بَررویِنـــ ــوتهاےِپیانوپامیگُذاشت وبالَبخندیمَخلوطبارنگبَنَــ ـــنفشبهسَمتآسمانمیرفت... گویینــ ــوریازجِنسعشقاورافرامیخواند... دَستانَشرابهسَمتنوربُرد،احساسیوَصفنَشُدنیدرسراسروجودشپُرشُد... همهچیزرنگےبود... گوییخورشیدبهجاینورعِشقومِهربانےبهجهانمیفرستاد... غَمےوجودنداشت...دُختربیشتربهنورنزدیکشد... فقطکمیبااوفاصلهداشت... ناگهانصداییدرگوشدخترپیچید...صداییدلخراش...چشمانشرابازکرد...چیزیازآنرنگهانبود...همهجاتاریکبود...گوییعشقمعنایینداشت...همهچیزخاکــِسترےبود...همهچیزجزقَلـــ ـــبدختر...حتیخاکستردنیاهمنمیتوانستبرقلبدختربشیند... ••آری؛دنیاخاکــِسترےست،نهسیاهمطلقاستونهسفیدمطلق،ترکیبیازآندوست•• ••میمـ›حـِ❥ 187 viewsedited 16:24