از آخرین روزِ تابستانِ ۱۴۰۱ مینویسم!
در اوجِ ناامیدیِ روحم ، هنوز به آینده امید دارم!
من منتظرِ پاییز بودم!
اما سردیِ خبر های گَس و تلخ تمامِ شهر را پر کرده است!
من منتظرِ پاییز ماندهام!
اما زمستان رسیده!
چندین روز است که لبخندهایم رنگِ واقعی ندارد!
افکارم پر از هیچ است اما باز فکر میکنم!
درست نمیدانم به چه؟
اما فکر میکنم!
من منتظر میمانم!
به امیدِ بهاری دوباره ، محکوم به امیدواری میمانم!
رومینا معین زاده
@GizmizTel