Get Mystery Box with random crypto!

Farnoudian Contemplations

لوگوی کانال تلگرام farnoudian — Farnoudian Contemplations F
لوگوی کانال تلگرام farnoudian — Farnoudian Contemplations
آدرس کانال: @farnoudian
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.19K
توضیحات از کانال

Farnoudian.wordpress.com وبلاگ علی فرنود
من روانشناس نیستم و اونچه می‌نویسم برداشتم از مسائل مختلف بر اساس تجربیات شخصیمه. لطفا برای هرگونه مشاوره به روانشناس متخصص مراجعه کنید.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2020-03-19 06:52:42 واشنگتن‌پست یه مقاله بسیار خوب داره که با مدلسازی راههای پیشگیری از کرونا و میزان تاثیر هر کدوم رو در کنترل بیماری نشون می‌ده. خودشون هم آخر مقاله این رو می‌گن که این مدلها به شدت ساده‌سازی شده هستن، ولی با این وجود به فهم موضوع خیلی کمک می‌کنند. https:…
21.8K views03:52
باز کردن / نظر دهید
2020-03-15 05:28:03 واشنگتن‌پست یه مقاله بسیار خوب داره که با مدلسازی راههای پیشگیری از کرونا و میزان تاثیر هر کدوم رو در کنترل بیماری نشون می‌ده. خودشون هم آخر مقاله این رو می‌گن که این مدلها به شدت ساده‌سازی شده هستن، ولی با این وجود به فهم موضوع خیلی کمک می‌کنند.

https://www.washingtonpost.com/graphics/2020/world/corona-simulator/

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
26.2K views02:28
باز کردن / نظر دهید
2019-10-14 14:42:32 نوبل اقتصاد ۲۰۱۹

اگر می‌پرسید بنرجی و دوفلو و کرمر به خاطر چه کاری نوبل اقتصاد امسال را گرفتند، پاسخ این است که «برای وارد کردن آزمایش‌های میدانی در بحث اقتصاد توسعه».

آزمایش میدانی یعنی چه؟ یعنی روشی که زیست‌شناس‌ها و پزشکان از طریق «گروه مداخله و گروه شاهد (پلاسیبو)» برای سنجش نتایج مداخله‌های پزشکی استفاده می‌کنند را در اقتصاد هم پیاده کنیم: مداخله‌های سیاستی را به صورت تصادفی بین گروه‌های مختلف تغییر بدهیم و پاسخ افراد را در محیط واقعی عمل بسنجیم. مثلا به جای این‌که به مدل‌های تئوریک برای فهم رفتار کشاورزان در بیمه کشاورزی تکیه کنیم، به یک تعداد روستا برویم و چند مدل مختلف بیمه کشاورزی را به صورت تصادفی بین کشاورزان مختلف توزیع کنیم و سال بعد ببینیم که آیا شیوه کشت آن‌ها در اثر دریافت بیمه‌های مختلف تغییر کرده است یا نه؟ یا مثلا برای این‌که بفهمیم که آیا مشکل پایین بودن کارآفرینی در مناطق فقیر کم‌بود سرمایه یا کم‌بود آزمایش یا کم‌بود شبکه اجتماعی و الخ است، به مناطق مختلفی برویم و به صورت تصادفی به یک عده مربی کارآفرینی و به عده دیگری وام اشتغال و به عده دیگری هر دو و به عده نهایی کلاس آموزش ادبیات بدهیم و ببینیم آیا بعد از ۵ سال زندگی این افراد با هم و با بقیه جامعه محلی تفاوت دارد یا نه.

خب البته این کارها چه چیزی لازم دارد؟ اول از همه همت و ارادت رفتن و برقراری این روابط در این مناطق، ثانیا پول و امکانات نسبتا زیاد، ثالثا ارتباطات و اعتباری که امکان اجرای چنین آزمایش‌هایی را فراهم کند و رابعا شناسایی موضوعات مهم و کلیدی.

خوش‌بختانه کتاب معروف و پرفروش بنرجی و دوفلو، «اقتصاد فقیر»، توسط دوستان گرامی‌ام مهدی فیضی و جعفر خیرخواهان ترجمه و منتشر شده است و در نتیجه حداقل یک منبع فارسی خوب برای خواندن در مورد کارهای این افراد وجود دارد.

