Get Mystery Box with random crypto!

گفت و چای | فهیم عطار

آدرس کانال: @fahimattar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 37.99K
توضیحات از کانال

‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم.

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 5

2022-07-13 00:59:15 صبح بیدار شدم و دیدم محبوب یک عکس از ستاره‌ها فرستاده و نوشته که این عکس مربوط به سیزده میلیارد سال پیش‌ است که حالا تازه نورشان به ما رسیده و ناسا آن‌ها را ثبت کرده و فلان و این‌ها. همان لحظه از فرط هیجان آمدم تا از زاویه‌ی دید خودم چهار خط در باب این ماجرا بنویسم و هیجانم را خالی کنم. که خب فهمیدم هشت میلیارد نفر دیگر نظرشان را نوشته‌اند و خاک تمام زوایا را به توبره کشیده‌اند و چیزی برای من باقی نگذاشته‌اند. خب عزیزان یک چیزی هم ته کاسه‌ی ماست برای من باقی می‌گذاشتید تا نصیبم شود. اما سهم من فعلا شستن ظرف ماست است. همیشه چهار فاز از جهانیان عقب‌ترم. از درست کردن اکانت فیس‌بوک و اینستاگرام بگیرید تا خریدن ارز دیجیتال یا قطعه زمینی در شهر جدید بینالود یا امتحان کردن ماستِ بادمجان.

خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشته‌ی ما گرفته باشند. گذشته‌ای که برای ما گذشته اما برای آن‌ها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بی‌فایده است. لااقل برای ما بی‌فایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستنده‌اش از سیاره‌ی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شده‌اید و این‌ها. یا مثلا این عکس چهل سال قبل‌تان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان می‌خورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیاره‌ی دورتری بیاید و عکس آینده‌مان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان می‌خورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.

افتاده‌ام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوه‌ی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار می‌شود. تمام می‌شود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشته‌ی من پاک نمی‌شود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.

به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوه‌ام هم سرد شده. گرفتاری‌هایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول‌ کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمی‌خورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینه‌ی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمی‌آید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
38.1K viewsFahim Attar, 21:59
باز کردن / نظر دهید
2022-05-25 20:39:22 یک خاطره‌ی بی‌ربط بگویم، بابت هیچ. اهواز زندگی می‌کردیم که وارد سن بلوغ شدم. یک خش ناجور افتاده بود به صدایم. وقتی حرف می‌زدم انگار دو شاخه تیرآهن نمره‌ی بیست را روی آسفالت می‌کشند. صد تا جوش هم صورتم را مثل ماشین عروس تزئین کرده بود. کل سوخت و ساز بدنم هم متمرکز شده بود روی دماغم و سرعت رشدش سه برابر جاهای دیگری بود که باید رشد می‌کرد. اما بدترین قسمت ماجرا این بود که یک شرارت خاصی درونم مثل لوبیای سحرآمیز رشد کرده بود. از آسیب رساندن و شیطنت کردن لذت می‌بردم. انگار یک چیزی درونم ارضا می‌شد. من هم تنها نبودم. پژمان هم بود. بنده‌ی هیچ خداوندی نبودیم و خودمان را سلطان کوچه می‌دیدیم. دو بار فیلم ترمیناتور را دیده بودیم و حس می‌کردیم قطر بازوهای‌مان هم اندازه‌ی دور کمر آرنولد است. که البته برعکس بود ماجرا.

چهارده ساله بودیم که آقای پهلوان خانه‌ی روبروی ما را خرید. اما اسباب‌کشی نکرد و خانه خالی مانده بود. دو هفته‌ی تمام تفریح من و پژمان این بود که با سنگ شیشه‌های خانه‌ی آقای پهلوان را بشکنیم. ماشالله، شیشه زیاد داشت و هر چی می‌شکستیم تمام نمی‌شد. سنگ برمی‌داشتیم و از این سمت دیوار پرت می‌کردیم توی خانه. برای چند ثانیه چشم‌های‌مان را می‌بستیم تا صدای شکستن شیشه بیاید. لذتی که در صدای شکسته شدن شیشه وجود داشت را هیچ شیشه‌بُری نمی‌توانست تولید کند. آن هم صدای ریختن شیشه‌ی خانه‌ای خالی که هیچ کس در آن زندگی نمی‌کرد تا در را باز کند و خِرمان را بگیرد.

