#پارت92 همه نگهبانا دیوونه هارو مهار کرده بودن. برگشتم و دیدم حامد رو هم گرفتن و دارن می برنش طبقه پایین. ادی انداختم تو اتاق و با چهره کبود شده کف اتاق زل زد و داد زد: -از این به بعد از من بترس بی چاره ات می کنم هم تو رو هم اون پسره ی ... فحش خیلی بدی داد که سعی می کنم به خاطر نیارمش! با حرص نگاهش کردم که در رو محکم بست. و در قفل شد و من موهام رو به چنگ گرفتم و با حرص جیغ زدم: -خپل کچل! اون روز بهمون ناهار ندادن و از شامم خبری نبود. و همه دیوونه شده و به در اتاقاشون می کوبیدن. و من گوش هام رو گرفته بودم و سر درد عجیبی داشتم. روز بعدم خبری از صدای زنگ نبود؛ و این یعنی تنبیه شده و حق هوا خوری نداشتیم. سرم رو روی تخت گذاشته بودم و برعکس دراز کشیده بودم. و پاهام رو به دیوار چسبونده بودم. کسل بودم و حوصله ام عجیب سر رفته بود. همین طوری با خودم حرف می زدم و رویا بافی می کردم؛ و تو تخیلاتم روی دیوار اشکال نامفهوم رسم می کردم! 1.2K views06:46