البته کارهای این سه نفر در این نوع خاص از اقتصاد خلاصه نمی‌شود. بنرجی در جوانی‌اش چند مقاله خیلی مهم نظری (مثلا تاثیر ساختار اجتماعی در انتخاب شغل) دارد. دوفلو هم در ابتدا برای کارهای مهمی که در «شناسایی علی» (Causal Identification) با داده‌های خرد ولی غیرآزمایش‌گاهی داشت معروف شد.

@hamed_ghoddusi تماس با نویسنده
@hamedghoddusi
2.2K views11:42
باز کردن / نظر دهید
2019-07-11 15:08:40 پیرو نوشته قبلی و آقای هانتر تامپسون و اهداف منعطفش

یکم. دوستی داشتم می‌گفت که بچه‌هایش که به دنیا آمدند، همسرش گزارش «یو.اس.ای تودی» را درباره کارهای مهم بیست سال آینده خواند و بعد هم رو کرد به دو تا بچه دو ساله و چهار ساله و گفت که تو مهندس مکانیک می‌شوی و به دومی گفت که تو حسابدار می‌شوی. بعد هم با افتخار می‌گفت که هر دو آنچه دیوید می‌خواست شدند. اپیزود «نجار و باغبان» پادکست «مغز مخفی» را چندبار شنیده‌ام و هربار یاد این دوستم افتاده‌ام. پادکست می‌گوید که دو نوع تربیت فرزند داریم: یا می‌شود بچه را مثل چوب از اول مدام شکل داد و اره کرد و چکش زد و به یک قالب خاص درآورد، یا می‌شود مثل گیاه دو روز یک بار آب داد و تیمار کرد و گذاشت خودش بزرگ شود. این رفقای ما کار را از نجاری گذرانده بودند و به حکاکی روی چوب رسیده بودند. فکر کن به بچه دو ساله بگویی باید بیست سال بعد حتما مهندس مکانیک باشد. بعد هم آنقدر شکلش بدهی که به زور برود توی آن قالب.

دوم. یک چنین هدف سفت و سختی، نه رشد آدمیزاد را در نظر می‌گیرد، نه مهارتهایی که در طول مسیر به دست آورده. فرزند رفیق ما فوتبالیست شد و پیانیست شد و مردم‌داری را آموخت و هزار چیز دیگر، ولی کماکان یک چیز ثابت در طالعش نوشته شده بود که تو مهندس مکانیک می‌شوی. انگار که توی دنیای به این بزرگی، تنها جایی که برایش مانده یک تکه زمین دو در چهار، سر یک چاه نفت توی آلاسکا است.

سوم. یک روزی دکتر حسین پورزاهدی به ما جوانان در شرف فارغ‌التحصیلی گفتند که شاید این مدرک اول را به زور جامعه یا خانواده گرفته‌اید یا شاید فکر کرده‌اید که در ریاضیات خوبم و رتبه کنکورم خوب شده و باید بروم مهندسی عمران. امروز مهندسید. قطعه بعدی این پازل چیست؟ فقط باید ساختمان طراحی کرد، یا به وضع حمل و نقل و به آلودگی محیط‌زیست هم توجه دارید؟ دکتر آن روز از پنجره خیابان آزادی را نشان داد و گفت «این وضع هوای ماست» و من از روی آن صندلی نه چندان راحت چوبی، بیرون را نگاه کردم و رفتم توی فکر. به آنچه تا آن لحظه انجام داده بودم فکر کردم و به مهارتهایی که به دست آورده بودم و به آنچه توی زندگی برایم مهم بود. بعد هم به جای اینکه به زور خودم را بچپانم توی قالب اهداف از پیش تعریف‌شده، هدف را شبیه خودم کردم و یک سال بعد با یک تغییر نه چندان کوچولو، رفتم گرایش مهندسی محیط‌زیست که نه چندان شناخته شده بود، و نه جزو انتخابهای اول دانشجویان بود. دو سال بعد هم برای دکترا به همان «این وضع هوای ماست» دکتر پورزاهدی برگشتم و شدیم متخصص آلودگی هوا و یازده سال است که مشغولیم به مشاوره، و چقدر ژیمناستیک ذهنی آن روز برای این تصمیم مفید بود.

