2022-05-03 08:13:20
مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش مینویسد:
روزی در بدترين حالت روحی بودم. فشارها و سختىها، جانم را به تنگ آورده بود.
سردرگم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، باحالتی غریب و روحى بیجان و بىتوان به زندگی خود ادامه میدادم.
همسرم مرا ديد به من نگاه کرد و از من دور شد.
چند دقيقه بعد با لباس سرتاپا سياه روی سکوى خانه نشست.
دعا خواند و سوگوارى کرد. با تعجب پرسیدم:
چرا سياه پوشیدهای؟ چرا سوگواری میکنی؟
همسرم گفت مگر نمیدانی او مرده است؟
پرسیدم چه کسی؟ همسرم گفت خدا... خدا مرده است!
باتعجب پرسیدم مگر خدا هم میمیرد؟ این چه حرفیست که میزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده و من چقدر غصه دارم. حیف از آرزوهایم؛ اگرخدا نمرده پس توچرا اینقدرغمگین و ناراحتی؟
او در ادامه مینویسد: در آن لحظه بود که به زانو درآمدم و گریستم.
راست میگفت. گویا خدای درون دلم مرده بود.
بلند شدم و براى ناامیدیام از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز نمىميرد!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮیم؛ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ، ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕﺑﺮﺩﻧﯽﺳﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ، ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞﺑﺮﺩﻧﯽﺳﺖ.
ﮐﻠﯿﺪ ﻟﺬﺕ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ!
قصد داشتم دست اتفاق را بگيرم تا نيفتد! اما امروز فهميدم که اتفاق خواهد افتاد؛
اين ما هستيم که نبايد با او بيفتيم...
┏━━━━
@ashrafe_makhluqat
┗━━━━━━━━━━
73 views05:13