Get Mystery Box with random crypto!

رمان

لوگوی کانال تلگرام aytakroman — رمان ر
لوگوی کانال تلگرام aytakroman — رمان
آدرس کانال: @aytakroman
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1
توضیحات از کانال

رمان های عاشقانه خودم

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2018-06-11 13:46:02 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 18

برزو که با چشمانی از کاسه بیرون زده منو نگاه می کرد گفت :
این چیه؟!؟
دستش رو دراز کرد که آهنگ رو عوض کنه روی دستش زدم :
منتظر باش نوبتت بشه یکی من... یکی تو
برزو با حرص دست به سینه نشست و منتظر شد تا آهنگ تموم بشه منم در عین کیف با آهنگ هم خوانی می کردم :
دیگه دلواپست بودن واسم بسه
دیگه بیهوده پیمودن واسم بسه
زیادیم کرده پژمردن
زیادیم کرده غم خوردن
توی بیداد تنهایی
در عین زندگی مردن...

تا آهنگ تموم شد برزو ذوق کرد چند آهنگ رد کرد تا رسید به آهنگ مورد علاقه اش و در عین شادی با بشکن شروع کرد به خوندن :
هانی عشق و عسلم
هانی شعر و غزلم
هانی دنیا مال ماس
همه عشقا مال ماس
واسه از عشق تو گفتن
من کدوم شعرو بخونم
کدوم آهنگو بسازم
کدوم آوازو بخونم...
این بار نوبت من بود که با حرص به جاده خیره شم.
هانی دنیا مال ماس
همه عشقا مال ماس
هانی دنیا مال ماس
همه عشقا مال ماس...
من با حرص :
آره همه عشقا مالته... صب کن حالتو می گیرم.
- چی؟ چیزی گفتی؟!؟
- نه به قر دادنت برس.
برزو خنده ی بلندی کرد و دوباره شروع کرد به هم خوانی.
وقتی آهنگ تموم شد با بدجنسی آهنگی رو انتخاب کردم که اعصاب برزو رو خرد می کرد :
تنم از حادثه خسته
دلم از غصه شکسته
یه مسافر غریبم
راهی یه راه دورم
ناجی شکسته بالم
که تو این تنها نشستی
ای که واسه خاطر من
دل مردمو شکستی
پر بغض و گریه بودم
تو رسیدی تا بخندم
واسه پیدا کردن تو
دل به جاده ها می بندم...

تمام مدتی که آهنگ می خوند به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم و ریز ریز می خندیدم و توی دلم عروسی بود. هر از گاهی هم نگاه بدجنسانه ای به برزو می انداختم. خدا می دونه چه قدر از حرص دادن برزو لذت بردم و تو دلم خندیدم. همین که آهنگ تموم شد برزو با حرص ضبط ماشین رو خاموش کرد.
من با تعجب :
عه... از خیر نوبتت گذشتی؟
- نمی خواد دیگه لال می ریم لال برمی گردیم.
دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم مثل بمب منفجر شدم. خنده ی بلندی کردم و با دست راستم به شانه برزو زدم :
خوش گذشت...

@AytakRoman
65 views10:46
باز کردن / نظر دهید
2018-06-11 13:20:38 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 17

توی راه هم برزو فقط با موهایش ور می رفت. موهای برزو زرد و کمی بلند بود یه ته ریش هم داشت قسمتی از موهایش را به صورت دلبرانه روی صورتش ریخت :
ببین اینطوری خوبه؟!؟
بدون توجه رانندگی می کردم.
- کاش یه کم بیشتر به موهام می رسیدم. ببین چه قد به موهاش ژل زده...
- ...
- هوی با توام ها...
من خیلی جدی :
هوی باباته...
- بابای منم عموته...
نتوانستم جلوی خندم رو بگیرم با خنده گفتم :
دیگه حرف نزن حواسم پرت میشه ها...
انگار خودشم فهمید واسه چی این حرفو زدم و خواستم از سرم بازش کنم واسه همین با عشوه و با افاده گفت :
واه واه ... انگار داره سفینه میرونه... باشه فقط بهت گفته باشم اونجا هم بری مثل برج زهرمار بشینی نمیشه ها...
- نگفتم حرف نزن؟!؟
برزو عصبی شد :
باشه بیا من لال لااقل یه چیزی باز کن عزا هم اگه می خواستیم بریم لااقل نوحه گوش می دادیم...
برای اینکه برزو رو از سر خودم وا کنم بدون هیچ حرفی پخش ماشین رو روشن کردم :
تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
شروع کردم با آهنگ خوندن :
عشق من... عشق من... عشق من... عشق من...
وقتی به این قسمت آهنگ می رسیدم یه احساس عجیبی توی دلم حس می کردم انگار نگین پیشم بود وقتی با آهنگ می گفتم عشق من زل می زد تو صورتم
بگو از پاکی چشمه منو لبریز خواستن کن
با دستات حلقه ای از گل بساز و گردن من کن...

