دلتنگی، همون قطره اشکیِ که درست وسطِ خندههایِ بلندت میچکه روی | {دلـتنگـيـات}
دلتنگی، همون قطره اشکیِ که درست وسطِ خندههایِ بلندت میچکه رویِ گونههات و تو سرتو خم میکنی که کسی نفهمه… دلتنگی همون بغضِ لعنتیایه که میچسبه به گلوت، درست وسطِ خوردنِ غذایِ موردعلاقت بعد یه روزِ شلوغ، و تو همهی حستو برمیگردونی و صورتت خیس میشه... دلتنگی همون وقتیه که زل میزنی به کتابت و به خودت میای میبینی نیم ساعت گذشته و تو هنوز قفلی روی همون یه خط و حتی نفهمیدی چطوری گذشته! دلتنگی اون آهنگیه که با تردید ردش میکنی و بعد از پنج دیقه پلی میشه و با گریه بارها گوشش میدی... دلتنگی خودِ تویی… خودِ تویی که انقدر همهی تار و پودمُ مالِ خودت کردی که به جای هوا تورو نفس میکشم، تورو میبینم، تورو میشنوم؛ و تو نیستی... دلتنگی شاید همین توهمِ دوستداشتنیِ بودنته؛ وقتی که تو نبودنت دست و پا میزنم!