یلدا شبِ یلداست و حاضرترین چیز، غایب بودنِ نوره. این روزها | من که بوالفضلم
یلدا
شبِ یلداست و حاضرترین چیز، غایب بودنِ نوره. این روزها، اینجایی که من هستم، خورشید کمتر دیده میشه؛ ابره و ابر. ابر هم که نباشه، خورشید فقط نزدیکیهایِ افق سینهخیز میره. هوا سرده و برف روی زمین هم یخ بسته. اون باورِ طلوعِ شرقی و غروبِ غربی اینجا معتبر نیست. کمتر از هشت ساعت، خورشید از جنوبِ شرق (یا شرقِ جنوب؟) میآد و به غربِ جنوب میره. سایههای ما اینجا همیشه از خودمان بلندتره. دو ساعت و نیم اونطرفتر، شهرِ اونایی که بیشتر از همه دوستشون دارم، امیدْ کالای کمیابی شده. تهران، اون حجمِ سیمانیِ پُرتپشِ پُرخاطره، تنگ شده. هوا غبارآلوده و مردم سایه ندارند بس که نور نیست. ج.ا. نشون داده که می«توان اندود خورشیدی به گِل». در این اوضاع، طبیعیـه که شعرِ «زمستان»ـِ اخوانِ ثالث زمزمهی آگاه و ناخودآگاه بشه. تمامِ شعر درخشانـه اما برای من این فرازش دائم تکرار میشه این روزها: «و قندیلِ سپهرِ تنگْمیدان، مُرده یا زنده به تابوتِ ستَبرِ ظلمتِ نُهتویِ مرگاندوه، پنهان است.» و خورشیدی که مانند چراغی بر سقفِ آسمانـه، مدتهاست که فقط عرصهی کوچیکی را روشن میکنه. اون قدر کوچیک که معلوم نیست اصلاً زندهست یا مُرده. تازه، همین چراغِ کمنور رو این روزها در تابوتی ضخیم گذاشتن؛ تابوتی از جنسِ تاریکی که نُه لایه داره و روی اون رو با تاریکیِ مرگ پوشوندن. یا گفته «درختان: اسکلتهای بلورآجین» امان از این فعلِ آجیدن. آجیدن یعنی فروبردن جسمِ تیز. کاردآجین کردن یعنی بارها با کارد سوراخ کردن. #کارون_حاجیزاده رو کاردآجین کردند. درختهای بیبرگ مثلِ اسکلت شدن و بلورهایِ یخ در جایجایِ اونها فرو رفته. چه تصویرِ نفسگیری! آخرین فرازِ شعر هم خلاصهی همه حرفهاست: سلامها، هوا، درها، سَرها، دستها، نفَسها، دلها، زمین، آسمان، خورشید و ماه به ترتیب شدن بیجواب، دلگیر، بسته، در گریبان، پنهان، ابری، خسته، دلمُرده، کوتاه، غبارآلوده و غبارآلوده: یک زمستانِ تمام عیار. م. امید (که عجب شعری سروده با همین تخلّصاش)، این شعر رودر اختناقِ سالهای پس از کودتا ساخت. یک شعرِ ترجمه نشدنی بلکه زیستنی. اَنفُسی و نه آفاقی. اکثرِ اسمها و فعلهای این شعر میتونن حداقل دو معنی داشته باشن که البته با حسّ و حالِ خواننده تناسب داره. دقت دارید که سالهاست که این شعر عصارهی روحیهی مردم ایران شده و مُنقضی نشده. من بخشی از متنِ بالا رو آذرماه سال 98 نوشته بودم. آخرش آرزو کرده بودم که تاریخِ انقضای این شعر سر برسه. یه زمانی سر برسه که این شعر فقط معنیِ فصلِ زمستان بده. یه نفر که توی زمستان میره میخونه و میخونهدار در رو براش باز نمیکنه. همین. واژههاش برای خوانندهش فقط همون یه معنیِ ظاهری رو بده و فقط توی کتابهای تاریخِ ادبیّات از این شعر یاد کنن و برای دانشآموزها توضیح بدن که این الفاظ در زمانی دیگر معنای دیگری داشت. آبان 98، بعد از اون حمامِ خون، کار برای من تمام شده بود. ناامیدتر از اخوان ثالث بودم. خشونتی عریان و سوزان در خیابان عربده میکشید. سرب سینهی مرد و زن را میشکافت. اما دنیا لال بود. جهان کر بود. بچههامون رو پشتِ یه دیوار سیاه میکشتن و صداشون هم به کسی نمیرسید. صداها هم همسو نمیشد. حتی همین متن رو اون موقع کسی نخوند که راجع بهش حرف بزنیم. همه داشتن توی خلوتشون عزاداری میکردن. یه غباری توی نگاه همه نشسته بود. مصداق «سرها در گریبان است» بود. ذکر شب و روزم شده بود: «شب با روز یکسان است.» بعدش هم که ماجرای هواپیما شد. زمین و آسمون غرق خون بود. دنیا ساکت بود. شعر زمستان مصداق حالِ همه بود. همهمون دونهدونه تنها بودیم. جمعِ تنهایان. کسی کسی رو نمیشناخت انگار.
تا شد 1401! اینبار که جگرمون از مرگِ #مهسا_امینی سوخت انگار همه گفتن دیگه بسه. خیلی همه همآهنگ شدن، همداستان، همراه، همدل. به نظرم میآد اینبار همهمون این فرصت رو داریم شعرِ زمستانِ اخوان رو بیمصداق کنیم. اینبار ما یارِ همیم. اینبار سرهامون رو از گریبانِ خودمون درمیآریم و جوابِ سلام همدیگه رو میدیم. اینبار همهش به هم نگاه میکنیم، همدیگه رو به جا میآریم و با نگاهْ دلِ همدیگه رو قرص میکنیم. دست همدیگه رو میگیریم تا در این راه تاریک و لغزان لیز نخوریم. من و تو «دشنامِ پستِ آفرینش» نیستیم، بلکه «ستودهی ارجمند عالم» خواهیم بود. این یلدا سر میآد. ما، فردا صبح، خورشیدِ زنده رو از تابوتِ خفقان بیرون میکشیم.
روزی شهر رو با آزادی چراغونی میکنیم و بینِ پایکوبیهامون به یادِ مجیدرضا حتی متوجه سر رسیدن شب هم نمیشیم.