2022-11-11 12:23:26
گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد.
یه روز حضرت سلیمان بر کرانهی باختریِ رودِ اردن نشسته بود و داشت به همراه وزیر ترابری، آصف ابن برخیا، سایه میگرفت.
آصف هم داشت ریشههای قالی رو صاف میکرد.
سلیمان هم انگشترش رو درآورده بود داشت لای شیارهاش رو با خلال دندون تمیز میکرد.
#مهسا_امینی
یهو یه پشههه اومد به سلیمان گفت: «ز!»
سلیمان گفت: «چی؟»
پشه دورِ انگشتر چرخید و گفت: «ز!»
سلیمان گفت: «آهان! دستم کنم؟»
بعد انگشترش رو دستش کرد و گفت: «حالا شد. بگو یه بار دیگه!»
پشه گفت: «ززظز.»
سلیمان جواب داد: «بهبه! علیکِ ززظز. پارسال دوست، امسال آشنا. جانم؟»
#مجید_توکلی
پشه گفت: «ززظضز ذظزز ظز زظذ.»
سلیمان گفت: «چی شده مگه؟»
آصف گفت: «چی میگه؟ چی میگه؟»
سلیمان گفت: «صبر کن میگم الآن.» بعد برای پشه تکرار کرد: «چیزی شده؟»
پشه گفت: «زض ززز زضذز.»
#حسین_رونقی
بعد سلیمان رو کرد به پاییندستِ رود، لبهاش رو غنچه کرد و گفت: «هوووو!».
و جواب آصف رو داد: «این همون پشهههس که رفته بود توی مخ نمرود. دهنش رو سرویس کرد.»
آصف گفت: «بهبه! آقا ما ارادتمون تکمیله!»
پشههه گفت: «زظزضز، ززز!» آصف توضیحخواهانه به سلیمان نگاه کرد.
سلیمان گفت: «میگه "مخلصم، من زنم!".» آصف به بینِ پاهای عقبِ پشه خیره موند.
#توماج_صالحی
سلیمان گفت: «داره میگه از باد شاکیـه. میگه باد هِی هُلش میده. حالا باد رو صدا کردم بیاد ببینیم چیه ماجرا.»
آصف گفت: «شاید بهتر باشه ایشون هم حجابش رو رعایت کنه. همهی نیشش بیرونه.»
پشه بلافاصله توی هوا شکل انگشتِ میانی رو براش ترسیم کرد و سلیمان خندید.
#سامان_یاسین
برگهای درختان زیتونِ پاییندست آروم به جنبش افتادن. سلیمان گفت: «داره میآد.»
باد که رسید سلیمان گفت: «چی کار به این پشه داری؟ چرا هِی هُلِش میدی؟»
باد گفت: «حوو؟»
سلیمان گفت: «عه! الآن اینجا بود. برو خودت بیارش.» بعد رو به آصف گفت: «چی شد این پشههه؟»
#فاطمه_سپهری
آصف جواب داد: «نمیدونم. نامحرم نگاه نمیکنم.»
سلیمان اومد جواب بده که پشههه گفت: «زز!»
سلیمان گفت: «چرا رفتی پس؟ باد اینجا بود الآن. فرستادمش دنبالت. باد! بیا! پشه اینجاست.»
#منوچهر_بختیاری
پشه نیشش رو از توی دهنش درآورد، با زبون روی دندونهاش رو تَر کرد و به فارسی سلیس گفت:«دارم میگم هُل میده. بعد تو ...» باد دوباره برگشته و پشه رفته بود.
سلیمان تازه فهمید چی شده. به باد گفت: «تو یه دیقه برو این بغل گِردِش کن من بشنوم پشه چی میگه.»
باد رفت یه گوشه گردباد شد و با برگهای خشک روپایی زد.
#آرش_صادقی
پشه باز اومد: «دارم میگم وقتی اون هست من نمیتونم باشم.
بابا!
بعضی چیزا با هم نمیتونن یه جا باشن.
مثلاً جمهوری با اسلامی.
مثل جمهوری اسلامی و حقوق بشر.
عینِ آزادی عقیده و فقه شیعه.
دقیقاً مثل آزادی بیان و قانون اساسی ایران.
بودنِ یکی نابودیِ اونیکیـه.»
#الهام_افکاری
آصف ریخت به هم: «حالا اینطور هم نیست. البته ضعفهایی هست اما به این سیاهی هم نیست.»
پشه گفت: «کی با تو زِز زد؟ ببین سلیمان! این وزیرت چند وقت پیش رفته بود خونهی...»
شَتَرَق!!!
#نیک_یوسفی
آصف گفت: «مسألهای که حل نشه باید پاک بشه. قدری خشونت برای حفظ نظام لازمه.» و مگسکش رو از جنازهی پشه بلند کرد.
سلیمان گفت: «کِژِش ندیم بهتره. حالا اون ورِ قالی رو نگه دار! هووی باد! بیا بِوَز تا خاک قالی رو بتکونیم.»
#نیلوفر_حامدی
نتیجه؟
واضح گفتم دیگه.
در یک آزمایش 43 ساله فهمیدهایم بعضی چیزها با هم جمع نمیشن.
اگر میخواید جمهوری اسلامی نباشه برید دنبالِ آزادیهای اساسی، حقوق بشر و عقلانیت.
به راههای وسطبازانه قانع نشید.
#اعتصابات_سراسری تمام.
[اصلِ داستان از مثنوی بود.]
8.3K viewsabolfazl haddadi, edited 09:23