یکسری اتفاقاتی توی زندگیت میفتن که تو هیچوقت توی خوابت هم نمی | بعد میریم پپرونی.
یکسری اتفاقاتی توی زندگیت میفتن که تو هیچوقت توی خوابت هم نمیدیدی و با خودت میگی دیگه امکان نداره بتونم نفس بکشم و واقعاً هم نفست بالا نمیاد و به سختی نفس میکشی ولی بازهم بیدار میشی و مجبوری ادامه بدی. یکسری اتفاقاتی توی زندگیت میفتن که قلبت رو تیکه تیکه میکنند و خودت رو داغون میکنند و درواقع چیزی از تو باقی نمیمونه جز پوستهای توخالی و باز این پوستهٔ توخالی بیدار میشه و مجبوره ادامه بده، یکسری اتفاقاتی توی زندگیت میفتن و تو هیچوقت نمیتونی باورشون کنی چون توی زندگیت تنها چیزی که باید باور میکردی اینه که زندگی خیلی وحشتناک و سخت و دردناکه.