همانقدر که لیلی را دوست داشتم، از خانم ترینر هم سپاسگزار بودم که در طول را روزهای آینده برنامه های فرهنگی متنوعی قرار داده بود و این بدان معنا بود که جدا از وقتی که برای خرید کردن صرف میکردیم، ما زمان محدودی را با هم بودیم. حضورش در شهر با آگاهی صمیمانهاش از زندگی سم ارتعاشی را در هوا به وجود آورده بود که من نمیدانستم چگونه آن را رفع کنم. من خوشحال بودم که جاش درگیر کارش بود و توجهی نداشت که من ناراحت و پریشان هستم اما مارگوت متوجه شد و یک شب وقتی دین مارتین را برای پیاده روی آخر شب میبردم از من پرسید که چه مشکلی پیش آمده ؟!