@AytakRoman
57 views10:20
باز کردن / نظر دهید
2018-04-08 11:36:21 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 16

از اون ماجرا حدودا یک هفته گذشته بود و شماره نگین رو از سیما گرفته بودم و بهش زنگ زدم بعد از معرفی خودم و کلی مقدمه چینی بهش پیشنهاد دوستی دادم و نگین بدون هیچ اصراری خودش حاضر شد باهام دوست شه و من یه جورایی حس می کردم رو ابرا راه میرم.

***

- باشه عزیزم...
- چه قد طول میکشه؟ دلم برات یه ذره میشه ها...
خنده ای کردم :
وا ؟!؟ به این زودی؟ شب خودم باهات تماس میگیرم...
- باشه پس من منتظرتم... فعلا ...
وقتی داشتم باهاش حرف میزدم انگار داشتم با آب جوش حموم میکردم عرق از سر و روم می ریخت با اینکه خجالت می کشیدم ولی با تومانینه گفتم :
راستی نگین...
- جانم ؟!؟
- مواظب خودت باش...
- مرسی توهم همین طور ... تولد دوستت تموم شد حتما بهم زنگ بزن... یادت نره منتظرتما ...
- باشه دیگه چه قدر تکرار میکنی نمیخوام که فرار کنم.
از پشت گوشی صدای خنده اومد ... یه لحظه دلم ضعف رفت واسه خنده ش...
خنده ش رو خورد :
باشه پس خدافظ ...
- خدافظ
از اینکه به نگین دروغ گفته بودم عذاب وجدان داشتم و شرمنده بودم.
برزو شاکی شد :
چه فک میزنی الان دیرمون میشه ها... دیگه زود باش...
در حالیکه به گردنم ادکلن میزدم گفتم :
یه جورایی راضی نیستم به این پارتی برم.
برزو چشماش گرد شد :
چی؟ چرا؟!؟
- راستش یه حس بدی دارم همش حس میکنم دارم به نگین خیانت میکنم خیلی بد شد بهش دروغم گفتم.
- خر نشو یه بار تو عمرت میخوای بیای پارتی ها... دیگه شاید قسمتت نشد ... بیا حالا که مجردی خوش باش بعد ها که افتادی تو دام ازدواج اون وقت حسرت می خوریا...
ژل رو توی دستام ریختم و لای موهای کوتاه مشکیم کشیدم و چند بار خودم رو تو آینه برانداز کردم. تیپ مردانه ی مشکی زده بودم که بیشتر بهم می اومد برزو هم کت آبی با شلوار جین پوشیده بود با حالت ناراحتی به من نگاه کرد :
لامصب کم به خودت می رسیدی دیگه کدوم دختری تو رو ببینه به من افتخار رقص میده هان؟!؟
- دیگه یه بارم از این حرفا بزنی کلا کنسل می شه رفتنما...
- وا مگه می ریم عزاداری؟ تازه با این تیپی هم که زدی! حداقلش یه قری باید بدیم دیگه...
با حرص به چشمان رنگی برزو نگاه کردم و از اتاق خارج شدم برزو هم غرغر کنان مثل جوجه اردک دنبالم راه افتاد.

@AytakRoman
51 views08:36
باز کردن / نظر دهید
2018-04-01 20:58:18 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 15

