2023-01-12 22:43:06
#پارت_واقعی_رمان
به تو دچار گشته
تاپ ساتن بنفش رنگ با شلوار همرنگش رو تنش کرد. خجالت میکشید ... ای کاش یکیو داشت که راهنماییش میکرد باید چیکار کنه. انگار خجالت میکشید بره.
قبل از اینکه پشیمونبشه دستگیره در رو پایین کشید و وارد اتاق خواب مشترکشون شد.
ظاهرا امیررفته بود مسواک بزنه.
نفس راحتی کشید.
باز خودش به خودش تشر زد!
*خاک به سرت هانا چقدر ترسیدی. خره شوهرته ها!
بهتر بود میرفت آب میخورد.
خواست بلندشه که امیرعلی از سرویس بیرون اومد.
با گفتن " قرصمو یادمرفت" از اتاقبیرون پرید.
*هانا خیلی خلی!
چندتا نفس عمیق کشید و رفت توی اتاق .
شب خواب فقط روشن بود.
امیرعلی دستش رو به سمت هانا دراز کرد. هانا با دست های سردش دستش رو گرفت.
_ سردته؟
_ نه خوبه!
_ اگه سردت شد بگو درجه شوفاژ رو زیاد کنم. البته یه راه دیگه همهست !
هانا که توی عوالمدیگه بود گفت : چه راهی ؟
امیرعلی توی بغلش کشید و گفت : این!
مقاومتی نکرد و سرشو توی سینه اش قایم کرد.
امیرعلی سرشونه برهنه اش رو بوسید.
هانادستاش رو دور گردنش انداخت. بیشتر توی آغوشش جمع شد.
انگار معذب بود.... انگار محکوم بود به رفع تکلیف ...
_ هانا ...
_ بله؟
_ نگام کن.
سرشو بالا گرفت توی چشماش خیره شد.
گونه اشو نوازش کرد.
_ ازم میترسی؟
https://t.me/JoinchatAQVMXS1400/JoinchatAQVMXS1400
#خاطرات
آخر هفته بود وکارشون زودتر تموم شده بود.
همراه ساناز روی صندلی های کنار بوفه نشسته بودن و با بهروز و رضا دو پسر جوانی که صاحب بوفه بودن و داشتن باهم ورق بازی میکردن !!!
امیرعلی از پنجره شاهد این منظره بود.
هانا مقنعه اش روی سرشونه اش افتاده بود و ماهرانه در حال بُر زدن ورق ها و گپ و گفت بود.
حسودیش هم شده بود. در اتاقشو محکم کوبید.اصلا باید حال هر چهار تاشون رو باهم میگرفت!
هانا خواست چیزی بگه که با دیدن قیافه عصبیش حس کرد قدرت تکلمش رو از دست داده.
_ چه خبره اینجا خانم حامدی؟ اینجا جای این کاراست؟
فقط با اخمی که به صورتش افتاده بود نگاش کرد
نگاهش رو از موهای هانا که از بند کش رها شده بودن گرفت.
هانا تازه یادش افتاد مقنعه اش آزادانه روی شونه هاشه! خجول مقنعه اشو روی سرش برگردوند و به خودش یک که نه صد لعنت فرستاد.
امیرعلی اینبارخطاب به ساناز گفت: خانمعلیپور ایشونتازه وارد هستن اما شما چرا؟
ساناز ببخشیدی لب زد.
هنوز توپش پر بود توبیخ سنگین ترش نثار پسرا کرد.
_ کازینو افتتاح کردین؟
هردو با اکراه عذرخواهی کردن.
امیرعلی با گفتن تکرار نشه برگشت به دفترش.
هانا با حرص گفت : مگه مدرسه اس.
ساناز پکر پوفی کشید وگفت:خوشش نمیاد.
طاقت نیاورد و گفت:
_ خوشش نمیاد خوب بگیره به اون دستش! اصلا تایم استراحتمه دلممیخواد اینجوری بگذرونمش به اونچه ربطی داره؟ سهام دار این خراب شده اس صاحب کارکنان اینجا که نیس...اصلا بره به جهن...
با ضربه ای که ساناز به مچ پاش کوبید. لال شد.
امیرعلی با نگاه غضبناکی ازشون دور شد.
_ وای بدبخت شدم... چرا زودتر نگفتی؟
_ منم الاندیدمش.
_ مگه نرفت توی اون خراب شده ؟نکنه فردا اخراجم کنه...
ساناز گفت: نه نمیدونم!
هانا که شغلش رو از دست رفته میدونست
تا پارکینگ دوید... نفسش بند اومده بود. اما حداقل حالا جلوی ماشینش ایستاده بود.
امیرعلی با اخم و نگرانی از ماشین پیاده شد.
_چیزی شده خانم حامدی ؟
هانا به روبه روش ایستاد.
_ میخواستم بگم که..
1.8K views19:43