Get Mystery Box with random crypto!

🥀از مرز غرور تا عاشقی ، ازدواج اجباری🥀

لوگوی کانال تلگرام azmarzegrortaashegi — 🥀از مرز غرور تا عاشقی ، ازدواج اجباری🥀 ا
لوگوی کانال تلگرام azmarzegrortaashegi — 🥀از مرز غرور تا عاشقی ، ازدواج اجباری🥀
آدرس کانال: @azmarzegrortaashegi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
کشور: ایران
مشترکین: 704
توضیحات از کانال

کانال اول ما:
@khanzadehhe
@khan_zadeeeh
کانال دوم ما:
@raeskarmand
کانال سوم ما:
@azmarzegrortaashegi

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2021-09-25 16:29:09 #𝗽𝗮𝗿𝘁20

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎

وارد اتاقم شدم به سمت گوشی نوکیام رفتم. اینو برای محض احتیاط گرفته بودم که اگه یک روزی بابام گوشیم رو گرفت بی هیچ نباشم.

زنگ زدم به سارا بهش گفتم بیاد خونمون تا باهاش حرف بزنم... اونم گفت نیم ساعت دیگه میاد.

یکم کرم و پنک یک زدم تا بلکه پنج تا انگشت بابام روی صورتم نقش بسته شده بود محو بشه.

رژ جیگریمم زدم... به آینه زل زدم، همیشه یاد گرفته بودم بجنگم... جنگ منو ورزیده کرده بود!

صدای مامانم بلند شد:
- نازی سارا اومده نمیای بیرون؟

پوزخندی زدم چه زود نیم ساعت گذشت... قبل اینکه برم بیرون نقاب شخصیتم رو زدم.

با جیغ اومدم بیرون.

- سارا؟ عشقم کجایی؟

سارا همون جور که داشت چادرش رو در میاورد گفت:
- تو کجا بودی خانوم خانوما؟

بغلش کردم و سفت فشارش دادم... با فشار من جیغش در اومد.
- چه خبرته دختر خفم کردی!

مامان از آشپزخونه اومد بیرون با سه تا چای گذاشتشون روی میز و گفت:
- بابا نترس سارا فرار نمی کنه...

سارا با حرف مامان زد زیره خنده و گفت:
- نه عمه این فکر می کنه من می خوام در برم.

بساب بهم برخورد لبام رو برچیدم و گفتم:
- خیلی بدین حالا دونفری دارین منو دست می‌ندازین؟

سارا روی مبل نشست و گفت کنارش بشیم... نشستم جاش
مامان بلند شد و به سمت تلفن رفت.

ابروی بالا انداختم.
- به کی زنگ میزنی آخه؟

- فاطما خانوم...

یک استغفرالله ای زیره لب گفتم که سارا زد زیره خنده و گفت:
- همون خواستگار سمجت رو می‌گه؟

بی خیال سرم رو تکون دادم... مامان تند تند داشت با فاطما خانوم حرف می‌زد من هم ادای اونا رو در می‌اوردم سارا هم می خندید...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
481 views13:29
باز کردن / نظر دهید
2021-09-24 13:16:26 #𝗽𝗮𝗿𝘁19

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎

بازم توی زندگیم فرقی نمی کرد... چون من اختیاری نداشتم بابام به جای من تصمیم می گرفت.

- مامان جان اصلا من بگم باشه بابا مخالفه اینکه که من زود ازدواج کنم...
زد رو پام و گفت:

- اون با من!
خنده ای سر دادم.

- مامان تو این پسره رو یکبار دیدی که انقدر تقلا می‌کنی منو به ریشش ببندی...

مامان استکان رو جلوی صورتم تکون داد...یعنی "وخه برو چای بریز تا برات بحرفم" با حرص بلند شدم.

- نه ندیدم ولی عکسش رو دیدم خوشگله تحصیل کردس ...و صد البته پسره فاطما خانومه.
چای رو جلوش گذاشتم و گفتم:

- این نکته اخر منو کشت!
زد توی سرم و گفت:

-خر دکتره چرا نمی‌فهمی؟
جای که زده بود رو ماساژ دادم و گفتم:

- باشه فهمیدم توهم نزن بس زرنگم توهم دوتا مشت بزن زرنگ تر بشم...
یک دفعه فکری به سرم زد‌.

- باشه بگو بیان ...برو قرار بزار!

حالا که بابا نمیزاره من راحت باشم و سنگ جلوی پام قرار میده منم برای ازادی خودم مجبورم پا روی دلم بزارم و ازدواج کنم.

بعد چند وقتم طلاق میگیرم با این فکر نیشم باز شد...

- دخترم دخترای قدیم به جای شرم و حیا نیشش رو باز می کنه!

پشت بندش چشم غره ای رفت.
از فکر مامان دلم می خواست غش کنم از خنده... فکر کرده من دارم خواب شب زفاف می ببینم

- پس من امشب به بابات میگم.