سیما نتونست جلوی اشک ریختنش رو بگیره و این کارش عصبی ترم کرد :
چی تو اون گوشی وا موندته؟
سیما به هق هق افتاد ...
دستام رو مشت کردم صورتم از حرص رنگ خون شده بود.
خون خونم رو می خورد داد زدم :
با توام اون گوشی رو بده به من...
سیما با هق هق گفت :
میگه... به بابا میگه... من چیکار کنم حالا؟
عصبی از جام بلند شدم و به سمت سیما رفتم بازوهای سیما رو گرفتم و هر چی زور داشتم فشار دادم :
چیکار کردی؟
- ولم کن...
عصبی فشار دستام رو بیشتر کردم و در حالی که دیوونه وار سیما رو تکان می دادم تقریبا داد زدم :
گفتم چه غلطی کردی؟ چرا چیزی نمیگی؟
نمی دونستم دارم چیکار میکنم عصبی بودم و کنترلم رو از دست داده بودم هر لحظه داشتم فشار دستامو بیشتر می کردم یه لحظه به خودم اومدم و بازوهای سیما رو ول کردم قدمی به عقب برداشتم. سیما بی اختیار روی زمین نشست و هق هقش اوج گرفت :
به خدا ... بخدا من فقط دوسش دارم... همین...
نفسم رو با حرص بیرون دادم و روی لبه ی تخت نشستم و منتظر شدم تا سیما کمی آروم تر بشه. سیما مدتی همان جور روی زمین نشست و گریه کرد بعد دستاش رو روی بازوانش کشید :
خیلی محکم گرفتی جاش کبود میشه...
- بی خود حاشیه نرو ... داشتی می گفتی دارم گوش میکنم...
سیما مظلومانه به صورتم چشم دوخت :
باور کن رابطه خاصی باهاش ندارم... یعنی هر از گاهی می بینمش اونم جلوی مدرسه...
نگاه مظلومش کمی آروم ترم کرد :
واجب بود حالا؟ حتما با یکی باید دوس می شدی؟ آخه اگه نمیشد می مردی؟
سیما با ترس گفت :
پوریا ... مامان... می خواد به بابا بگه...
- حق داره خب ... بابا هم باید بدونه دخترش داره چه غلطایی میکنه...
سیما مظلومانه گفت :
آخه... پوریا...
نفسم رو بیرون دادم :
باشه بهش میگم دوست منه... داشتم تلفنی باهاش حرف می زدم ازش شماره جدیدشو خواستم کاغذ و قلم نداشتم به ناچار به سیما که پیشم بود گفتم تو گوشیش سیو کنه تا بعدا ازش بگیرم و از تو گوشیش پاک کنم که یادم رفته...
سیما تا این رو شنید گل از گلش شکفت :
آی... من قربون داداش مهربونم بشم...
خیلی جدی گفتم :
خودتو لوس نکن... حالا دیگه برو از جلو چشام تا کاری دستم ندادی...
یه لحظه مکث کردم و چیزی به ذهنم رسید دوباره بدجنس شدم و گفتم :
البته تو هم باید جبران کنی میدونی که در مورد چی دارم حرف میزنم؟
سیما با درماندگی گفت : چی؟
با بدجنسی گفتم : نگین رو واسم جور کن تو مخ زنیش کمکم کن.
سیما چشمکی زد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به اتاق خودش که روبروی اتاقم بود رفت.

@AytakRoman
45 views17:58
باز کردن / نظر دهید
2018-03-13 13:33:32 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 14

سیما که متوجه تعجبم شده بود پرسید :
چی شده؟ تا الان که عین خیالتم نبود؟!؟
- هان؟ هیچی...
سیما بازدمش رو از دهانش با حرص بیرون فرستاد :
تو هم یه چیزیت میشه ها...
- مامانه داریم ماهم!!!
سیما با تعجب : چی؟
- از حالا به بعد باید بیشتر حواست رو جمع کنی چون بیشتر تفتیش میشی!
- اصلا معلومه چی داری میگی پوریا؟ مگه تقصیر منه؟ مگه من کاری کردم که حواسمو بیشتر جمع کنم؟!؟
- لازم نیس کاری کنی... مامان همین جوریشم بلده محکومت کنه!
سیما شاکی شد : من اصلا سر در نمیارم تو چی داری میگی اصلا ببینم شما دو تا چتون شده هان؟ نه به تو نه به مامان !
بازم خودم رو به بی خیالی زدم و خواستم اذیتش کنم آهسته گفتم :
ندونی بهتره...
و لحاف رو روی صورتم کشیدم.
سیما عصبی لحاف رو کنار زد :
تو چیزی به مامان گفتی؟
- ...
- با توام چه چرت و پرتی راجع به من بهش گفتی که این جوری به شک افتاده؟!؟
- ...
- وای به حالت پوریا اگه اون شکیات خودت رو با مامان در میون گذاشته باشی...
روی تختم نشستم :
چیکار می خوای بکنی؟ دیوونه بازی در نیاری...
سیما در حالی که انگشت سبابه اش رو به نشانه ی تهدید به طرفم گرفته بود گفت :
ببین تو سادیسم داری به من مربوط نیس... توهم زدی نسبت به من شکاک شدی به من مربوط نیس اون مشکل خودته حق نداری با مزخرفاتت مامانو هم به شک بندازی وگرنه...
- سیما؟!؟ چه خبرته؟ من چیزی نگفتم یعنی چی؟ چت شده تو؟!؟
سیما یک لحظه وا رفت دستانش لرزید و در حالیکه بغض گلویش را می فشرد گفت :
پوریا... مامان... من... مامان فهمید... من... من...
با تعجب : تو... تو چی؟ بگو خب...
- مامان... شماره هامو چک کرد ... یعنی مجبور شدم بهش بدم یعنی اگه نمی دادم بیشتر شک می کرد...
با نگرانی : خب؟ چک کنه؟ مگه تو چیزی واسه قایم کردن داشتی؟!؟
یه لحظه فکری به ذهنم خطور کرد وای این حرف یعنی چی؟ عصبی پرسیدم :
سیما؟!؟ تو ...

