Get Mystery Box with random crypto!

'مسابقه نویسندگی قلم برتر' شرکت کننده شماره: چتری برای جزیر | دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان

"مسابقه نویسندگی قلم برتر"
شرکت کننده شماره:
چتری برای جزیره
دست مرتضی رو گرفتم و از تو جمعیت کشیدم بیرون: بیا پسر تو اینجا چکار می کنی؟ ناظم ببینتت حسابت با کرام الکاتبینِ
صداش چسبید ته دیافراگم شنوایی ام: مرگ بر شاه..مرگ بر شاه
-آروم باش پسر گوشم رو کر کردی.همون تو مدرسه انقلاب کن اینجا رو بسپار دست بزرگون
...
هاشم کرُک، بچه ها را طوری ترسانده بود که بچه های خنثای کلاس یک قدمی ما رد نمی شدند. زنگ تفریح کارشون شده بود آب آوردن و ماساژدادن پای بچه های هاشم. کلاس برای خودش منطقه ی جغرافیایی بود با آب و هوای متفاوت. هر ردیف اصول و اعتقادات خاص خودش را داشت. نیمکت ها در سه ردیف چیده شده بودند. من و مرتضی اولین ردیف بودیم وسردسته ی گروه جزیره.
جای همیشگی مان سمت پنجره و ته کلاس بود. از هفت سالگی با مرتضی قد کشیدم و از یک جایی او قدش از من جلو زد. تو خونه صدام می زنند کاظمِ مرتضی.
هر جلسه معلم جغرافیا سعی داشت او را ردیف اول بنشاند تا در تیررس نگاهش باشد و بتواند مدیریتش کند اما موفق نبود. سرش را پایین می انداخت و ردیف اول می نشست، معلم که گچ را روی تخته سیاه برقرار می کرد همان سرِ پایین رفته را با فشار بالا می کشید و شانه هایش را از هم باز می کرد و جلوی دید بچه های ریز و میزه ی عقب را می گرفت و صدای شکایت بچه ها که بلند می شد، دوباره قوز می شد، تا بالاخره به آخر کلاس، کنار خودم هدایت می شد.
ازپنجره ی خاک گرفته ی کلاس، حیاط مدرسه زیر نظرِ مرتضی بود و خبر از ورود و خروج آقای ناظم و مدیر را داخل دفترش با اسم رمز می نوشت. هر زنگ تفریح بحث سررنگ کروات معلم ها بودکه از چشم مرتضی نمی افتاد.
نقشه های من و مرتضی در حد پچ پچ هایی آخر کلاس مانده بود تا اینکه یک روز دبیر شیمی بعد از چند ماه تاخیر از فصل مهرماه، وارد کلاس شد . آقای ساوه قد بلند و تنه ی باریکش سوژه ای شده بود برای دانش آموزان. آنقدر بلند بود که انگار بالا دیگر برایش فضا نداشت و سرش به پایین خم مانده بود . لب های بزرگ و شتری و گونه های فرو رفته و بدون مو در کنار چشمان درشت و کشیده ناهمخوانی عجیبی در او ایجاد کرده بود. صدایش از قدش خجالت کشیده بود و برای رساندن مطلب به بچه ها خودش را پایین می کشید و کنترل دانش آموزان را از دست می داد؛ مدیر فکر می کرد که ساوه به تنهایی نمی تواند کلاس را مدیریت کند که هرزگاهی در را باز می کرد و اخطار می داد که آرام باشید.
حالات آقای ساوه برای شناساندن او به عنوان دبیر بی عرضه در هفته ی اول ورودش برای دانش آموزان و دبیران تصمیم سختی نبود. مرتضی از حالات و حرکات تمام کادر مدرسه فیلم کوتاهی در ذهنش داشت و چند کد هم توی دفترش. دهانش را زیر گوشم برد و گفت: ساوه را ببین، چندان هم ناراضی به نظر نمیاد؟
-چرا ناراضی باشه..کجا راهش می دادند که با این قیافه ، کیف موزیِ رنگ و رو رفته را بگیره دستش و بیاد درس بده.
-هنوز بچه ای.
-تو که بزرگی بگو.
-حالا زوده میگم برات
زنگ کلاس خورد. ساوه بعد از ورود دانش آموزان وارد کلاس شد. نمی دانم این همه برگه و دفتر زیر بغلش چه می کرد؟! دسته ی کیفش پاره شده بود و مانند برگه های آچهار زده بودش زیر بغل. پاهای باریک و بلندش ختم می شدند به کفش های فوتبالی که پیدا بود از ناعلاجی و نبود کفش مناسب برای سایز پایش آنها را پوشیده است. با خودم فکر می کردم کلا در فضا رها بوده که پاها و قدش برای ابراز وجود تمام تلاش خود را کرده بودند.
با قیافه ی بی ابهت روی صندلی ریخت. مرتضی باز آمد زیر گوشم: ته نگاهش خبری از دیلاقی نیست.
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم: دست بردار از این کارگاه بازی هات..نگاش کن باید داربست بزنی واِلا می ریزه پایین.
مرتضی دفترش را باز کرد و یک کد نیمه تمام را مقابل حرف سین گذاشت. باز مدیر طبق معمول درِ کلاس ایستاد، هشداری داد و رفت. ساوه بلند شد و در را بست. این عملکردش توجه همه را به خود جلب کرد. هاشم کُرک صدایش را بلند کرد: بر جمال محمد صلوات
همه بلند صلوات فرستادند. یک آن کلاس بمبی شد برای انفجار. ساوه بدون اینکه بخواهد به نشقه ی هاشم جان دهد کنار تخته ایستاد و گفت: بچه ها این روزها خیلی ها تو خونه خلوتگاهی دارن... نمی دونم چند تا خرابکار دور و بر خودتون می شناسید که دستگاه چاپ و تکثیر دارند ؟ نمی دانم چه انگیزه ای برای این کارهاشون دارند ؟!
کلاس شیمی بود و حرفی از لوله چند سانتی آزمایشگاهی نبود.گروه جزیره با تمام وجود گوش شدند و انهایی که خنثی بودند هاج و واج هاشم را نگاه می کردند . هاشم دنبال آتو می گشت اما هر بار ناامید ته کلامِ ساوه به دیوار کوبیده می شد و بر می گشت.