دو ماه بعدتر آقای پهلوان آمد سر بزند به خانه. در را که باز کرد، نزدیک بود ضعف کند. ما دو تا آرنولد هم توی کوچه «یه‌شوت، یه‌ضرب» بازی می‌کردیم. کف حیاط پر بود شیشه و سنگ. انگار که رمی‌جمرات بود. پهلوان از ما پرسید که می‌دانید کی شیشه‌ها را شکسته است؟ گفتیم نه. از قبل هم با پژمان قرار گذاشته بودیم که اگر یک روز پهلوان آمد و یقه‌مان را چسبید، همه چیز را انکار می‌کنیم. اصلا فرار می‌کنیم. پهلوان که نمی‌دانست خانه ما کجاست. در می‌رفتیم و شب که می‌شد، از دیوار پشت برمی‌گشتیم خانه. کلا اهل عذرخواهی نبودیم. عذرخواهی مال کسی بود که اشتباهی مرتکب شود. ولی ما اشتباهی نکرده بودیم. اتفاقا خیلی هم درست زده بودیم وسط خال. یک شیشه‌ی سالم نگذاشته بودیم و تپه‌ی ندیده باقی نگذاشته بودیم. ما دو آرنولد محله بودیم که هدف غائی‌مان تخریب بود. نه عذرخواهی می‌کردیم و نه به فکر جبران بودیم.

تنها کاری که کردیم این بود که با آقای پهلوان همدردی کنیم. بهش گفتیم چند روز پیش دو نفر با موتور آمدند و شیشه‌ها را شکستند و رفتند. احتمالا با شما خصومت شخصی داشتند. خدا آن دو موتور سوار را لعنت کند. آن‌قدر هم جدی این ماجرا را تعریف کردیم که خودمان هم باورمان شد. حتی می‌توانستیم چهره‌شان را تصور کنیم. بعد هم رفتیم از خانه یک جارو رشتی آوردیم و دادیم به پهلوان که کثافت‌کاری آن دو موتورسوار را جمع کند. کمکش هم نکردیم. باید می‌رفتیم سر کوچه از دکان قائمی بستنی می‌خریدیم. به هر حال فرق بزرگی وجود دارد بین آدمی که با سنگ شیشه را می‌شکاند و آن کسی که توپش اشتباهی به شیشه می‌خورد. یکی به هدف زده و می‌رود بستنی بخورد، آن یکی هم اشتباه کرده و شجاعت دارد و پای اشتباهش می‌ایستد. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
6.8K viewsFahim Attar, edited  17:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 15:44:35 پیدا کردن پارکینگ در شهر ما کار حضرت فیل است. خیلی هم گران است. وقتی پول پارکینگ را می‌دهیم، انگار قرار است سه دانگ آن‌جا را به نام‌مان بزنند. چهار سال پیش شرکت‌مان یک پارکینگ پیدا کرد و رفت با صاحبش -جیمی- چانه زد و قرارداد بست و خلاص. یک پارکینگ پنج طبقه که مثل کندوی زنبور پیچ می‌خورد و می‌رفت بالا. بعد از پارک کردن و موقع پیاده شدن، در ماشین دو سانت بیشتر باز نمی‌شود. بس که جای پارک تنگ است. مثل دزدی که بخواهد الماس کوه نور را بدزد، از لای در باید بخزم بیرون. در عوض پارکینگ سقف‌دار داشتم و ماشینم زیر باران برف نمی‌ماند. دم در هم یک کیوسک فزرتی گذاشته بود که گماشته‌ی جیمی آن‌جا بود. هر روز صبح حال و احوال می‌کردیم و قبض می‌داد و حالِ خانم‌والده‌پرسان از هم جدا می‌شدیم. همه راضی. ما راضی. شرکت راضی. جیمی راضی. گماشته راضی. خانم والده راضی.

دو سال پیش کارِ جیمی گرفت. بس که پارکینگ گران است. زمین کنارش را هم خرید و اضافه کرد به عمارتش. شرکت پارکینگ‌داری زد و یک کرور آدم استخدام کرد. بعد هم شروع کرد به بدقلقی و قیمت‌ پارکینگ را برد بالا. مثلا سه برابر. منشی‌مان زنگ زد به جیمی. که خب به جای خودش، منشی گذاشته بود. هر چی چانه زدیم راضی نشد. دست‌آخر شرکت ما راضی شد. دو ماه بعد باز هم قیمت را برد بالا. ماه بعدتر هم همین‌طور. کلا جیمی کمربندش را باز کرده بود و خلاص. ما هم که گرفتار در بن‌بستِ تنگِ فقدانِ پارکینگ.