@AytakRoman
45 views10:33
باز کردن / نظر دهید
2018-03-12 14:11:00 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 13

بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود در حالی که در خونه رو می بستم گفتم :
به به ... مامان چی کردی؟
- ای پسره شکم پرست یه بار نشده برسی حال منو بپرسی...
- مامان خوبی؟ مرسی منم خوبم... سیما هم خوبه
در همین حین سیما از پشت سرم وارد شد :
چی شده؟ دارین غیبت می کنین؟!؟
مامان با تعجب : اوا مادر باهم اومدین؟ خورشید از کدوم طرف در اومده؟
- ای وای مامان چی کار کردی؟ به به... غذایی که من دوس دارم...
مامان عصبی شد : همتون عین همید ...
خندیدم و از پله ها بالا رفتم :
مامان هر وقت آماده شد صدام کن...

☆☆☆☆☆☆☆☆☆

تقه ای به در خورد و سیما وارد اتاق شد با دیدن او بلند شدم و روی تختم نشستم :
خوبی؟ چیزی شده؟
- پوریا مامان چرا این جوری شده؟
- چه جوری؟
- داشت با من دو ساعت حرف می زد هی نصیحت می کرد ...
- مامان عادتشه دیگه...
- نه ... این دفعه فرق می کرد به من سفارش کرد هواتو داشته باشم... نمی دونم چرا نگرانته ... به نظرم عجیبه ...
شانه ای بالا انداختم و دوباره روی تختم ولو شدم.
سیما نفس عمیقی کشید :
از وقتی رسیدم خونه یه بند داره سیم جیمم می کنه... جونم به لبم رسید آخرش باهاش حرفم شد اومدم اینجا...
با بی خیالی گفتم :
تقصیر خودته حتما یه کاری کردی دیگه بهت شک کرده...
- چه کاری آخه؟ هی میگه با کی دوستی... کجا میری کجا نمیری... انگار من کجا رو دارم برم... شماره ی کیو داری شمارتو به چن نفر دادی... آخرشم می خواست گوشیمو چک کنه... دیگه داشت دیوونم می کرد...
با شنیدن این حرف جا خوردم
فکر می کردم این حرفو بزنم دیدش عوض میشه و سخت گیریش کمتر میشه... سعی میکنه بیشتر درکمون کنه ولی انگار برعکس جواب داده ...

@AytakRoman
38 viewsedited  11:11
باز کردن / نظر دهید
2017-11-23 21:56:16 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 12

