2022-09-06 09:30:44
+ ببخشید من کلاس دارم دیرم شده...خداحافظ!
و اخرین نگاه دقیقم را به مشکی متعجب چشماش و آن موهای روی پیشونیش انداخته بودم و فرار کرده بودم! مطمئن بودم به همسر جانش گفته :
_ این بچه از اولش هم همینطوری دیوونه بود!
کلاس هارو غیبت کرده بودم و رفته بودم به همون امامزاده روزهای سخت ام!دیگه هیچ امیدی نداشتم برای داشتنش! کوچکترین روزنه های امیدم برای داشتنش با آن شکم بالا امده کور شده بودن!میخواستم گریه کنم اما نمیتونستم... وحشت زده و درمونده تلاش هام واسه گریه کردن بی نتیجه موند...احساس میکردم قلبی نمونده برام... یه بی حسی مطلق کل وجودمو گرفته بود! شنیده بودم که میگفتن درد که زیاد باشه عصب بی حس میشه! درد کشیده بودم و بی حس!
بی حسی... حس مطلق تمام روزهای بعدم بود! انگار که عصب هایم از کار افتاده باشند! نه کسی رو دوست داشتم نه از کسی متنفربودم! جوری تغیر کرده بودم که عالم و آدم فهمیده بودن! حتی کار به روان پزشک هم رسید و تشخيص شوک شدید بود! کسی برای بهبودم کاری نمیتونست بکنه... نمیخواستم یعنی کسی کاری بکنه! اون بی حسی مطلق رو دوست داشتم! اينكه به عالم و آدم بی احساس باشی و درد نکشی خیلی هم بد نبود!
دوسال بعد... یه دختر بیست و چند ساله مجرد بی احساس بودم...سر کار میرفتم... زندگی میکردم... و هیچکس رو دوس نداشتم!آدم زیاد اومده بود تو زندگیم اما بی نتیجه بود... قلب یخ زدم رو هیچکدوم نتونستن گرم کنن!
یه روز اواسط بهار بود که داشتم از سرکار برمیگشتم...غرق موزیکی که پخش میشد بودم! تنها چیزی که نتونسته بودم ازش دل ببرم همین ترانه ها بودن! حواسم پرت بود که بوم....انحراف پیدا کردم و بدنه ماشین با ماشینی که گوشه جدول پارک بود برخور کردو هم اينه ها شکست هم بدنه ماشین خط برداشت یکم!
عصبی و بی حوصله از ماشین پیاده شدم تا میزان خسارت رو بررسی کنم که صدای یه سوت بلند و کشیده حواسمو پرت کرد... برگشتم سمت صاحب صدا! یه پسر بیست و چندساله مثل خودم با یه جین تیره و یه تیشرت سفید که یه پیرهن مردونه روش پوشیده شده بود و دکمه هاش باز بود! با چشمای سبز روشن و موهای بور فر نسبتا بلند! از همون تیپ هایی که هیچوقت درکشون نکرده بودم!
ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
_بیچاره شدی... صاحب ماشین رو میشناسم... خیلی آدم بیخودیه!
پوف بلندی کشیدم و گفتم:
+میشه صداش کنین؟
_اره میشه!
+خب صداش کن دیگه!
_صداش کردم... جلوت وایساده!!!
این دیگه کی بود... "مردک" با اون فر گوسفندیه موهاش حس با نمک بودن هم میکرد!
+ببینید آقای محترم...!
_محترم نیستم راستش اصلا !
+ببین آقا پسر...من وقت واسه این لوس بازیا ندارم... الانم از سرکار برگشتم خسته و کوفته! اگه شکایت داری که میدونم داری زودتر زنگ بزن پلیس بیاد تکلیف و خسارت رو مشخص کنه!
_شکایت ندارم!
بهتم زد... به اون همه احمق بودنش نمیخورد این حرفو زدن!
+ولی اخه...
_دیدی چه بچه خوبی ام؟..همچین هام البته خوب نیستما...خسارت میخوام... اما در حد یه اينه...
+پس خسارت بدنه چی؟
_ببین گرمت نیست؟
+چرا!
_خب اون کافه رو به رویی میبینی؟ برای من و دوستامه...بریم همونجا سر خسارت باهم بزن بزن کنیم!
خنده ام گرفت... آخرین باری که یه پسر تونسته بود لبخند رو لبام بیاره کی بود؟ یادم نبود!
_بیا دیگه!
+ماشینو که به امون خدا نمیتونم همینجوری اینجا ول کنم!پلیس هم که تکلیفو روشن نمیکنی میخوای بگی بیاد یا نه! نه میتونم ماشین رو تکون بدم نه میتونم ولش کنم!
_تکون بده ببر اون سمت خیابون پارکش کن!
+پلیس پس چی؟
َ_ای بابا... من فکر میکردم تو بدبخت شدی گیر من افتادی نگو من بدبخت شدم که گیر تو افتادم!
دست کشید تو فر های بهم ریخته موهاش و بهم ریخته ترش کرد. چند قدم برداشت و اومد جلوم وايساد! هم نگاهش جدی شد هم لحنش!
_ببین خنگ خدا وقتی میگم شکایت ندارم پس پلیس نمیخواد! تعارف ندارم که باهات... حسابی باشه خودمون باهم کنار میایم سرش!
نمیدونم از خنگ خدا گفتنش باید تعحب میکردم یا از انقدر کوتاه اومدنش!
+چرا شکایت نمیکنی؟
_من خوش ندارم سر یه خسارت ساده پای دختر مردم رو به کلانتری و دادگاه که جای هزارتا آدم ناجوره باز کنم! که دختر مردم بیاد پله هارو بخاطر کارای اداری مسخره جلوی صدتا مرد بالا و پایین کنه! خودمون حلش میکنیم باهم!
فکر کردم یکی از همون مسخره بازی هاشه...اما تو روشنی چشماش صداقت داشت موج میزد! به ظاهرش نمیخورد اون همه مردونگی و معرفت ! رنگ روشن چشم هاش زیر اون ابروهای دست نخورده مردونه اش با اون همه مردونگی عجیب داشت به دل میشست!
+پس خسارتت چی میشه؟!
_وای از دست این دختره... ببین تو زدی به ماشین من ها! فکر کنم اشتباه گرفتی! الان من باید هی خسارت رو بکوبم تو کله ات نه تو! زیر این افتاب مارو نگه داشته هی خسارت خسارت میکنه!
به زور جلوی لبخند زدنم رو گرفته بودم!
#او
#پارت_هفتم
#محیا_زند
@berkeh27
750 views06:30