حالا که دارم این چهار خط را می‌نویسم، خدا می‌داند قیمت پارکینگ چند برابر شده است. کیوسک جلوی در را کنده‌اند و گماشته هم نیست. به جایش یک گیت اتوماتیک کاشته‌اند. موبایل را جلوی سنسورش می‌گذاریم و گیت باز می‌شود و می‌رویم داخل. اوایل که گیت را گذاشته بودند، صدای ظریف و خش‌دار یک خانم محترم می‌گفت «صبح‌بخیر و خوش‌آمدید» و دسته می‌رفت بالا و ما می‌راندیم داخل. حالا دیگر صبح بخیر هم نمی‌گوید. لاکردار جای پارکینگ‌ها را تنگ‌تر هم کرده و گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم خارج شدن از صندوق عقب ماشین راحت‌تر است تا از در.

دست‌مان هم به هیچ جای بند نیست. این‌قدر دم و دستگاه جیمی عریض شده که شتر با بارش در آن گم می‌شود. اول کار می‌دانستیم با کی طرفیم. با جیمی و گماشته‌اش. می‌دانستیم حال خانم والده‌ی چه کسی را باید جویا شویم. با کی چانه بزنیم. به کی توی دل‌مان فحش بدهیم. اما الان با یک نظام پارکینگ طبقاتی روبرو هستیم که ما و ماشین‌هایمان لای خرج دنده‌هایش دارد خرد می‌شود. جیمی هم که کلا نیست.

احتمالا خودش را بازنشسته کرده و الان کنار یکی از سواحل اسپانیا لم داده زیر چتر و به افقی که عمود بر افق ماست خیره شده است. تنها کسی که با ما حرف می‌زد همان خانمِ محترم توی دسته‌ی گیت بود که او هم دیگر نیست و خفه شده است.

کم‌کم همکارهایم تصمیم گرفته‌اند دیگر آن‌جا پارک نکنند. صبح‌ها زودتر می‌آیند و کنار خیابان جا پیدا می‌کنند. زیر باران و برف و آفتاب. ماشین هم می‌شود سفره‌ی ضیافت پرنده‌های دچارِ بیرون‌روی. گاهی وقت‌ها هم بی‌خانمان‌ها با لگد شیشه را می‌شکانند تا بلکه اسکناس مچاله شده‌ای زیر صندلی پیدا کنند و بزنند به زخم‌شان. که خب اشکال ندارد. دله دزدی آن‌ها بهتر از دزدی سیستماتیک جیمی است. کلا دعوا با یک سرباز پیاده خیلی راحت‌تر از جنگیدن با یک تانک است که نه در آن معلوم است و نه راننده‌اش.
#فهیم_عطار
@fahimattar
14.5K viewsFahim Attar, edited  12:44
باز کردن / نظر دهید
2022-04-18 18:29:21 هفت هشت سال پیش، سه چهار نفری یک ماشینِ آبی اجاره کردیم و زدیم به جاده. جهت سیر و سفر درون و برون. دو سه بار با راهزن‌ها دست به یقه شدیم. یکی دو نفرمان در طول سفر عاشق شدند. یک بار هم پرِ طوفان به پرمان گرفت و نزدیک بود از این جهان فانی ما را مستقیم ببرد به آن دیار باقی. یک روز بعد از ظهر رسیدیم به یک شهر ساحلی که بوی بندرانزلی می‌داد. رفتیم رستوران و قزل‌آلا خوردیم. خام و نپخته. مزه‌ی کفش بلا می‌داد. تا ته ظرف را خوردیم و همزمان به آشپز فحش دادیم. بعد گفتیم چهار قدم راه برویم تا هضمش کنیم و جا باز کنیم برای وعده‌ی قزل‌آلای بعد. یک کوچه مانده بود به ساحل که رسیدیم به ساختمان آجری‌ نه چندان بزرگی با یک پنجره بزرگ و یک در کوچک که آدم به زحمت از آن رد می‌شد. کارگاه نجاری بود گویا. پشت پنجره‌ی کارگاه یک قایق واقعی گذاشته بودند هم‌قد فیل. قزل‌آلای نپخته توی دل‌مان حالا انگار زنده شده بود و می‌خواست معده‌مان را بپکاند. یک نفرمان دو بار دور ساختمان طواف کرد تا شاید دستشویی پیدا کند. برگشت و گفت نیست. بعد گفت این قایق را چطور قرار است ببرند بیرون؟ راست می‌گفت. کلِ ساختمان یک در داشت که روی آن هم پیچک پیچیده بود. اصلا قایق از آن رد نمی‌شد. این عجیب‌ترین بخش سفر بود. یک قایق بزرگِ گرفتار شده در یک کارگاه نجاری. آن‌هم فقط یک کوچه بالاتر از ساحل. فشار قزل‌آلا زده بود بالا و افتاده بودیم به تئوری‌پردازی. اول قایق بوده و بعد اتاق را دورش ساخته‌اند. سازنده‌ی قایق مصرف‌کننده‌ی دائمی علف است. یکی هم ماجرای ساختن گنبد مسجدی را گفت که پیمانکار شوخ‌طبع یادش رفته بود تا جرثقیل را بیرون بیاورد. گنبد تمام شده بود و گردن جرثقیل از بالای آن زده بود بیرون. مثل زرافه‌ای محبوس در کوزه.

بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزل‌آلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا این‌که یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شده‌اش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر می‌رفت دم ساحل و قایق می‌ساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل می‌زد به دل دریا و می‌رفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را می‌کرد.

البته تئوری‌های جانبی هم بود. مثلا این‌که نوح عمدا قایق را این‌جا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمی‌اندازد و آب را زیر قایق می‌اندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد می‌شود و آرزوی فلانش را محقق می‌کند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائین‌تر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزل‌آلاهایش را درست نمی‌پزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسف‌بار قزل‌آلا و دستشویی‌ها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آن‌جا، ته و توی ماجرا را درمی‌آورم. اما تا آن‌وقت لعنت به هر چه دیوار است.
https://t.me/fahimattar/563
#فهیم_عطار
@fahimattar
23.5K viewsFahim Attar, edited  15:29
باز کردن / نظر دهید
2022-04-18 18:27:38
17.6K viewsFahim Attar, 15:27
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 04:03:11 امروز بعد از ماه‌ها فوتبال بازی کردم. رفته بودیم پیک‌نیک کنیم و دست بر قضا کنار میز‌مان، دو تا دروازه‌ی توردار و بی‌صاحب افتاده بود و پنجاه متر زمین با چمن تُنُک. من دروازه‌ که می‌بینیم، می‌شوم مثل آدمی که وحی بهش نازل شده و باید فوتبال بازی کند. پیامبری که اصلا فوتبال بلد نیست و شوت‌هایش در بهترین حالت از چهل متری دروازه، عابرها را نشانه می‌گیرد و از داشتن بچه محروم‌شان می‌کند. به هر حال امر، امر پروردگار بود و ریختیم توی زمین و یارکشی کردیم و دو تا تیم هفت هشت نفری دست و پا کردیم و افتادیم به جان همدیگر. آفتاب و خاک و شوت‌های بی‌ثمر و بدتر از همه کفش‌هایی که با آن هر کاری می‌شد کرد الا فوتبال. حتی می‌شد با آن‌ها کاه‌گل لگد کرد. یک ساعت بازی کردیم و نفس‌ برید و دوازده تا گل خوردیم و هیچی نزدیم. بعد فهمیدم انگشت پایم زق زق می‌کند. بعد هم درد. آن‌چنان دردی که دلم می‌خواست دروازه‌های وحی را گاز بگیرم.

رفتیم دور میز و چیپس و پفک و گلابی خوردیم. با یکی از هم‌تیمی‌ها از درد انگشتم حرف زدم. کلی آسمان ریسمان بافتم و تا جایی که جا داشت ماجرا را آگراندیسمان کردم تا عمق درد را به مخاطبم منتقل کنم. که نشد. بعد خوب که فکر کردم دیدم درد انگشت پای من خیلی از مخاطبم دور است. هر چقدر دورتر، ناپدیدتر. درست مثل کرم‌خوردگی دندان که فقط زبان خود آدم عمق و سیاهی و دردش را درک می‌کند. درد فقط برای من که صاحبش بودم، بزرگ بود وگرنه برای دیگر چیزی نامفهوم و غیر قابل ترجمه.