با تردید بهش نگاه کردم :
راستش خودمم مطمئن نیستم نمیدونم... ولی هر چی که هس فقط دلم میخواد داشته باشمش...
- خب پس دیدی خودتم که...
حرفش رو قطع کردم : تو نگران آبروتی؟ باشه اگه فقط مشکل همینه من قول میدم که آبروتو نبرم...
- من نگرانم... نگین دخترا احساس و در عین حال شکاکه... نمیشه بخدا سه روز نشده دستتو با دخترای دیگه رو میکنه...
- کدام دخترای دیگه؟!؟ من دیگه دوس دخترای ندارم که... همشونو ردشون کردم رفت... حالا فقط میخوام نگین رو داشته باشم.
سیما پوزخندی تحویلم داد :
آهان... پس قضیه جدیه...
به شوخی زدم توی کله ی سیما :
حرف نزن... بچه...
سیما خندید :
راستش من هنوز تو شوکم... باورم نمیشه... داداش منم بعله؟
کمی سرخ و سفید شدم و چیزی نگفتم.
- پس بعله...
این بار خندیدم از خجالت می خندیدم :
حالا بس کن دیگه... تو هم گیر دادی...
سیما دستش رو دراز کرد و لپم رو کشید و با خنده گفت :
باشه...
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و من تموم راه رو به نگین و احساسی که تازگیا داشتم فکر می کردم. یعنی واقعا این عشق بود؟
نکنه واقعا چیزی که سیما میگه باشه یه احساس زودگذر؟!؟ نمی دونم به هر حال هر چی که بود این احساس تازه رو دوس داشتم چون داشت تغییرم می داد. دیگه زندگیم پوچ نبود. انگار یه چیزی واسم مهم شده بود.

@AytakRoman
72 views18:56
باز کردن / نظر دهید
2017-11-18 01:40:06 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 11

تقریبا داشتم داد میزدم حال خودمو نمی فهمیدم چرا نگین با برزو خوشو بش کرد؟ بدون اینکه خودم بخوام غیرتی شده بودم منی که به جز سیما تا حالا سابقه نداشت به خاطر کسی غیرتی بشم و این طور بهم بریزم دیگه تقریبا داشتم داد میزدم :
تو کی کار داشتی من خبر نداشتم؟
سیما و طنین و نگین به کلی جا خورده بودن و ا دعوای برزو و من سر در نمیاوردن که سیما گفت:
زشته بابا مثل بچه ها افتادین به جون هم...
من : باشه سیما بیا بریم.
سیما با بهت شانه ای بالا انداخت :
باشه بریم.
سپس رو به دوستاش کرد:
خدافظ
نگین با خنده :
باشه خدافظ فردا می بینمت... راستی چه پسرعموی باحالی داری خیلی خوش مشربه... قدرشو بدونین باهاش باشین پیر نمیشین...
با این حرفش خون به صورتم دوید :
بله... میدونستیم خیلی ممنون از یادآوریتون!
نگین از جواب من جا خورد.
رو به برزو کردم :
خب بیا بریم...
- مگه نگفتم من نمیام شماها برین...
- من باهات کار دارم...
برزو با ادا با دخترا بای بای کرد و سوار ماشین شد کنارم نشست سیما هم در صندلی عقب جا گرفت.
تا سوئیچ رو چرخوندم با حرص توپیدم :
با نگین به به و چه چه میکنی؟؟؟
- حق ندارم؟
- نه
- لابد باید از تو اجازه می گرفتم حق و حقوقمو هم تو تعیین میکنی؟!؟
صدام رو بالا بردم :
آره من تعیین میکنم... تو چه جور جونوری هستی برزو؟ بدتر از دشمنی این همه دختر...
برزو خیلی ریلکس :
آخه هر دختری یه عطر و بویی داره خودتم بهتر می دونی...
یک آن ترمز کردم :
چی؟ حیف که سیما اینجاس وگرنه...
نفس عمیقی کشیدم ماشین های پشت سرم همشون با حرص بوق می زدن و چندتاشون چند بد و بیراه هم گفتن... دوباره گاز دادم و با سرعت حرکت کردم.
