موسیقی کائنات
ترجمه شعر هدیه به انسانی که صدای کائنات را میشنود: محمدرضا شجریان
دوستی دارم که هنوز به ملکوت باور دارد.
خل-و-چل نیست، اما با همهی دانستههایش، واقعاً
با خدا صحبت میکند،
فکر میکند کسی در ملکوت به او گوش میدهد.
او در زمین قابلیتهای خارقالعادهای دارد.
شجاع نیز هست، میتواند با سختیها مقابله کند.
ما کرم پروانهای را دیدیم که در گل و لای میمُرد، پشههای
حریص روی او میخزیدند.
همیشه ناتوانی و سیهروزی مرا متاثر میکند، همیشه
مشتاقم که با سرزندگی مخالفت کنم.
اما ترسو هم هستم، در بستن چشمانم عجولم.
ولی دوستم قادر به تماشاست، اجازه میدهد
وقایع آن طور که باید رخ دهند، او بهخاطر من
مداخله کرد و چند پشه را از روی موجود بیچاره تاراند، و او را
روی جاده به زمین گذاشت.
دوستم میگوید که من چشمانم را به روی خدا میبندم، هیچ
مطلب دیگری قادر نیست
اکراهم از واقعیت را توضیح دهد. او میگوید شبیه کودکی
هستم که سرش را در بالش پنهان میکند
تا که دیگر نبیند، کودکی که به خود میگوید
نور سببساز اندوه است--
دوستم شبیه مادر است. صبور است، مرا تشویق میکند
که مثل او بزرگ شوم، آدم
شجاعی شوم--
در رویاهایم، دوستم مرا سرزنش میکند. ما قدم
میزنیم
در همان جاده، الا اینکه الان زمستان است؛
او به من میگوید زمانی که جهان را دوست داری
موسیقی کائنات را میشنوی:
به بالا نگاه کن. زمانی که به بالا نگاه میکنم، هیچ چیز نمییابم.
مگر ابرها و برفها و همهمه سفید در میان درختها
مثل عروسهایی که به کوههای بلند میخیزند--
بعد نگران او میشوم؛ او را میبینم
که در توری گرفتار شده که روی جهان انداخته شده--
در واقع، کنار جاده مینشینیم و غروب
را تماشا میکنیم؛
گهگاه، صدای پرندهای سکوت را میشکند.
همین لحظه است که هر دو سعی میکنیم آن را توضیح دهیم، این
واقعیت را
که با مرگ که با تنهایی راحت کنار میآئیم.
دوستم دایرهای در گل-و-لای میکشد دور کرم پروانه
که دیگر نمیجنبد.
او همیشه سعی میکند چیزی را کامل کند،
چیزی را زیبا کند، تصویری
که قادر باشد جدای از او زندگی کند.
کاملاً ساکتیم، چه آرامشی دارد این جا نشستن، صحبت
نکردن، ترکیب
معین است، جاده ناگهان تاریک میشود، هوا
رو به خنکی میرود، اینجا و آنجا صخرهها میدرخشند و
برق میزنند--
همین سکوت است که هر دو عاشق آنیم.
عشق به شکل عشق به پایانها است.
۲
ایریسِ* خشمگین
در پایان رنجهایم
دری بود.
به من گوش بده: آنچه را مرگ مینامی
به یاد میآورم.
بالای سر، صداها، شاخههای صنوبر جابهجا میشوند.
بعدْ هیچ. آفتاب نزار
بر فراز سطح خشک کورسو میزند.
چه خوفناک است بقا یافتن
در هیئت آگاهیی
که در زمین ظلمانی دفن شده است.
بعد پایان میگیرد: هر آنچه از آن میترسی، روح بودن
و نتوانستن
سخن گفتن،
دفعتاً به پایان رسیدن. زمین سفت
اندکی خم میشود، و آنچه میپندارم پرندگاناند
مثل تیر از میان بوتهها میگذرند.
تو، تویی که به یاد نمیآوری
گذشتن از دنیای دیگر را
به تو میگویم، میتوانم دوباره سخن بگویم: هر آنکه
از فراموشی باز میگردد
باز میگردد تا صدایی بیابد:
از کانون زندگیم چشمهای بزرگ
میجوشد، سایههای آبی تیره
بر آبهای نیلگون دریا.
ترجمه: یوسف اباذری
*Iris: ایریس که خود نبی است زن هادس (Hades)، خدای مردگان و پادشاه زیرزمین، است.
منبع @roozarooz_ media
16.7K viewsedited 16:45