چهارم. شاید نوشتن هدف باعث این تفکر شود که ما میخیم. مدام باید با چکش بزنیم توی سر خودمان که برویم سمت آن هدف. ولی ما راستش آبیم. می‌رویم به سمت یک هدف، ولی به فراخور محیط و شرایط می‌چرخیم و قیقاج می‌رویم و شاید آخرش یک جایی متفاوت از آن جای اولی خوردیم به زمین. ایرادی هم ندارد. هدف را مشخص می‌کنیم که جهت بگیریم. مسیر ما را عوض می‌کند، ما مسیر را، و یک جایی آن وسطها نگاه می‌کنیم ببینیم کجاییم و ارزشهایمان کجاست و هدف نو تعریف می‌کنیم.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
20.8K views12:08
باز کردن / نظر دهید
2019-07-10 13:05:56 «هر انسانی مجموع عکس‌العمل‌هاش به تجربیاته. تجربیات شما که تغییر می‌کنند و بیشتر می‌شن، انسان متفاوتی می‌شید و درنتیجه دیدتون به زندگی هم تغییر می‌کنه. حالا احمقانه به نظر نمی‌رسه که زندگیهامون رو برای ضرورتهای یک هدف تنظیم کنیم که هر روز [با تجربیات تازه] از زاویه جدیدی می‌بینیمش؟ اینطوری چه امیدی هست که بتونیم کار مفیدی انجام بدیم؟ جواب این سوال نباید ربطی به اهداف داشته باشه. ما سعی نمی‌کنیم آتش‌نشان و بانکدار و پلیس و دکتر بشیم، ما سعی می‌کنیم خودمون بشیم. حرف من رو اشتباه نفهمید، نمی‌‌گم آتش‌نشان و پلیس و دکتر نمی‌شه شد، می‌گن باید هدف رو به قامت شخص دوخت، به جای اینکه مدام شخص رو کش بدیم تا به قالب هدف در بیاد. دنبال اهداف که می‌ری مواظب باش. دنبال روش زندگی بگرد. تصمیم بگیر چطور می‌خوای زندگی کنی و بعد ببین در چارچوب اون روش زندگی، چه می‌تونی بکنی تا اموراتت بگذره.» آقای هانتر تامپسون، ژورنالیست فقید امریکایی

