Get Mystery Box with random crypto!

«سرِّ مگو» چند سال پیش یه شب خونه‌ی یه دوستی دعوت بودم. میزب | من که بوالفضلم

«سرِّ مگو»


چند سال پیش یه شب خونه‌ی یه دوستی دعوت بودم. میزبان دوست و فامیلش رو با هم دعوت کرده بود و من اکثرِ جمع رو نمی‌شناختم.
همون اول در حدِ اسم با فامیل‌هاش آشنا شدم و همون لحظه هم اسم‌شون یادم رفت. اسمِ همه به جز دو نفر: «آقا مِیتی» و پسرش.
#مهسا_امینی

آقا مِیتی کَتِش باز بود. کَت‌ـ‌باز راه می‌رفت، می‌نشست، حرف می‌زد و احتمالاً می‌خوابید. فکر کنم لولای شانه‌هاش خراب بود.
زیرِ بازوهاش جا داشت واسه صدتا هندونه؛ هندونه‌هایی که خودش می‌ذاشت زیرِ بغلِ خودش.
#آرش_صادقی

جمله‌هاش همه اول شخص مفرد بود: «من یه ماشین خریدم...من یه موتور داشتم... من می‌گم فلان...». حتی جمله‌هایی که بی ربط رو هم با من شروع می‌کرد: «من، بابام اینا یه ویلا خریدن شمال...».
خیلی سر و صدا می‌کرد و برای ساکت‌کردنش میزبان پیشنهاد داد با یکی شطرنج بازی کنه.
#مجید_توکلی

موقعِ بازی هم پر از هیاهو و ادعا بود. با دو نفر بازی کرد و لوله‌شون کرد؛ بازیش هم واقعاً خوب بود گویا.
آقا مِیتی کاراکتری جالب اما تکراری بود. همه‌مون داریم از اینا توی فامیل. جالبِ غیرتکراری برای من پسرش بود: «امیر ارسلان».
#توماج_صالحی

امیر ارسلان، که به اسامیِ امیر و ارسلان جواب نمی‌داد، عضوی از بدنِ پدرش بود؛ از کنارش جُم نمی‌خورد و محوِ صورت و حرف‌های پدرش بود. موقعِ بازی هم کنار پدرش نشسته بود و به دستِ باباش و کری‌خونی‌های باباش خیره بود.
#مجیدرضا_رهنورد

آدم بزرگِ خودبین یه لشکر آدم کوچیکِ خودکم‌بین می‌سازه دور و برِ خودش.
امیرارسلان بچه‌ی ساکتی هم بود. فقط یه بار که باباش بُرد از فرطِ خوشحالی گفت: «آفرین بابا» که معلوم شد یه لکنت زبان مختصری هم داره.
#حسام_ریگی

نفس‌کِش طلبیدن‌های آقا مِیتی نفس همه رو گرفته بود. دیوارها سرسام گرفته بودن. یه لحظه، آقا مِیتی، نیم‌نشسته و نیم‌خوابیده، در حالی‌که گل‌گیرِ عقب سمتِ شاگردش با زمین اتصال داشت، با من چشم تو چشم شد و پرسید: «من و شما بازی نکنیم آقا؟»
#جادی

گفتم: «در حد شما نیستم من. وقتت تلف می‌شه با من. اگر حریف قدَر می‌خوای این رفیق‌مون هست.» یکی از همکارهام رو معرفی کردم که اون هم مثل من با آقا مِیتی هفت‌پشت غریبه بود. اون هم به من چشمکی زد و نشست روی زمین روبروی آقا مِیتی و پسرش امیرارسلان.
مهره‌ها رو چیدن.
#اکبر_غفاری

برای یه ناظرِ بی‌اعتنا، تغییرِ وضعیتِ دو طرف نشون می‌داد بازی چطور پیش می‌ره. آقا مِیتی بعد از چند حرکت از حالتِ قبلیش دراومد و کامل نشست. کم‌کم قبل از هر حرکت بیشتر فکر می‌کرد. سرباز می‌زد و اسب می‌داد. رفیقِ من هم کم‌کم بیشتر به اطراف نگاه می‌کرد تا به صفحه.
#وریا_غفوری

نشون می‌داد که جلوئه. آقا مِیتی ساکت شده بود.
رفیقم یه مهره تکون داد و گفت: «ماتـه آقا. از اول بچینیم؟» آقا مِیتی یه ذره بینِ حرکاتش فکر کرد و گفت: «من اون رُخـه رو نرفته بودم حل بود.»
از اول چیدن. آقا مِیتی این بار سفید بود؛ مهره‌هاش البته. صورتش قرمز شده بود.
#جادی

در اون سکوتِ خالی از رجَز، همه با لبخند داشتن بازی رو می‌پاییدن. فامیلاش همه می‌خواستن آقا مِیتی ببازه. همه با طعنه و خنده باختِ قبلی رو به رُخـش می‌کشیدن و آقا مِیتی هم خنده‌های عصبی می‌کرد. به خصوص، یه مردی بود که خیلی بیشتر از بقیه آقا مِیتی رو مسخره می‌کرد.
#پرویز_برومند

امیرارسلان هم به باباش نگاه می‌کرد و رو به اون مَرده می‌گفت: «هیس! بذار بابام فکر کنه.»
بازی بعد از چند حرکت یهو به نفعِ آقا مِیتی شد. با هر حرکتش یه سرباز از این رفیقِ ما می‌زد. با هر مهره‌ای که می‌زد هم امیرارسلان خوشحال می‌شد.
#زینب_شنبه‌زاده

دست می‌زد و رو به اون مَرده می‌گفت: «بابام داره می‌بره»، «پنج‌تاشون رو زد»،... خودِ آقا مِیتی هم هم‌رنگِ مهره‌هاش سفید شده بود و یه لبخندِ محوی تهِ چهره‌ش اومده بود.
سه حرکت بعد، رفیقم سرش رو از صفحه آورد بالا و به آقا مِیتی نگاه کرد و گفت: «مات.»
#حسین_شنبه‌زاده

آقا مِیتی ماتش بُرد. اون مُردکِ مسخره‌کُن هم با شتاب اومد جلوی صفحه‌ی شطرنج نشست.
توی اون سکوتِ چک‌کردنِ وضعیتِ بازی، امیرارسلان شکسته گفت: «چی شد بابا؟ چی شد؟» و اون مرتیکه با لذت گفت: «ارسلان جون! بابات ... بّاخت!»
#محمدحسن_صادقیان

تا این رو گفت امیرارسلان از جاش خیز گرفت و با کفِ دست زد توی دهنِ مَرتیکه و دستش رو برنداشت. یارو ریده بود به خودش. آقا مِیتی پسرش رو از مرتیکه جدا کرد و مرتیکه هم با کون سُرید عقب.
هیچ کس توانِ عکس العمل مناسب نداشت. حرفی برای گفتن نبود.
#ضیا_صدر

دوستِ من داشت صفحه و مهره‌های پراکنده رو جمع می‌کرد. امیرارسلان هم دست و پا می‌زد که از آغوش باباش دربیاد.
مرتیکه رو به آقا مِیتی گفت: «آقا بچه رو درست تربیت کن با باخت کنار بیاد.»
قبل از اینکه آقا میتی جواب بده، امیرارسلان خروشید: «نباخت. نگو باخت.»
#کتایون_ریاحی

ادامه در پایین