بلند شدم به سمت اتاقم رفتم در همون حالا گفتم بگووو...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
580 views10:16
باز کردن / نظر دهید
2021-09-23 16:21:17 #𝗽𝗮𝗿𝘁18

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎

چشمام رو که باز کردم صبح بود... به مامان نگاه کردم داشت قران می‌خوند.

بی حال بلند شدم و به سمتش رفتم... از هوا خودم رو ول کردم رو مبل.

- دخترم به فکر خودت نیستی لااقل به فکر مبل های من باش!
پشت چشم نازک کردم.

- خب حالا...چای می خوام.
مامان با حرص به پشتم یه نگاه کرد و گفت:

- معصوم خانوم همسایه جان لطفا برو برای این دختر ما چای بیار بنده خدا کُچه!

دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با خنده گفتم:

- معصوم خانوم چای کمرنگ لطفا!

مامان نگاهی بهم انداخت که یعنی برو گمشو دوتا چای بیار... بلند شدم و با دوتا چای دبش برگشتم‌.

چای رو که روی میز گذاشتم مامان قران جیبیش رو بست و اروم گفت:

- خب حالا که نوا نیست می خوام مادر و دختری باهم حرف بزنیم...

موهام رو به پشت گوشم هل دادم و بی خیال گفتم:

-می‌شنوم.

- فاطما خانوم دوستم رو یادت میاد؟
بی خیال گفتم:

- همون که لپاش مثل هلو هست؟
مامان چشماش رو توی کاسه گردوند و گفت:

- هلو و شفتالو فرقی نداره... اون بازم تو رو برای پسرش خواستگاری کرد!

با خشم چشمام رو بستم... آخه این بار چندم بود که این بحث مسخره پیش اومد هر بار هم مثل قبل جوابم منفی بود ولی...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
649 views13:21
باز کردن / نظر دهید
2021-09-22 09:49:10 #𝗽𝗮𝗿𝘁17

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎


فقط تونستم از اپن بگیرم و بلندشم.
با گریه نالیدم:

- بابا من که کار بدی نکردم!
مامانم خواست بیاد جلو که بابام با صدای خفه گفت:

- هر کی بیاد جلو اونم کتک می خوره..

و بعد این حرف با کمربند به جونم افتاد... غرور جلوم رو می گرفت که التماس کنم.

وقتی خسته شد ولم کرد و رفت روی مبل نشست...

بی جون به مامانم نگاه کردم داشت بالای سرم اشک می ریخت.

لبخند تلخی زدم...

کاشکی کور میشدم و اشکاش رو نمی دیدم.

با زور اون دوتا من رو به اتاق بردن روی زمین نشستم نگاهی به خواهرم کردم.

صدای بابام بلند شد.

- گوشی اون هرزه رو بیار!

با وحشت نگاهی به گوشیم کردم..

. نه گوشیم...
نه با التماس مامانم نگاه کردم که با اشک چشماش رو بست.

مجبوری گوشی رو به دست نوا دادم اونم از اتاق بیرون رفت وقتی برگشت کنارم نشست.

- آبجی ولش کن من گوشیم رو می‌دم بهت.

با اشک چشمام رو بستم و همون جور دراز کشیدم اروم گفتم:

- ایشالله خدا یا منو بکشه یا اونو بکشه ولی یکی مون باید بمیره.

مامان با این حرفم سریع رفت بیرون با نوازش های نوا به خواب رفتم...


☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
359 views06:49
باز کردن / نظر دهید
2021-09-19 08:47:56 سلام دوستان گلم
تشکر میکنم از صبر و شکیبایی شما که تا اینجا با ما همراه بودین
رمان خدای شیطنت از فردا ادامه پیدا میکنه و کارن و دیانای رمان #از_مرز_غرور_تا_عاشقی هم به این داستان‌ اضافه میشن.
پارتای هیجانی از این رمان در راه است
536 viewsedited  05:47
باز کردن / نظر دهید
2021-09-10 12:10:22 #16

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎


- خب آقایی کجا بودی تا الان؟

به زور داشت جلوی خنده اش رو می‌گرفت.‌.‌.

- دانشگاه خوشگلم!

- اهان پس خسته ای برو استراحت کن عشقم...
- باشه بای بای نفسم.

- بای عشق جان.

گوشی رو که قطع کردم با سارا زدیم زیره خنده... به زور گفتم:

- واییی... خدا سارا چقدر باحال بود تاحالا هیچ وقت انقدر تو نقشم فرو نرفته بودم...

- آره بابا منم باورم شد.


به سمت گوشیم رفتم نگاهی بهش کردم...

بیست بار تماس از نوا داشتم... پنج تا هم پیام.
اولی رو باز کردم...


"نازنین بدبخت شدیم زود باش بلند شو بیا خونه بابا الان اومده دنبال تو میگرده"


نگاهی به ساعتش انداختم سه ساعت پیش این پیام رو برام فرستاده بود...چشمام تار شد.

ای خدا اگه الان برم خونه بابام می کشتم...