یادم آمد که سال اول دانشگاه بودم. بلیط قطار گرفتم تا نوروز بروم اهواز پیش خانواده. بلیط کم بود و رئیس قطار با توجه به معصومیت چهره‌ام (به تصور خودم البته) من را انداخت توی کوپه‌ای که سه خانم محترم آن‌جا بودند. مادربزرگ و مادر و دختری که اسمش انسیه بود. قطار به قم نرسیده بود که عاشق انسیه شدم و قلاب‌مان به هم گیر کرد و تا صبح توی راهروی کوپه با هم گپ زدیم. من از رشادت‌هایم ‌می‌گفتم و انسیه ‌می‌گفت اوف، آفرین آقای مهندس. صبح رسیدیم اهواز. موبایل هم وجود نداشت تا شماره بدهم. شماره خوابگاه هم که دادنی نبود. انسیه در ایستگاه قطار اهواز از من جدا رفت. من ماندم و قلبم که مثل انگشت پایم زق زق می‌کرد از درد. رفتم خانه. تمام سیزده روز سعی کردم دردم را ترجمه کنم و به اطرافیانم منتقل کنم. که نشد. درد را من فقط می‌فهمیدم که صاحبش بودم. از دید بقیه این فقط یک ناله‌ی دور بود که به آن‌ها ربطی نداشت.

یا مثلا آن وقتی که درد زدن هواپیمای اوکراینی داشت جرواجرمان می‌کرد. صاحب درد ما بودیم اما هیچ وقت نتوانستم آن را درست برای کسانی که دور بودند ترجمه کنم. این درد برای آن‌ها حکم پیچ خوردن پای یک آدم‌فضایی را داشت که در سیاره‌ای خارج از کهکشان راه شیری بود. آن‌قدر دور که در قبال آن در بهترین حالت می‌گفتند: «آخی». بعد هم به زندگی روزمره‌شان ادامه می‌دادند.

خلاصه درد انگشت مال من است. صاحبش منم. صدای زق‌زق‌اش را هیچ کس نمی‌فهمد. درد بیخ ریش صاحبش است. فوقش حس ترحم به خودمان بگیریم. آخی. طفلکی. بهتری؟ وگرنه ما از این‌جا درد مادری را که بچه‌اش زیر لگد سربازی مرده است، چه شکلی ترجمه کنیم؟ من دورم. صاحب درد هم نیستم. فوقش ادای هم‌دردی دربیاورم که آن‌هم الکی است. اصلا شما می‌دانید انگشت پای من چقدر درد میکند؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
36.7K viewsFahim Attar, edited  01:03
باز کردن / نظر دهید
2022-03-31 19:27:18 بعد از ماه‌ها جان کندن، پروژه‌ی بزرگ را دیشب تحویل دادیم و خلاص. شدیم شبیه فیلی که بعد از سال‌ها حاملگی، دیشب زایمان کرده و یک فیل گنده‌ی دیگر را پس انداخته است. خسته و سبک‌. خلاصه‌ی آن همه جان کندن شده دویست صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید که هیچ هیجانی در آن‌ها دیده نمی‌شود. درست مثل علی مصفا و لیلا حاتمی. من تازه فهمیده‌ام که این‌ها واقعا زن و شوهر هستند. از آن وقتی که فهمیدم، دائم به زندگی‌شان فکر می‌کنم. تصور می‌کنم که همه چیز در خانه‌شان مثل یک برکه‌ی ساکن در دورترین جای زمین است که هیچ موجود زنده‌ای از آن طرف‌ها رد نمی‌شود. حتی یک نخود هم توی آب نمی‌افتد که چهار تا موج فزرتی تولید کند. همه چیز ساکن و ساکت است. مثل دویست صفحه نقشه‌ی روبروی من. البته باز هم باید خدا را شکر کنند. اگر لیلا و یوسف تیموری با هم زندگی می‌کردند چه می‌شد؟ لیلا سرسام می‌گرفت و با قرص خودش را به خوابی عمیق‌تر فرو می‌برد و یوسف از فرط ملال‌زدگی خودش را از بالای میدان آزادی پرت می‌کرد پائین.