دندونامو با حرص بهم فشار دادم :
واااای برزو.... برزو...
برزو هم در عین بی خیالی به تمسخر گفت :
چیه... چیه... پوریاااا... پوریاااا...
داد زدم :
تو چرا این قد نمک نشناسی آخه؟!؟ تو چطور میتونی به عشق دوستت چشم داشته باشی؟
تا اینو گفتم سیما با تعجب انگار که شاخ درآورده باشه با بهت گفت:
چی؟ عشق؟!؟ پس بگو... بگو چرا...
- الان دیگه حوصله تورو ندارما...
سیما آب دهانش رو قورت داد. خودش هم می دونست الان وقت جر و بحث کردن با من نبود برای همین دندون روی جیگر گذاشت تا در فرصت مناسب به من بتوپه...
برزو که انگار تازه متوجه چیزی شده باشه کمی سرخ و سفید شد بعد با نگاهی که سرشار از نگرانی و ترس بود به من چشم دوخت:
واقعا؟ عشق؟ عاشقش شدی؟!؟
چیزی نگفتم فقط نفس عمیق کشیدم خودمم نمی دونستم این حس تازه ای که داشتم چی بود چون تا حالا تجربه اش نکرده بودم.
- پوریا؟ واقعا من نمیدونستم فک کردم اینم مثل اون دوس دخترای...
حرفشو قطع کردم:
بس کن... نمی خوام توضیح بدی.
دیگه کسی چیزی نگفت برزو در سکوت با قیافه های عبوس و ابروهای گره خورده به جلو خیره شده بود و سیما هم عجیب به فکر فرو رفته بود.
بعد از پیاده شدن برزو جلوی همان قهوه خونه؛ سیما سرش رو بهم نزدیک کرد :
واقعا برادر من؟ قصدت از دنبال من اومدن همین بود؟!؟
_ ...
- پس بگو... ببین از الان بگم دور نگین رو خط بکش.
با تعجب : چی؟ خط بکشم؟ واسه همین لو نمیدادی که نگین دوستته؟!؟
- همین که گفتم دورشو خط بکش...
در حالیکه انگشتش رو به طرفم گرفته بود :
فهمیدی؟ خط بکش...
انگشت سیما رو در هوا گرفتم و فشار دادم :
برای چی؟ برای چی خط بکشم؟!؟ اصلا ببینم به تو چه مربوطه؟
- آی... روانی... دستمو ول کن...
سیما به سختی دستش رو از میان دستان قوب و پر زورم بیرون کشید و در حالیکه با دست دیگرش اونو نوازش می کرد گفت :
وحشی انگشتای دستم شکست...
- حقته جواب منو ندادی...
سیما با جدیت تمام دوباره حرفشو تکرار کرد :
همین که گفتم دورشو خط بکش... این همه دختر میخوای آبروی منو جلوی دوستام بریزی؟ هان؟ خوبه منم برم با امیر دوس شم؟ خوبه؟
عصبی شدم : جرات داری یه بار دیگه اسم امیر رو بیار چنان می کوبم تو دهنت که...
بازدمم رو با حرص از دهانم بیرون فرستادم : الله اکبر...
تا به حال این قدر برای دوست شدن با دختری اصرار نداشتم واقعا نمی دونستم چم شده.
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه با حالت مضطرب و خجالت گفتم :
سیما ببین این قضیه فرق میکنه... اصلا میدونی بذار راحت بگم... دروغ چرا من راستش اولین بار که نگین رو دیدم یه احساس خاصی تو قلبم حس کردم که تا حالا تجربه نکرده بودم تا اون زمان شاید با صد تا دختر هم کلوم شده بودن ولی از هیچ کدوم یه ذره هم خجالت نمی کشیدم یا وقتی حرف می زدم استرس نداشتم... نگین واقعا واسه من فرق داره... باور کن سرکاری نیس دیگه...
سیما با تعجب پرسید :
واقعا پوریا؟ میدونی عشق مقدسه؟!؟ هر کسی یه احساسی پیدا کرد که نمیشه به اون گفت عاشق... ممکنه مال تو هم یه احساس زودگذر باشه مثل خیلی از جوونای امروزی که بعد یه دوره کوتاه تبش می افته و کم کم سرد میشن.

