آن شب من بیدار ماندم و دربارهی این حقیقت فکر میکردم که به نظر میرسد یک زن برای هر چیزی که انتخاب میکند تا در زندگیاش انجام بدهد باید هزینهی زیادی بپردازد، مگر اینکه او حقیقت آن را کم بداند. اما من قبلاً آن را میدانستم، نمیدانستم؟ من به اینجا آمده بودم و این برای من گران تمام شده بود، گاهی برای ساعات کوتاه با صدای ویل جادو میشدم که به من میگفت: - مسخره نباشم و به جای آن به همهی چیزهایی که به دست آورده بودم فکر کنم. در تاریکی دراز کشیدم و موفقیتهایم را با انگشتانم شمارش کردم؛ من یک خانه داشتم، استخدام شده بودم، هنوز در نیویورک و در میان دوستانم بودم، یک رابطه جدید داشتم حتی اگر گاهی به این فکر میکردم که چگونه آن را تمام کنم! آیا واقعاً میتوانستم بگویم که من کارها را به شکل متفاوتی انجام میدهم؟!