2023-03-11 18:06:20
روزی که: پدربزرگ مرد مادربزرگم، خیلی گریــه
نکرد، یعنی اصلاً گریه نکرد فقط وقتیکه
جنازهرا آوردند و گذاشتند تویحیاط تا دخترها
پسرهـا با او "خداحافظیکنند" چشمانش خیس
شد نه همان لحظه حتی که همه داشتند
جیغ میزدند وقتی بلندش کردند ببرند، همانجا
روی ایوان نشستــــــه بود و بیآنکه با جمعیت
همراه شود ففط نگاه کرد و چشمانش
خیس شد و "زیرلب" چیزی میگفت! مادربزرگ
مثل خودش بود و این را همه میدانستند! هیچ
کسی هم تعجب نکرد چرا پس مثل بقیه
گریــه نمیکند، جیغ نمیکشد جملاتی پر از آه و
سوز و یا فراق نمیگوید! و اما با این حال همــه
میدانستند که حتما حالش چقدر خراب
است، چقدر دلتنگ خواهد شد بعد از اینکـه شد
مادربزرگم از همان اول مثل خودش بوده انگــار
از همان اول که کلاس اول بوده و معلم
دبستانش متوجـه میشود، او اصلاً حواسش به
کلاس نیست، تا دعوایشکند و حتی پیش از آن
سال هم. بزرگتر هم که میشود
همین طور میماند! خودش تا خیلی چیزها کــه
برای خیلیها مهم بودند، برای او نه و اگر خیلی
چیزها که برای خیلیها کم اهمیت بودند
برای او بسیـار! مانند مهربانی، محبت و دوست
داشتن و دوست داشتـه شدن! وقتیکه جنازه را
بردند تا سوار آن بنز استیشن کنند فقط
مادربزرگم در خانــه ماند و ما چندتا بچهی قد و
نیمقد و مهین خانم که به اوضاع خانه رسیدگی
کند تا برگشتن جمعیت از مراسم تدفین.
قبل رفتن دایی محسن آمد و به مادربزرگ گفت:
مادر جان بهتره کــــه شما هم باشی مادربزرگ
گفت: حالم خوبه اینجور، بیشترش رو
نمیتونم باباتون هم نمیتونـه من با اینکه هنوز
خیلی چیزها از دوست داشتن و دوست داشتــه
شدن نمیدانستم آن روزها اما بعد از
آن لحظهی بردن پدربزرگ کــه ساعتِ کمی از ده
صبحگذشته بود کاملاً متوجهشدم که زمانواسه
مادربزرگ معنای دیگری پیدا کرد انگار
که هر ســاعت تبدیل به چند ساعت شده باشد و
هرروز هم تبدیل بــه چند روز تا دیگر مثل قبلها
پرحوصله نباشد و اگر سفر میرفتیم و
چندروز که میگذشت میگفت برگردیم پیشترها
اینطور نبود وقتیکه پدربزرگبود و اگر کهقصد
برگشتن داشتیم میگفت کاری که نداریم
چندروز بیشتر بمانیم حالا کـــــه خوش میگذرد
مادربزرگ آن روزها، بیآنکه از فیزیک و نسبیت
چیزی بداند میگفت: لحظات با او که
دوستشمیداری، دوستت میدارد جنس دیگری
مییابد هر دقیقه ۶۰ثانیه نیست دیگر بزرگتر که
شدیم وقتی دوست داشتن و دوست داشته
شدن را بیشتر یاد گرفتیم دانستیم که چرا مادر
بزرگ بعد از آنروز و بعد از آن ساعتِ ده کاملاً
بیحوصله شد. بارها و بارها تجربه
این تغییر زمان را بارها و بارها کردیم کـه چقدر
یکدقیقه طولانیشد یکساعت چقدرتند گذشت
و انگار که نه انگار که ۶۰ دقیقه بوده
وقتهایی که دلتنگ هستی و نمیگذرد، زمان تا
آمدن اویی که باید تا رسیدنش اگر که: در سفر
است و وقتهایی که با هم هستیدت
#مادربزرگ
35.2K views15:06