یک فامیل دور داریم که خیلی حوصله‌سربر است. همیشه پیراهن چهارخانه می‌پوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل می‌گذارد و سایز سبیل‌هایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد مثل آووکادو هیچ مزه‌ای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانه‌اش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش می‌زند و فرو می‌کند توی ترک گوشه‌ی دیوار که چهار سال است آن‌جاست و پرش نکرده است. مکالمه‌هایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود می‌گوید: «دیگه چه خبر؟»

دیشب قبل از فرستادن نقشه‌ها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را می‌فهمد وگرنه از دید انسان‌های شاد جهان، همه‌شان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشان‌شان دادیم. ای بابا! خیلی دلم می‌خواست گوشه‌ی صفحه‌ها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریک‌ها کاری کنم که وقتی نقشه را باز می‌کنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمی‌آید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقی‌های پارک ارم کنیم. نمی‌شود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا می‌کنند چطوری می‌شود؟ لابد دهن‌شان موقع فریاد زدن آن‌قدر باز می‌شود که بشود یک نی باریک لای لب‌شان گذاشت. نه؟

من کافه‌ای را این دور و بر می‌شناسم که همه چیز دارد. یکی گوشه‌اش شراب سرو می‌کنند. آن سمتش قهوه و چای و گل‌گاوزبان می‌دهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکس‌باکس گذاشته‌اند جهت فوتبال بازی کردن. مدینه‌ی فاضله‌ است. همه‌ی ابعاد انسان را جا داده آن‌جا. آن‌وقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی می‌کند و یک بعدِ گل‌گاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارت‌آپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسان‌های تک‌بعدی. اول هم از خودم شروع می‌کنم. استارت‌آپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوه‌ی ترسو‌یش می‌زند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارت‌آپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خط‌خطی بهتر است از یک بسته‌ی پانصدتایی کاغذ سفید.

ملال، ملال‌انگیز است. سکوت. چه‌خبر؟ دیگه چه‌خبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بی‌ابر. آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یک‌بعدی بودن. بی‌هیجان بودن. ملال و ملال و ملال.
36.9K viewsFahim Attar, edited  16:27
باز کردن / نظر دهید
2022-03-19 21:04:39 فردا سال جدید شروع می‌شود. تبریک سال جدید گفتنی نیست. باید به آن عمل کرد. با ماچ و بوس و لیس و بغل و غیره. از فرق سر تا هر جایی که خودتان صلاح می‌دانید. این کارها را حتما جلوی بچه‌هایتان انجام بدهید (به غیر از بخشِ غیره) تا آموزش ببینند. همانطور که فحش و خشونت را به خوبی یادشان می‌دهیم. پس جلوی آن‌ها ببوسید و بغل کنید تا اِبراز دوست داشتن را یاد بگیرند. شکر و کالباس و سوسیس کم بخورید. به غریبه‌ها لبخند بزنید و از لبخندِ غریبه‌ها نرمید. متاسفانه کلیشه‌ای‌ترین حرف‌ها هنوز تنها نسخه‌ی خرسندی‌ و شادی است: خوبی کنیم به همدیگر. یادی هم کنیم از مرحوم حسین منزوی که می‌گفت پنجاه سال دیگر کسی خودمان را به یاد نمی‌آورد و فقط شعرهای‌مان است که در خاطر می‌ماند. حرف حسین آقا را تعمیم بدهیم به این‌که فقط خوبی و لبخند است که از ما به یاد می‌ماند. مثل من که هنوز آن دختر زیبایی را که بیست و هفت سال پیش در ترمینال جنوب به من لبخند زد، در خاطر دارم. چهره‌‌ی او و راننده لوانتور و بلیت‌فروش فراموشم شده اما لبخند دختر مثل روز اول جلوی چشمم است. بابت همین هم از او به عنوان دختر زیبا یاد می‌کنم. پس من امسال را قبل از این‌که کسی اسمی روی آن بگذارد،  سال لبخند و بوس و لیس و بغل نام‌گذاری می‌کنم. هر کس اسم امسال را عوض کند، از ما نیست. سال نو مبارک. بوس به روی ماه تک‌تک شما. بغل سفت و محکم. امیدوارم همین‌ها را شما به نفر کناری منتقل کنید.

