Get Mystery Box with random crypto!

'مسابقه نویسندگی قلم برتر' شرکت کننده شماره: بسم الله الر | دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان

"مسابقه نویسندگی قلم برتر"
شرکت کننده شماره:

بسم الله الر حمن الرحیم

علاقه به معلمی

یادم می آید که از بچگی دوست داشتم معلم شوم .کلاس هشتم بودم و در مدرسه نمونه دولتی شهرمان درس می خواندم که تقریبا نصف بچه های کلاسی که من در آن درس می خواندم به درس ومدرسه علاقه داشتند و نیم دیگر هم در عالم خودبودند .
 
برای خود خیال بافی می کردند یکی مخترع ماشین زمان بود‍ ، یکی مرد سیاست ،یکی فوتبالیست و.......
خلاصه   هر  کدام  رویایی  در سر داشتند  البته من خود را جز ان نیمه اول ،  علاقه مند به درس می دانستم و از همان ابتدا از شغل معلمی خصوصا در درس ادبیات و انشاء خوشم می آمد .
 
تقریبا در اواسط سال بودیم و به درس آزاد فارسی وسط کتاب رسیدیم ،دبیر ادبیات فارسی ما که به کار خود تبحر داشت  و معلمی کردن را به روش واقعی بلد بود  شیوهء نوشتن درس آزاد را برایمان شرح داد و از ما خواست هفته آینده  آن را آماده کنیم و با خود به کلاس بیاوریم .
 
کمی در گوشه و کنار ذهنم جست و جو کردم خلاصه به فکرم زد در مورد کتاب محمود توحیدی که یکی از مشاهیر شهرمان بود ،درس را بنویسم  و در کتاب او لغات محلی و کلا ادبیات بومی  شهرمان آورده شده بود .
 
خلاصه دو روز بعد که فارسی داشتم درس را  آماده  کرده بودم و زنگ اخر نوبت کلاس ما بود .یکی از بچه های شعبهء دیگر کلاس هشتم  که با من ادعای دوستی داشت به من گفت :
کتابت را به من می دهی  معنی چند درس را ننوشتم آنها را بنویسم ،تا زنگ اخر کتابت را به تو می رسانم .
 
من هم کتاب را دو دستی تقدیم کردم و نزدیک زنگ اخر که بودیم  کتاب را برایم آورد .خلاصه زنگ اخر شد معلم شروع به برسی درس آزاد تک تک بچه ها کرد .
نوبت به من رسید  کتاب را به معلم دادم  یک نگاه اجمالی کرد و گفت :
این کتاب از خودته ؟
گفتم :بله
گفت : من این درس را امروز خوانده ام ،می بینی پایین صفحه امضای خط خورده منه ...
من با تعجب نگاه کردم دیدم درست می گوید ناگهان شستم خبر دار شد ،بله آقای به ظاهر دوستمان کتاب من را به معلم، زنگ قبلی نشان داده
 
گفتم :نمی دانم آقا
 
خلاصه معلم نخواست زیاد اذیتم کند فقط می خواست بگوید حواسم  به همه جا هست و حتی شاید می دانست چه کسی  قبلا کتاب را به او نشان داده ، دیگر نمی دانم با او چه کرد  به من که از بیست –هجده داد  چون کتاب را این شکلی دید .
اینجا بود که فهمیدم معلم شدن آنچنان راحت هم نیست باید به قول من شش دانگ حواست به همه جا باشد .
 
 
یک روز دیگر که فارسی داشتیم به یک شعر در کتاب رسیدیم و معلم از مادانشاموزان خواست تا آن را با آهنگ بخوانیم ، همهمه ای در کلاس بر پاشد معلم از یکی از دانشاموزان ردیف اول خواست که شروع به خواندن کند ،اکثر بچه های کلاس هم به بلوغ رسیده بودند و هرکدام صدا های عجیب و غریب داشتند . دانشاموزی که معلم از او خواسته بود شروع به خواندن کرد :
  زین گفته سعادت تو جویم
پس یاد بگیر هرچه گویم
  می باش به  عمر خویش سحر خیز
وز خواب سحرگهان به پرهیز   و................
خلاصه یک به یک بچه ها خواندند  هر کدام یک صدایی تو لید کردند  از آن کلاس تقریبا سی نفری یک نفر صدای خوبی داشت  و بقیه هم از جمله خودم مایه خنده بودیم بس .
دوران تحصیل باهمه خاطرات خوب و بدش گذشت و هر روز  علاقه من به این شغل بیشتر می شد .
القصه سال ها بعد که دوران مدرسه من تمام شد ومن دانشگاه فرهنگیان قبول شدم .یکی دو ترمی حضوری دانشگاه بودیم  تا اینکه ویروس منحوس کرونا آمد همه از دانشگاه رفتن شهر خودشان و درس خواندن هم مجازی شد .
 
دو سال از دانشگاه گذشت خلاصه درس کاروزی شروع شد برای گرفتن معرفی نامه به اداره آموزش  و پرورش شهرمان مراجعه کردم  از قضا همون مدرسه دوران متوسطه اول  را به من معرفی کردند و من خوشحال شدم .
باخودم فکر کردم می شود هنوز معلمان آن موقع در مدرسه باشند ؟
 
صبح روز یکشنبه ساعت هفت و نیم  با شوق و اشتیاق  طرف مدرسه رفتم  وارد دفتر شدم دیدم که بله هنوز مدیر مدرسه و خیلی از معلمان به خصوص معلم  ادبیاتمان  که برای من الگو بود نشسته اند .
 
پس از کلی سلام و احوال پرسی  معرفی نامه را به مدیر دادم  ایشان هم معلم ادبیاتم را به عنوان معلم راهنمایم معرفی کردند .
 
باهم  به یکی از کلاس های مدرسه رفتیم ایشان من را  به دانشاموزان معرفی کرد و به آنها گفت که من شاگرد همین مدرسه بودم ،بچه ها هم کمی به خودشان امید وار شدند . خلاصه الان وقت جبران هرچی که دوران مدرسه یاد نگرفته بودم بود و باید درست معلمی کردن را می آموختم .