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
18.5K views10:05
باز کردن / نظر دهید
2019-06-19 05:49:01 چهارده سال پیش، استیو اینجا ایستاد و به فارغ‌التحصیلان قبل از شما گفت «زمان شما محدوده. اون رو صرف زیستن زندگی کس دیگه نکنید.» دنباله‌ این حرف رو من اینجا می‌گم: مربی‌های شما ممکنه شما رو مجهز به دانش لازم بکنن، ولی نمی‌تونن برای کار «آماده»تون کنن. وقتی استیو مریض شد، من به زور به خودم قبولونده بودم که بهتر می‌شه. نه تنها فکر می‌کردم زنده خواهد موند، بلکه باور داشتم که سالها بعد از مرگ من هم اپل رو خواهد چرخوند. بعد یه روز به من گفت برم خونه‌اش و بهم گفت از این خبرها نیست. حتی اون موقع هم فکر می‌کردم مدیرعامل نخواهد بود ولی رییس هیئت مدیره می‌شه. کارهای روزانه دیگه با اون نخواهد بود ولی حداقل هست که حرفها و تصمیم‌های من رو بشنوه و نظر بده. ولی این باور من دلیلی نداشت. هرگز نباید حتی اینطور فکر می‌کردم. همه واقعیتها تمام این مدت جلوی روم بود. وقتی استیو رفت، واقعا رفت، من تفاوت بین «آماده شدن» و «آماده بودن» رو با تمام وجود درک کردم. قبلا هم احساس تنهایی کرده بودم ولی این یکی از اون قبلیها ده بار بدتر بود‌. یکی از اون موقعها بود که کلی آدم دورت هست، ولی نه می‌بینیشون، نه صداشون رو‌ می‌شنوی، نه وجودشون رو احساس می‌کنی. تنها چیزی که احساس می‌کنی وزن توقعاتشون روی شونه‌هاته. گرد و خاک که فرو نشست، تنها چیزی که می‌دونستم این بود که من باید بهترین نسخه وجود خودم باشم. می‌دونستم که اگر صبحها بیدار شی و ساعتت رو بر اساس توقعات و انتظارات دیگران تنظیم کنی، به جز دیوونه شدن چیز دیگه‌ای تهش نیست‌‌. اونچه اون روز درست بود، امروز هم درسته. وقتتون رو برای زیستن زندگی کس دیگه تلف نکنید. ادای اونها که قبل از شما اومدن در نیارید تا جایی که تمام شرایط و قابلیتهای شخصی خودتون رو نادیده بگیرید. خودتون رو به زور کج و معوج نکنید تا توی یه قالب جا بگیرید که برای شما ساخته نشده بود. این کار تلاش ذهنی زیادی می‌طلبه. تلاشی که باید صرف ساخت و آفرینش بشه. وقتتون رو تلف می‌کنید که ذهنتون رو از اول سیم‌کشی کنید و همه هم می‌فهمند که دارید ادا در میارید. دوستان فارغ‌التحصیل، واقعیت اینه که نوبت شما که رسید، و بهتون قول می‌دم که خواهد رسید، شما هرگز «آماده» نخواهید بود. اما قرار هم نیست که باشید. در اتفاقات غیرمنتظره به دنبال امید بگردید، در چالشها به دنبال شجاعت، و در جاده تنهایی هدف بلندمدتتون رو پیدا کنید. تمرکزتون رو از دست ندید. خیلی آدمها توی این دنیا می‌خوان بدون قبول هیچ مسوولیتی اعتبار کار انجام‌شده رو کسب کنن. خیلی‌ها هستند که برای قیچی کردن روبان افتتاح میان و هیچ چیزی که به پشیزی بیاره نساختند. شما متفاوت باشید‌. یک چیز باارزش از خودتون به جا بذارید. و همیشه هم یادتون باشه که اونچه ساختید با خودتون نمی‌تونید ببرید. باید بگذاریدش برای دیگرانی که بعد از شما خواهند اومد. -- سخنرانی آقای تیم کوک، مدیرعامل شرکت اپل، در جمع فارغ‌التحصیلان سال ۲۰۱۹ دانشگاه استنفورد. ترجمه از علی فرنود

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
24.9K views02:49
باز کردن / نظر دهید
2019-06-11 20:24:04 ۱. نه سال یا ده سالم بود. خانه بودیم و رادیو روشن بود و دکتری در مورد زخم معده حرف می زد. می گفت که پرهیز از لیمو ترش و پرتقال و نارنگی و غذاهای اسیدی، همین طور مسواک نکردن با معده خالی احتمال زخم معده را به شدت کم می کند. من راستش کسی که زخم معده داشته باشد نمی شناختم ولی حرف آقای دکتر به هر دلیلی تکانم داد.  در این سی سال گذشته مراقب این مسایلی بوده ام که دکتر جان آن روز گفت. این به این معنی نیست که هرگز زخم معده نخواهم گرفت، ولی "احتمال"ش کمتر شده. از آن طرف پنیر و غذاهای چرب و گوشت قرمز و از این چیزها زیاد خورده ام. مراقب کلسترول و تری گلیسرید و این چیزها هم خیلی نبوده ام. به این معنی نیست که حتما سکته قلبی خواهم کرد، ولی مراقب نبوده ام و "احتمال"ش از زخم معده بیشتر است. خیلی ها هزار بار بیشتر از بنده از این چیزها می خورند و سکته نمی کنند. خیلیها هم هزار بار کمتر می خورند و سکته می کنند. هزار و یک عامل دیگر دخیل است از ژن و ورزش و استرس و غیره. پدربزرگ بنده نمونه اش که لب به الکل نزد و از بیماری کبدی مرد. قصه پیچیده تر از این حرفهاست.  اگر با یقین می شد حساب کرد "احتمال"ش نمی خواندند.

