در اتاقی که کیلومترها از اتاق خودم فاصله دارد، در سکوتی که گاه | تلخ همچون چای سرد
در اتاقی که کیلومترها از اتاق خودم فاصله دارد، در سکوتی که گاهی باد بهمش میزند خوابیدهام و به این فکر میکنم که قرار است در آینده چه کاره شوم؟ خبرنگاری و روزنامهنگاری را ادامه دهم؟ روانشناسی کودک و نوجوان را جدی بگیرم و سرم را بالاتر آورم و بیشتر در این مسیر بدوم؟ معلم شوم؟ جدی جدی معلم شوم؟ بعد از ۱۰ سال دوباره مقنعه سر کنم، مانتوی بلند رسمی تیره بپوشم، کفشهای طبی به پا کنم و هرروز سر یک ساعت مقرر در محلی مشخص باشم، سر یک ساعت مشخص از آن محل مشخص بزنم بیرون و این کار را تا ۳۰ سال ادامه دهم؟ حتی اگر دلم سفر پاییزی بخواهد، حتی اگر دلم شمال در بهار و جنوب در زمستان بخواهد؟ من قرار است در آینده چه کاره شوم؟ مهاجرت کنم و باز درس بخوانم، دانشجو شوم و با سرچهایی که مقالههای طولانی و تازه میدهند بخوابم و با قهوههای ماسیده شده بیدار شوم؟ دانشجو بودن در شهری که شهرم نیست. دانشجو بودن در جایی که وطنم نیست. دانشجو بودن در جایی که شغلم است. کاش فردا کلاس انشا داشتم و معلم موضوع میداد: میخواهید در آینده چه کاره شوید؟