Get Mystery Box with random crypto!

ی روز با هم بحثمون شد، مثل همیشه سر چیزایی که حتی ارزش بحس کرد | بازار استان ها

ی روز با هم بحثمون شد، مثل همیشه سر چیزایی که حتی ارزش بحس کردن هم نداشت، کلی با هم دعوا کردیم، البته من ب حرمت حسی که بهش داشتم فقط سکوت میکردم. در قسمتی هم گفته شد که من ب شدت از دعوا متنفرم، دوست ندارم با کسی دعوا کنم، ماه رمضان بود و منم بی حوصله، رفتم شرکت، همش حواسم ب گوشی بود و انتظار میکشیدم، اون روز توی محل کارم در حد اخراج شدن دعوا کردم، اخراج هم شدم، رفتم لباساما عوض کنم برم خونه که بچه ها اومدن دنبالم، اون روز کلی گریه کردم ب حال خودم ی لحظه پشیمون شدم. از همه چی پشیمون شدم از این که دوباره عاشق شدم هم پشیمون شدم، فردای همان روز با هم کلی بحث کردیم، تصمیم داشتم از زندگیش برای همیشه گورم را گم کنم و برم رد کارم، آخه تو همون دعوا بهم گفت تو مثل ی دستمال میمونی که باید بندازمش دور، خداییش ی طوری شدم دلم برای اون پنج سالی که مثل الماس میدرخشیدم هم خیلی خیلی تنگ شد، داشتم میرفتم در تلاش بودم تمام صفحات مجازی را حذف کنم اما همش پیام میداد و راه رفتنم را سد میکرد، ی قسمت از حرفاش گفت من دوست ندارم عشق عوض کنم، اون روزم کلی گریه کردم، نه برای عشقمون نه، برای دلی گریه کردم که احمق بود و خر، وقتی که گفت حوصله ی عشق عوض کردن ندارم، فکرم پرواز کرد به سن ۱۴ سالگی تا ۲۱ ۲۲ سالگیم. عشقم یک طرفه بود، خودم میدونستم چون نابینام عمرن بهش نمیرسم، اما دلمو ب دفترهای بریلم خوش کرده بودم، خاطرات روز مره ام را برای عزیزتر از جانم مینوشتم، تو خیابون بلند بلند نمیخندیدم مبادا عشق یک طرفه دل چرکین بشه، با خودم گفتم هی روزگار تف تو روت بیاد، چقدر ایار عشق پایین اومده، عشق سرخ کمی عشق سفید قاطیش شده، گفتم من وقتی فهمیدم عشقم زن گرفته، تا مدتها مریض بودم، حتی مدتی ب جرم عاشقی بستری شدم ولی این روزا عشق شده نقل دهن مردم،. پایان این متن قضاوتش با شما. خاطره ای از سری خاطرات سمیه شریفیخواه، فاطمه.
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱.


@delneveshtehhaiefatemeh1364