۲. یک سری اصولی است در زندگانی که به آنها دلخوشیم. فکر می کنیم کارمان را راه می اندازند ولی همه در خدمت این احتمالند. یعنی مثلا از "تداوم" که می گوییم به این معنی نیست که هر کس تداوم داشته پیروز شده و هر کس نداشته نشده. به این معنی است که در این دویست هزار سال حضور بشر در جهان، احتمال پیروزی کسی که تداوم داشته بیشتر بوده. مثلا آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان میامده و می رفته خانه اش، بعد می دیدندش و می گفتند این بدبخت نلسون را می بینی؟ بیست و هفت سال زندان بود. قبلا اصل آدم شر بود. حالا توی سرش می زنی صدایش در نمی آید.

۳. تضمینی نیست راستش. احتمال چیز بی شعوری است. دوست صمیمی قدیمی ما امروز معتاد کارتن خواب است. خانواده بدی هم نداشته، وضع بدی هم نداشته. احتمال وضع امروزش را می خواستی سی سال پیش حساب کنی، آن موقع که من گوش جان به داستان زخم معده می سپردم، یک در میلیارد هم حساب نمی کردی. ولی شده. چند تا تصمیم اشتباه گرفته و حالا آنجاست که هست. "احتمال" برگشتش از این وضعیت هم همان یک در میلیارد است هر چند محال و غیرممکن نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه کپه می شوند روی هم و بعد هم یک روز می زنند از بیخ و بن تعطیلت می کنند. بعد تازه همه هم این نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه را گفتم و اتفاقات بد را نگفتم. ممکن بود آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان می آمد و دم در پایش پیچ می خورد و با مغز می خورد به سنگفرش و می مرد. احتمال اتفاقات بد را می شود کم کرد، ولی غیر ممکنشان نمی شود کرد. به همین سادگی. مثالش هم کم نیست.

۴. بعد همینها هم که نیست، آدمهای ناتو به تورت می خورند، زیرآب زنها، کرم دارها، خبیثها. جنگ می شود. چه می دانم شورش می شود. زلزله می آید. وضع اقتصادی خراب می شود. کلا بخواهی حساب کنی، کلیه موجودات زمینی و دریایی و هوایی علیه بنده و شما هستند که احتمال اینکه کسی شویم و به جایی برسیم کمتر شود. زندگی راستش یک چیزیست مثل ترافیک تهران. یعنی اگر بخواهی از بیرون بنشینی و فکر کنی، فقط فکر و تحلیل، احتمال رسیدن تا همین جایش هم کم بوده. فیلمهای ترافیک تهران را که می بینم، فکر می کنم چطور ملت اینجا رانندگی می کنند. نه نظمی، نه قانونی، همه می خواهند بپیچند جلویت و راه بگیرند. رانندگی اینجا غیرممکن نیست؟ ولی راستش نیست. یعنی خودم هشت سال توی آن ترافیک رانندگی کردم. علتش هم این بوده که هر روز تحلیل نکردم که حالا امروز می روم بیرون و می خورم به ترافیک و چطوری رانندگی کنم. ماشین را برداشته ام و رفته ام. تصادف هم کرده ام، به آدم عوضی هم خورده ام، ولی آخرش شده. بقیه کارهای دنیا هم راستش جز این نیست. آدمیزاد یک اصولی برای خودش تعریف می کند و می رود. تصادف هم می کند، از پشت هم به ماشینش می زنند، ولی آخرش بیشتر ما سالم از این داستان بیرون می آییم. یک عده تصادف مختصری می کنند، یک عده تصادف جدی، یک عده می میرند و یک عده هم خراش برنمی دارند. آخرش هم اینست که اگر زنده بمانی، دوباره فردا روزش باید بروی توی آن ماشین، روز از نو روزی از نو.