@AytakRoman
72 viewsedited  22:40
باز کردن / نظر دهید
2017-11-18 01:36:52 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 10

تا توی ماشین نشستیم :
آخیش داشتم اونجا خفه می شدم.
- هیس... جای دیگه این حرفو نزنیا... دوستام مسخرم میکنن...
شاکی شدم :
خوبه خوبه پس برو پیش همون دوستات منو دیگه میخوای چیکار؟!؟
- ناراحت نشو پوریا جون... تو این زمونه پسرا سبیل درنیاورده سیگار دستشون می گیرن تو این حرفو بزنی فک میکنن بچه ننه ای...
- خب حالا اصل حرفتو بزن...
- هفته ی دیگه هم قراره یکی از دخترا تو خونشون پارتی بگیرن نمی دونی پوریا چه دخترای باحالی هستن... همه ی اون دخترایی که تا به حال مخشونو زدی یه طرف اینا هم یه طرف هیچ کدوم به گرد پاش هم نمی رسن... نمیدونی هم خوشگل هم خوش مشرب هم خوش اخلاق هم روشن فکر هم ...
نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه :
بسه دیگه چه خبره؟؟؟ فهمیدم دیگه... خلاصش کن..!
برزو دستی به ته ریشش کشید :
خلاصه دیگه حسابی زدم به لونشون... منبع دخترا اون جاس میخواستم هفته دیگه باهم بریم...
- چیه این قدر هولی؟ انگار سگ صاحبشو پیدا کرده...
- بی تربیت... تو هم بودی هول میشدی نمیدونی راه به راه پیشنهاد رقص بهم می دادن من نمیخواستم دیگه فرزین گفت زشته دخترا این قد اصرار میکنن لااقل پاشو یه دور برقص منم دیگه نتونستم حرف فرزین رو زمین بندازم.
براش قیافه گرفتم :
جدا ؟!؟
بعد دستمو زدم به صورتم :
این تن بمیره؟!؟
- باور کن من که نمیخواستم تازه خودشون اصرار میکردن زور که نبود.
- نگو تو هم که از خدات بوده و از آب گل آلود ماهی گرفتی!
برزو خندید :
خب دیگه چیکار میشه کرد؟ جوونیه دیگه... حالا خودت هفته دیگه میای میبینی... شنیدن کی بود مانند دیدن.
- باشه حالا بریم یه کم بگردیم بعدش درمورد اینجور حرفا بحث میکنیم تازه عصر یادم بنداز برم دنبال سیما...
- سیما چرا؟ مگه کجاس؟!؟
- کجا میخوای باشه؟ مدرسه دیگه...
- مگ ه خودش سرویس نداره؟!؟
- چرا داره... یادته درباره یه دختره به اسم نگین بهت گفتم؟
برزو کنجکاوانه :
خب؟
نیشم تا بنا گوش باز شد :
امروز فهمیدم هم مدرسه ای سیماس...
- آهان پس بگو دیگه... در اصل داری می ری دنبال نگین...
با خنده :
خب دیگه...
سوئیچ رو چرخوندم :
حالا بریم...
- بریم...

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

طرف های عصر بود و سیما با دو تن از دوستاش بیرون از مدرسه جلوی در ایستاده بودن.
ماشین رو همان حوالی پارک کردم و با برزو پیاده شدیم و به طرف سیما رفتم.
سیما تا منو دید جا خورد :
ا وا اومدی؟ فک نمیکردم بیای...
یکی از دوستان سیما که کنارش ایستاده بود رو به سیما گفت :
سیما داداشته؟!؟
- آره فک نمیکردم بیاد.
لبخندی زدم و اول به سیما بعدشم به دوستاش سلام کردم.
نگین تا تو صورتم دقیق شد جا خورد :
شما همونی هستین که امروز ظهر دیدم... چه جالب شما داداش سیما هستین؟
سیما با تعجب :
شما ظهر همدیگرو دیدین؟!؟
پوزخندی تحویل دادم و بعد از کمی گپ و گفت برزو هم به جمع ما اضافه شد و سلام کرد.
سیما : إ سلام پسرعمو شما هم با پوریا اومدین؟!؟
- خب آره اشکالی داره؟
- نه نداره فقط من موندم این پوریا چطور اومده دنبال من؟!؟ آخه کی باورش میشه؟!؟
برزو با خنده گفت :
ای بسوزه پدر عشق...
چشم غره ای بهش رفتم و برزو خودش رو جمع و جور کرد.
دختری که میان نگین و سیما بود با تعجب گفت:
چی؟ عشق؟
برزو خنده ای کرد و خواست چیزی بگه که با آرنجم به پهلوش زدم و با لبخندی تصنعی رو به اون دختر گفتم :
خب شما خودتون رو معرفی نکردین...
- آره ببخشین یادم رفت من طنین هستم.
برزو با پوزخند :
چه اسم با مسمایی...
نگین رو به برزو : منم نگین هستم.
برزو با خنده گفت :
یعنی به شما هم بگم چه اسم با مسمایی دارین؟
بچه ها خندیدن کمی عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم نگاهی به برزو انداختم و دوباره چشم به نگین دوختم که چه با شوق با برزو گپ و گفت می کرد مدتی بعد که از گپ و گفت برزو و نگین گذشت با حرص گفتم :
اااا بسه دیگه چه قد حرف می زنین... تمومش کنین دیگه می خوایم بریم.
نگین و برزو جا خوردن.
برزو : خب برین چیکار به ماها دارین؟
حرصم گرفت : یعنی تو نمیای؟
- نه خودم میرم یه جا کار دارم.