سارا نگران گوشی رو ازم گرفت... دیگه دست دست نکردم بدون هیچ حرفی از خونه بیرون زدم.
سارا هر چی صدام کرد فایده نداشت...

نفس نفس میزدم ساعت دو بعدظهر بود.


در رو با کلید باز کردم از پله ها بالا رفتم...صدای دادش توی خونه اکو می‌شد...

اشکام سرازیر شد.
رفتم داخل تا چشمش به من افتاد به سمتم حمله ور شد...

یک دفعه با سوزش صورتم به خودم اومدم و بعد همه چیز برام تار شد آروم آروم

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
570 views09:10
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 17:44:16 #15

☾︎ .. .. .. .. .. ..


باز هم شیطنت بر من پیروز شد...

نه بابا ترشی نخورم یک چیزی میشم.


- جونم اقایی؟


با شنیدن صدام سکوتی برقرار شد ولی اونم انگاری بازیگر خوبی بود چون ادامه داد...

- خوبی عشقم؟


سارا که دلش می خواست خفم کنه چون تند تند میزد روی شونم بلاخره گوشی رو گذاشتم رو بلندگو تا بلکه اونم بشنوه.

- آره عمرم...
- دلم برات تنگ شده نفسی!

جااااانم این پسره چرا همچین میکرد ولی خب منم کرم داشتم چون ادامه دادم.


- منم همینطور آقایی!
سارا با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که دستم رو روی دهانه ی گوشی گذاشتم و گفتم:

جانم سارا؟
با هیجان گفت:

- نازی میگم دردسر نشه برامون؟!

خنده ای سردادم و رو بهش چشمکی زدم...

آخه چه دردسری؟ باز گوشی رو به گوشم چسبوندم تا ادامه بدم...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
240 views14:44
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 17:43:34 #14

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎


نگاهی بهش انداختم...

نوا بود، وای دو دقیقه هم ولم نمیکنه این دختر حتما بازم می خواد چرت و پرت بگه.


گوشیم رو سایلنت کردم به سارا خیره شدم.
- چیکار میکنی شیطون؟

سینی رو برداشت و گفت:
- فعلا دارم کلفتی میکنم...

نیشم رو باز کردم.
- کمک نمی خوای؟

- چرا بیا باهم میز رو بچینیم ماکارانی پختم
- آخ جون پس میام کمکت!


بعد خوردن ماکارانی کنار هم نشسته بودیم که موبایل سارا زنگ خورد‌.

نگاهی بهش کردم که به صفحه خیره شده بود...
مشکوک پرسیدم:

- کی زنگ زده بهت؟

شونه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم ناشناسه...ولی جالب اینجاست این خط من شماره اش رو کسی نداره...

نو خریدم هنوز به کسی شماره ندادم.
خنده ای کردم و گفتم:

- طرفداراتن پس...


پوفی کرد و گوشی رو انداخت روی زمین... همین جور زنگ می خورد.

دیدم عین خیالش نیست برداشتم تا جواب بدم... دکمه ای سبز رو که لمس کردم ارتباط برقرار شد.
- سلام عشقم!

با صدای که اومد فقط تونستم چشمام رو برای سارا گرد کنم...

اعععع این دیگه کیه؟ خواستم بگم اشتباه گرفتن ولی...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
216 views14:43
باز کردن / نظر دهید
2021-09-09 17:43:04 #13

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎



پاهام رو روی هم انداختم با خنده گفتم:
- ضعیفه برام شراب بیار!

سارا همون جور که داشت میرفت اشپزخونه پشت چشم نازک کرد و گفت:

- نازی خودت رو جمع کن تا خفت نکردم.
دستام رو بردم بالا و با نیش باز گفتم:

- چشممم عشقم چرا خشونت؟

زد زیره خند و گفت:
- آفرین بشین تا برم چای بیارم...

بعد چندی کنارم نشست سینی رو روی میز گذاشت... موهاش رو پشت گوشش زد و گفت:

- چه خبر؟
- سلامتی... آخه چه خبری باید باشه؟

چایم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن که صدای زنگ گوشی بلند شد...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
238 views14:43
باز کردن / نظر دهید
2021-09-06 11:34:05 #13

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎



پاهام رو روی هم انداختم با خنده گفتم:
- ضعیفه برام شراب بیار!

سارا همون جور که داشت میرفت اشپزخونه پشت چشم نازک کرد و گفت:

- نازی خودت رو جمع کن تا خفت نکردم.
دستام رو بردم بالا و با نیش باز گفتم:

- چشممم عشقم چرا خشونت؟

زد زیره خند و گفت:
- آفرین بشین تا برم چای بیارم...

بعد چندی کنارم نشست سینی رو روی میز گذاشت... موهاش رو پشت گوشش زد و گفت:

- چه خبر؟
- سلامتی... آخه چه خبری باید باشه؟

چایم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن که صدای زنگ گوشی بلند شد...

☾︎ .. .. .. .. .. .. ☽︎
467 views08:34
باز کردن / نظر دهید