۵. آخرهای فیلم مردان سیاهپوش ۳، مامور جی یا همان آقای ویل اسمیت دارد خودش را می بندد به جت پک که پرواز کند فلوریدا. بعد می پرسد که "این لامذهب چطوری کار می کنه؟ بلدی؟" جواب می شنود که "باید خودت را محکم ببندی و به امید بهترین حالت باشی. مثل تمام امور دیگر زندگی." هر چه می کنیم روی محکم بستنش کار می کنیم. آنچه دست ما نیست، نیست.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
20.7K views17:24
باز کردن / نظر دهید
2019-05-29 07:21:54 هم برادر بزرگتر و هم برادر کوچکتر آقای یلا سوبارو در نتیجه بیماریهای استوایی مرده بودند و در نتیجه تخصصش رو در بیماریهای استوایی گرفته بود. حدود صد سال پیش هم از دانشکده مطالعات استوایی هاروارد پذیرش گرفت و تا درباره بیماریهای مناطق استوایی تحقیق کنه، ولی به شهر بوستون و دانشگاه هاروارد که رسید، فهمید که توی این زمهریر چندان بازاری برای متخصص بیماریهای استوایی نیست و کار پیدا نمی‌شه. شبها توی یک بیمارستان به عنوان باربر کار می‌کرد و روزها درس می‌خوند و به سرنوشت و زندگیش فکر می‌کرد. بالاخره تونست توی دانشکده زیست‌شیمی کار بگیره. یه چیزی مثل کمک استاد امروز. در طول مطالعات دکتراش هم مولکول ای‌تی‌پی و راه تغذیه سلولی رو کشف کرد و هم مولکول کریتین. اگر امروز بود با هر کدوم این تحقیقات، اسم آقای سوبارو در جهان علم می‌درخشید ولی امروز نبود و صد سال پیش بود و رنگ پوست و لهجه از شایستگی خیلی مهمتر بود و آقای سوبارو حتی استاد تمام‌وقت هم نشد. یک چیزی شبیه داستان آن ستاره‌شناس ترک داستان شازده کوچولوی آقای اگزوپری که کسی حرفش را به خاطر لباس محلی باور نمی‌کرد.

از هاروارد که بیرونش کردند، آقای سوبارو رفت یک شرکت خصوصی در نیویورک. هدف این بود که اسید فولیک رو که در پیشگیری از کم‌خونی نقش اساسی داره تولید کنه و به قرص تبدیل کنه و به ملت بفروشه. تمام سعی و تلاشش رو می‌کرد و توی این سعی و تلاش مواد شیمیایی مختلفی رو هم سنتز کرد اما اسید فولیک سنتز نمی‌شد. از اون طرف داستان، آقای سیدنی فاربر در حال مطالعه بر روی سرطان خون کودکان بود و طی یک سری آزمایش خطرناک، فهمیده بود که اسید فولیک سرعت لوسمی رو به شدت زیاد می‌کنه. به فکرش رسید که اگر ماده شیمیایی پیدا کنه که خواص مخالف اسید فولیک داشته باشه، شاید سرعت بیماری کم بشه. یاد مرد هندی ساکت و سختکوش آزمایشگاه کناری افتاد. نامه‌ای نوشت که «یلا جان، ازت بخوام یک ماده شیمیایی برام بفرستی که خواصی کاملا مخالف اسید فولیک داشته باشه، چی می‌فرستی؟» و آقای سوبارو دو ماده مختلف فرستاد، اولی جواب نداد، اما دومی، آمینوپترین، هنوز در کنترل لوسمی استفاده می‌شه. اولین شیمی‌درمانی تاریخ، با همکاری این دو نفر انجام شد. نام آقای فاربر در عالم پزشکی جاودان موند، اما از آقای سوبارو که چند ماهی بعد از این داستان قلبش ناگهان تصمیم به ایستادن گرفت خیلی اسمی نمونده. این دو روزه به آقای سوبارو زیاد فکر کردم. به شب‌های بار بردن دربیمارستان و به تبعیض‌های آشکار و به استقامت و علاقه‌اش به علم. از یک سری آدمها باید یاد کرد، آقای سوبارو یکی از اونهاست.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس

پ.ن.۱. بیشتر متن از کتاب بی‌نظیر «امپراطور بیماریها - تاریخ سرطان» نوشته آقای سیدارتا موکرجی گرفته شده، که گویا به فارسی هم ترجمه شده. از کیفیت ترجمه بی‌خبرم، ولی متن اصلی فوق‌العاده روان و خوب نوشته شده.

