2023-07-06 14:06:35
#داستان_کوتاه
#ترسا قسمت چهارم
نمیدانم چگونه آغاز شد؟خودم هم مانده بودم. یک شب چیزی نبود و فردا همه چیز بود. صحبت از علاقهای که یکباره به آن دختر پیدا کردم.
چه شد؟ چرا شد؟ خودم هم نمیدانم. عشق چیز غریبی است؛ یک معما، یک راز سر به مُهر و پر زمهر.
در کلاس حواسم میرفت پیش هاله؛ که آن روز چه لباسی پوشیده و چگونه رنگ لباس و کیف و کفش را تناسب بخشیده و بر شادابی خود افزوده است.
هاله از زیبایی بیبهره نبود ولی آنچه قلب مرا به تسخیر او در آورده بود، رخسار او نبود، آشوبگریاش بود.
دانشجوی دختر کم ندیده بودم اما هاله با آن عصیانگری که دست کم از شرارت نداشت، برایم بیسابقه بود. لبخندهای من که بر روی او گشوده شد و چشمهایی که بر او خیره میماند، او را متوجه تغییری که در استاد صورت گرفته بود کرد.
نگاههای متلاقی ، رنگ شاگرد و استادی را از من و او بازگرفت و گذر ایام میان هاله و من واله ، رنگی جز محبت بر جای نگذاشت. تصاویری که از من میکشید زیادتر شد و من آنها را به دیواره قلب میآویختم تا هیچ غباری نتواند آفریده دستهای نازنین محبوب را مکدر نماید.
هاله در پایان ترم باز هم اذیت میکرد؛ اما از جنسی دیگر. اگر در ابتدا آتش بازیهای شرورانه او اعصاب مرا آزرده ساخته بود، در واپسین جلسات درس ، حریق شعله علاقهام به او قلبم را سوزانده بود.
در آخرین جلسه کلاس به بهانهای او را نگاه داشتم. نمی دانستم چگونه شروع کنم. آيا باید مانند بعضی حرکات نمایشی در مقابلش زانو میزدم و ناگهانی خواستگاری میکردم؟
آیا باید مقدمه چینی میکردم تا مرا بوالهوس به حساب نیاورد؟ راه وسط را انتخاب کردم.
گفتم که در پارک مجاور موسسه پارک باصفایی است و دوست دارم او نقشی از من را در میان درختان بلند قامت تصویر کند. بهانه نیاورد و پذیرفت. معلوم بود که مقصود مرا دریافته است. پارک در آن ساعت از روز شلوغ نبود. دقایقی بعد روی صندلی چوبی پارک نشسته بودم. هاله در کاغذ می نگریست و من در او.
فرصت کم بود. معطل نکردم: "میدانید....راستش...چه جوری بگم.....". زبانم درست کار نمیکرد. قلبم تند میزد و خون به صورتم دویده بود. هاله دست از نقاشی کشیده بود و به نقش نگاه میکرد.
نقش درمانده نقاش بود و صید اسیر صیاد. سینهام را صاف کردم:
"من از شما خوشم آمده ، میخواهم.....".هاله خندید : "میخو اهیدکه شما را به غلامی قبول کنم ؟" من هم خندهام گرفته بود. تصویر نیمه کاره ماند، فقط درختها و آن صندلی ترسيم شده بود. کسی در قاب نقاشی نبود.
آدمی که باید تصوير میشد در قلب نقاش خزیده و محو شده بود. هاله من را پذیرفت و هيچ ایرادی به کار و زندگیام نداشت جز کيش متفاوت.
راست میگفت. او نمیتوانست با من ازدواج کند. من مسلمان نبودم. از نظر خانواده او و قانون من ترسایی بودم که ازدواج با زن مسلمان بر من تحریم شده بود!!.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips
930 viewsAzar, 11:06