#فهیم_عطار
@fahimattar
48.0K viewsFahim Attar, edited  18:04
باز کردن / نظر دهید
2022-03-04 19:09:40 چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمه‌ای وموهای بسته‌شده و چشم‌های کم‌فروغ اما قشنگ. صندلی‌مان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را این‌قدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که می‌ا‌فتاد، من و مهماندار گره می‌خوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند. یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیت‌نامه برای‌مان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید این‌کار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آن‌کار را کنیم و از این قبیل پیام‌های دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیه‌هایی که نیمی از مسافران را دچار بیرون‌روی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمی‌آید کجا بود) می‌زند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچه‌تان سفر می‌کنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچه‌تان را. این جمله با روحیه‌ی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقی‌ها اول عزیزان‌مان بعد خودمان. آش و شله‌زرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.

هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آن‌همه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آن‌قدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی می‌دهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستی‌ات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.

چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد می‌کنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول می‌کند در تو و می‌خواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمی‌رسد و چشم‌هایت قیلی ویلی می‌رود و فکرت هم درست کار نمی‌کند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه می‌زنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی می‌روی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا می‌روید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمی‌تواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از این‌که به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران می‌فهمند که آدم با حال بد نمی‌تواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقع‌بینی. این‌قدر سخت که آدم ترجیح می‌دهد برود لب همان کوثر بنشیند.

موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار می‌کنی؟ گفت پرواز می‌کنیم و می‌‌رویم دیزنی‌لند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی‌ و سرزمین شاهزاده‌های تقلبی تهوع می‌گیرد و نفسش بند می‌آید. اما فقط به خاطر شوهر و بچه‌هایش هر سال می‌رود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیه‌ی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما می‌شنوی اما خودت کوزه‌گری هستی که از کوزه‌ی شکسته آب می‌خوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
46.3K viewsFahim Attar, edited  16:09
باز کردن / نظر دهید
2022-03-02 07:05:09 این دو پاراگراف را بنویسم، دو لیوان چای پررنگ بخورم، دندان‌هایم را مسواک بزنم، نیم‌ساعت توی دلم به تمام رهبران جهان شرق و غرب فحش بدهم و بعد بخوابم تا شاید خوابِ باغ زیتون ببینم. این روزها پیامبر من ژوزف ژوبر است که گفت: «هدفِ بحث نباید پیروزی، بلكه باید برنده شدن باشد». به خودم قول داده‌ام که اگر پولدار شدم، دو شمش طلا می‌خرم و آقای مظفریان را استخدام می‌کنم تا این جمله را با طلا برایم بنویسد تا بزنم به دیوار اتاقم، رو به قبله.

ایرانی‌های شهر ما هر هفته یک جا جمع می‌شوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته می‌شوند و یارکشی می‌کنند و می‌افتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قوی‌هیکل داریم که هر هفته می‌آید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را می‌پوشد، بند کفش‌هایش را می‌بندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگی‌اش را به عهده گرفته باشد می‌افتد توی زمین. بی‌ملاحظه و بی‌پروا. به هیچ کس رحم نمی‌کند. ساق پا خرد می‌کند. کف‌گرگی می‌زند. با تیم مقابل لفظی آمیزش می‌کند. انصافا هم خوب بازی می‌کند و همیشه هم گل می‌زند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.

این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداخته‌اند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم که هیچ کدام از جنگ‌ها برنده و بازنده نداشته‌اند. جنگ‌ها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع می‌کند و ماکیاولی‌طور به خواسته‌اش می‌رسد. بازنده هم که همیشه آدم‌هایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.

خلاصه که این‌طور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند می‌کشد. خوب که فکر می‌کنم شاید عمده‌ی مردم جهان می‌افتند توی دسته‌ی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم می‌افتند توی گروه پیروزمندانِ بی‌اخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم می‌رانند. مثل شهروز سوار تانک می‌شوند و تک‌تک سرزمین‌ها و کرسی‌ها و میز‌ها و تریبون‌ها را اشغال می‌کنند. بی‌ملاحظه و بی‌پروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه می‌کند. حالا می‌خواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.

رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها می‌کند. یک تارک طلایی به آدم هدیه می‌دهد که پای هیچ‌ برنده و بازنده‌ای به آن‌جا نمی‌رسد. مگر پیروزمند دیگری آن‌جا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برنده‌شدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدم‌ها انتخاب می‌کنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمون‌شان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.

کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمی‌شود. آدم‌های باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه می‌دهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمی‌آورند. میراث‌داران خون بازندگان و برندگان.
اما این حرف‌ها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید این‌که باغ زیتون به خوابم بیاید. شب‌بخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
3.7K viewsFahim Attar, edited  04:05
باز کردن / نظر دهید