پ.ن.۲. توضیح واضحات بدم که تردیدی در اینکه در دنیای امروز هم تبعیض وجود داره نیست. صرفا میزانش نسبت به صد سال پیش خیلی کمتره.
19.2K views04:21
باز کردن / نظر دهید
2019-05-04 20:25:05 یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم می‌زدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بی‌خبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهایی عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیت‌بدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفته‌ای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.

دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفاده‌اش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی بود.  یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچه‌های بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی. یه عده دوستیم و دور همیم و این از همه‌چیز مهمتره.» مثال دومش اینکه شنبه صبح دیگری  با رفقا مشغول گرم کردن خودمان بودیم و استاد ایستاد و نگاهم آن کرد و رفت توی فکر. بعد از کلاس همه را چند دقیقه نگهداشت و گفت «امروز فهمیدم که لازمه روی یک سری اصول کار کنیم. با یکی از بچه‌ها صحبت کردم و از هفته دیگه هر کسی دوست داره یک ساعت زودتر بیاد و یک ساعت اول کلاس روی ضربات دست و پا کار کنیم.» همه رایگان. همه مرامی. پنج سالش را ما استفاده کردیم، هنوز هم ادامه دارد.

سوم. داشتم به استاد می‌گفتم که دارم از تکزاس می‌روم مینسوتا و خداحافظی می‌کردم. گفت «خاطرات خوبی از مینسوتا دارم. جوون بودم گاهی شیرجه می‌زدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانه‌اش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه می‌زدم و پدرم خیلی ذوق می‌کرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم. تو هم برو خوش باش و از سرما نترس.» از بچه‌ها شنیده بودم که استاد دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکی‌جوجیتسو دارد و از دهه هفتاد میلادی از اولین مربی‌های یوگا در آمریکا بوده، ولی از شیرجه بی‌خبر بودم. تشکری کردم و  کارت دست‌نویس تشکری دادم و بار سفر بستم و رفتم. سال بعد یکی از رفقا ایمیل زد که ویدیوی سخنرانی استاد را در مراسم پذیرشش در «تالار افتخارات فدراسیون شیرجه تکزاس» ببینید. تازه فهمیدم که استاد پنج بار قهرمان شیرجه منطقه و سه بار قهرمان آمریکا بوده و در سالهای هفتاد و شش و هشتاد مربی تیم المپیک آمریکا* و در سال هفتاد و نه مربی تیم ملی در رقابتهای قهرمانی جهان بوده‌. 

چهارم. دیروز، یک روز بعد از روز معلم در ایران و چهار روز قبل از روز معلم در امریکا، اسم استاد در «تالار افتخارات دانشگاه» هم ثبت شد. برایش تبریک که نوشتم، فکر کردم که به قول قیصر بعد از «سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون می‌ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم» اما آن آدمی که به آدم می‌آموزد که آن کاردرستها و جنسهای اصل دنیا فروتن هستند و «جوونیها گاهی شیرجه می‌زدند» از یاد آدم نمی‌روند. برای استاد نوشتم یازده سال پیش، چند ماه بعد از اینکه تولد شصت سالگیت را جشن گرفتیم این را گفتی. حرف یومیه‌ات بود و یادت نیست، ولی یاد من ماند و دانشجوی تازه از ایران رسیده باشم یا مدیر پروژه باسابقه یا مدیرعامل فلانجا، فرقی نمی‌کند و از یادم نخواهد رفت. افتخارات مبارک استاد باشد و آن روز تماشای ویترین مغازه در منیریه گرامی بماند. 