@AytakRoman
60 viewsedited  22:36
باز کردن / نظر دهید
2017-11-09 18:11:23 رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 9

قهوه خانه در دود غرق شده بود وقتی وارد شدم سرفه ای کردم همه ی اهل قهوه خانه خندیدن یکی از پسرا یقه اش رو صاف کرد :
بچه سوسول به دود عادت نداری؟
حرصم گرفت ولی بدون اینکه جواب بدم رفتم و سر یک میز نشستم تو عمرم سیگار نکشیده بودم یعنی تو محیطی بزرگ شده بودم همه از سیگار بدشون میومد تا حالا تو عمرم یه بارم ندیده بودم که بابام لب به سیگار بزنه.
برزو از دور منو شناخت از میز کناری که همگی دوستان برزو بودن بلند شد و کنارم اومد :
چه عجب اومدی؟!؟
سرفه ی دیگه ای کردم و با دست راستم سعی کردم دود رو از جلوی صورتم دور کنم :
خدا لعنتت کنه برزو... عجب جایی قرار گذاشتی...
برزو با خنده :
این همه مخ دختر میزنی فک میکردم استاد مایی!
- اون با دود فرق میکنه... من به بوی سیگار حساسیت دارم اصلا وقتی بوش میاد سرگیجه میگیرم...
- از بس که نکشیدی و ازش فرار کردی واسه همینه دیگه... یه چند نخ بکشی عادت میکنی... اصلا میدونی چیه؟!؟ انسان ذاتا میتونه به هر چیزی عادت کنه...
سرفه ی دیگه ای کردم :
جایی بهتر از اینجا پیدا نکردی؟
- چرا هس یه جا...
- کجا؟ پس زود باش بریم... از اینجا خوشم نمیاد...
- قبرستان
شاکی شدم :
شوخیت گرفته برادر من؟
- آخه کله شق تو با این نادونی موندم یه لشکر دختر چطوری عاشقت میشن اونا هم عقل ندارن حتما... نمونش همین فرانک ...
- چی شده مگه؟!؟
- هیچی پریروز رفتیم پارتی تا با چن تا دختر سلام علیک کردم قهر کرد رفت...
- خب دخترا حساسن دیگه...
برزو شاکی شد :
چه حساسی عزیز من... خودش با هر پسری خوش و بش میکنه اون وقت من با دوست دخترای دوستامم نمی تونم یه دست بدم و سلام علیک داشته باشم؟
- نگران نباش خودش یکی دو روز دیگه پشیمون میشه دوباره آشتی میکنی...
- اتفاقا همین کارو کرد. دیشب زنگ زده بود ولی جوابشو ندادم هر چی زنگ زد رد تماس دادم...
من با تعجب : آخه چرا دیوونه؟ زیاد ناز کنی دیگه واسه همیشه میره هاااا
- به جهنم میخوام صد سال سیاه برنگرده... امل بازی درآورد پیش همه ی دوستام آبروم رفت...
- یه چیزی میگم ناراحت نشو باشه؟
- باشه چی؟
- تقصیر خود بی لیاقتته...
برزو عصبی شد :
چرا؟
- نتونستی دو روز یه دختره رو نگه داری فراریش دادی... آخه کی یه هفته نشده با خلق و خوی دختره آشنا نشده اونو برمی داره می بره پارتی؟!؟ تو باید اول همه ی اخلاقیات دختره دستت می اومد رگ خوابش دستت می اومد بعد اون وقت اگه امل بازی درمی آورد می اومدی تف میکردی تو صورتم... پس چرا این همه مدت با من راحت بود؟
- نمی دونم...
- بله دیگه تقصیر همین ندونم کاریاته... این همه زحمت بکش رو مخ دختره کار کن یه نفر دو روزه به بادش بده... از من شاکی نشو پس...
- باشه حالا چرا عصبی میشی؟
سرفه ای کردم :
بریم یه جای دیگه...
- هوای بیرون سرده... کم کم زمستون داره می رسه...
- چه زمستونی هنوز آبان ماه تموم نشده... بعدشم با ماشین اومدم بریم تو ماشین بشینیم از این بهتره...
- باشه بریم...
برزو دستی برای دوستاش تکون داد و باهم از قهوه خانه خارج شدیم.

@AytakRoman
68 viewsedited  15:11
باز کردن / نظر دهید