مرا که بوسیدی برگشتم به راه مدرسه و خودکار اکلیلی بی نظیرم را | کافه پاراگراف
مرا که بوسیدی برگشتم به راه مدرسه و خودکار اکلیلی بی نظیرم را _که در جوبهای ولیعصر از جیب کیفم افتاده بود_ پیدا کردم خم شدم. برش داشتم. سریع مقنعهام را مرتب کردم، خودکار را چپاندم توی کوله پشتیام لای کتاب تاریخ. برگشتم به روبروی تو. میدانی من دستوپاچلفتیام و بهغایت بیسلیقه. چیزهای زیادی از کیفم از جیبهام از جانم ریخته اینور و آنور زندگی. مرا ببوس. تا بروم قطعه سیصد و نه بهشتزهرا. شگفتزده نمیشوم اگر اسماعیل برخیزد گرد و خاک را از کت و شلوار خاکستریاش بتکاند و با هم اسنپ بگیریم و به خانه برگردیم. اسنپ را چطور بعد نه سال برایش توضیح دهم؟ شهر را بگو چقدر تغییر کرده. چطور بگویم خانهاش را فروختهایم و ارثش را خوردهایم؟ میفهمد حتما حق میدهد. چقدر حرف میزنم. ببین مرا ببوس و به حرفهایم گوش نده. میدانی چرا آدمها وقت بوسه چشمهاشان را میبندند؟ چون هر کدام میروند دنبال پیدا کردن چیزهایی که گم کردهاند. من نه گذشتهام نه آینده. من فقط کمکم دارم "میتوانم". مرا ببوس دارم پیدا میکنم دفتر نقاشی فیلی ده سالگیام را مرا ببوس دارم توی کشوی میز ناظم مدرسه دنبال دستبندی که از مچم درآورد و پس نداد میگردم مرا ببوس دارم "میتوانم" نام اولین قطرهی باران که بر لبم چکید را به یاد بیاورم مرا ببوس "مرا"؟ نه... به باران میتوان مگر گفت ای باران! فقط در حیاط خانهی من ببار؟