Get Mystery Box with random crypto!

متری شش و نیم: وقتی شرف زنده به گور می شود فیلم جذاب و فریب ک | یادداشت های محمدعلی شمس

متری شش و نیم: وقتی شرف زنده به گور می شود

فیلم جذاب و فریب کار "متری شیش و نیم" جهشی قابل توجه در سینمای ایران است؛ اما در کدام جهت؟ واقعیت این است که اکثر ما شخصیت پلیس را تا حد زیادی باور کرده ایم و در نیمه ی ابتدایی فیلم توانسته ایم به فضای پیرامونی او و دوستانش به شکل قابل توجهی نزدیک شویم. در سکانس ابتدایی، حرکت های منطقی دوربین به کمک موسیقی و تدوین ریتم مناسبی می سازند که نبض و نفس ما را به التهاب فضای کاری پلیس ها آغشته می کند. اما چون هنوز رذالت طرف مقابل را به چشم ندیده ایم ناچاریم فرض کنیم که جوان فراری "قاچاقچی" و طبیعتاً "بد" است. دوربین هر دو را با لحنی یکسان تعقیب می کند؛ و حتی می توان گفت که فیزیک ورزیده و سرعت بالای جوان فراری در مقایسه با عقب ماندگی و خستگی پلیس تعقیب کننده ما را بیشتر به سمت اولی می کشاند. یعنی قاب هایی که از زبان بدن و میمیک چهره ی این دو چیده شده نهایتاً تعقیب شونده را مظلوم و تعقیب کننده را مستأصل رها می کند. بهترین دلیل برای این ادعا آهی ست که از نهاد تماشاگر بغل دستی شما برمی خیزد وقتی که جوان زنده به گور می شود؛ دفن شدن قاچاقچیِ مظلوم تقارن خوبی دارد با کَفَنِ پنهان شده زیر عنوانِ فیلم. چنین تیتراژی بهترین مقدمه است برای فیلم و به یک معنا، خلاصه ی آن.

از نظر فیلمساز، این شرایط نابسامان و ناگوار جامعه است که باعث کفن پوش شدن و دفن شدن جوان هایش می شود نه رذالت و خباثت آگاهانه ی اراذل و جنایتکاران. زنده به گور شدن این جوان رعنا و بر دار رفتن آن قاچاقچی احساساتیِ آخر فیلم هر دو رقت انگیز است چون فیلمساز یا خباثت شان را نشان نمی دهد یا سعی می کند که مظلومیت اطرافیانشان و در نتیجه معذوریت جنایتکاران را به رخ بکشد؛ البته پلیس ها هم وضعیت بهتری ندارند. اگر جنایتکارانِ مظلوم ِ فیلم زنده در گور می روند یا بالای دار دست و پا می زنند، پلیس سرگردان و هراسانِ سکانسِ آخر هم زیر بار سنگین سیاهیِ شب، وضعی بهتر از قاچاقچی سیاه دل ندارد. در چنین شرایطی آنچه "باور پذیر بودن پلیس ها" خوانده می شود نتیجه اش باور کردن استیصال و سرگشتگی آن هاست نه شرف و اعتبار اخلاقی شان. نمونه های آنچه گفتیم فراوان است و خواهیم گفت.

بر خلاف تصور غالب درباره ی این فیلم، ما با تصویری خاکستری از خیر و شر طرف نیستیم. شخصیت پردازی ها فرمول هدفمند اما غلطی دارند که به جای باورپذیری، باعث گمگشتگی حسی مخاطب و عدم انسجام درونی عناصر خیر و شر می شود. بگذارید حس های القا شده در چند سکانس فیلم را مرور کنیم. اول یک جوان، که باید قاچاقچی بودنش را فرض بگیریم، مظلومانه می میرد و یک پلیس گرفتار می شود چون مواد روی دستش مانده. بعد می فهمیم که او داغدار است و اصلی ترین انگیزه اش نه اجرای عدالت و مبارزه با شر، بلکه پیگیری انتقامی شخصی ست که حالا دغدغه ی پلیس اصلیِ داستان هم شده است. برای رسیدن به قاچاقچی اصلی، پلیس ها با حرص و غضب و تهدید و ارعاب از سد مشتی قاچاقچیِ فقیر و مفلوک می گذرند.

در این مسیر فیلمساز از هر فرصتی برای نمایش خشونت نهادینه شده در پلیس ها و فلاکت آوارشده بر سر قاچاقچی ها استفاده می کند. مثلاً قاب ها طوری چیده شده که وقتی سگ پلیس به زن حامل مواد حمله ور می شود، حس رقت مخاطب به نفع زن برانگیخته شود. کارکرد آن نماهای کلوز قبلی از صورت های اشکبار زن و فرزند معصومش چیزی جز گدایی رقت نیست. این فرمول مخرب تمام سلول های فیلم را آلوده کرده از جمله سلول زندان. با پلیس هایی طرفیم که خیر بودنشان مفروض است ولی شرهای وجودی شان تصویری شده؛ در مقابل با قاچاقچی هایی طرفیم که شر بودنشان مفروض است اما خیرهای وجودی شان تصویری شده. اوجش لذت بردن قاچاقچی اصلی ست از حرکات نرم و لطیف کودک. این خاکستری کردن شخصیت ها نیست؛ بی معنا کردن خیر و شر است، و اختلاط تصنعی نور و ظلمت. همه چیز طوری طراحی شده که ما دلمان بسوزد، به شکلی مساوی برای قاچاقچی و پلیس؛ این یعنی علی السویه کردن خیر و شر، و بی تفاوت کردن مخاطب به مرزهای واقعی بین این دو؛ این یعنی مساواتی ناعادلانه. فیلمساز، جنایتکاران و مأمورین اجرای قانون را به یک اندازه بی اختیار، مجبور و محکومِ سیستم می داند؛ سیستمی اجتماعی که اوج بی عدالتی اش در قامت عدالتِ کورِ یک قاضیِ سرد و رذل نمایان می شود.

ادامه