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
16.5K views17:25
باز کردن / نظر دهید
2019-04-29 13:33:05 یکم. خانم جولی ویلیامز می‌گوید که همسرم رفت پیش دکتر و گفت "صادق باش مومن، سرطانه؟" و دکتر کمی من و من کرد و گفت "راستش شکّم به سرطان می‌بره". بعد هم که بالا و پایین و تست و آزمایش، معلوم شد که سرطان روده پیشرفته دارم و معالجه نه امروز و دیروز، که باید سالها قبل شروع می‌شده. بعد می‌گوید که آقای همسر که وکیل متخصص مالیات است، آن شب توی بیمارستان نشسته بود و حساب و کتاب و تحقیق می‌کرد که سرطان روده بزرگ استیج چهار، هشت درصد شانس زنده ماندن دارد و اگر دکتر این را گفت، شاید شانس بیشتر باشد و اگر آن را گفت کمتر، و من گفتم که "بچه جان، این احتمالها را بگذار کنار که اگر دعوا سر احتمال بود، من امروز اصلا زنده نبودم ‌." 

دوم. خانم جولی ویلیامز قصه زندگیش را از روز اول، و حتی قبل از روز اول، تعریف می‌کند که در ویتنامِ درگیر جنگ، نابینا به دنیا آمدم و آنجا رسم است که بچه یک ماه اول را تمام و کمال با مادر است. یک ماه که گذشت، مادربزرگم من را بغل کرد و کمی که بیناییم را امتحان کرد، گفت بچه نابینا را ببرید عطاری و به عطار بگویید که یک دارویی بده و بچه را خلاص کن. پدر و مادر هم من را بردند و آنکه با رفتنم مخالفت کرد، خانواده‌ام نه، که آقای عطار بود. اگر نرفته‌ بود گل بچیند و بله‌ را گفته بود، امروز اینجا نبودم. احتمال اینکه بگوید نه، از هشت درصد کمتر بود، ولی گفت نه و من را برگرداندند‌ خانه و مادربزرگم که گفت "خب ببریدش عطاری دومی"، مادر مادربزرگ درآمد که هر طور به دنیا آمده همانطور هم زندگی می‌کند و نجاتم داد. 

سوم. دو ماه و نیمه که بودم آمریکا از جنگ ویتنام آمد بیرون و اهالی ویتنام شمالی ریختند و یک بلبشوی غریبی شد و خانواده ما شب با سیصد نفر دیگر پریدند توی قایق که از دریای فیلیپین و اقیانوس آرام رد شوند و بروند کالیفرنیا برای پناهندگی و از بس گریه می‌کردم کم مانده بود توی آب غرقم کنند ولی ماندم و از اقیانوس گذشتم. احتمال ماندنم از هشت درصد کمتر بود، ولی با بدبختی رسیدیم و کمی که جا افتادیم، پدر و مادرم بردندم دکتر که بینایش کن. از قضای روزگار شانس آن عمل از هشت درصد بیشتر بود ولی من بینا نشدم و کم‌بینا شدم. بعد فرستادندم مدرسه کم‌بینایان و آنقدر اصرار کردم که می‌خواهم با فک و فامیل و دخترخاله و پسرخاله مدرسه بروم که از مدرسه کم‌بینایان بیرونم آوردند و با آنها فرستادندم مدرسه و آنجا شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم دانشگاه. بعد دوباره شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم هاروارد. بعد فکر کردم که تمام زندگی بچه‌های فامیل را همه جا فرستادند و به من گفتند که تو کم‌بینایی و نرو، عقده‌اش توی دلم مانده. قبل از سی سالگی هفت عصای آهنین و هفت جفت کفش آهنین پیدا کردم و دور هفت قاره چرخیدم. از دزدی و تجاوز و قتل می‌ترسیدم و فکر می‌کردم که کم‌بینای تنها برای ناتوها و بی‌شرفهای این دنیا چه لقمه راحتی است، ولی رفتم. خلاصه که کلا یک زندگی داشته‌ام، از اول تا آخرش یا رنج بوده یا اراده. این هم جز این نیست. تمام تلاشم را می‌کنم، اگر ماندم، ماندم؛ اگر نه هم نه. مرگ هم بخشی از زندگی است. تلاش برای زنده ماندن هم زیرمجموعه این بخش است. حالا بگو هشت درصد.

چهارم. خانم جولی ویلیامز درصد را کنار گذاشت و گفت این هم یک گرفتاری مثل گرفتاریهای دیگر. خیلی روزها احتمال بودنم از هشت درصد کمتر بوده، این هم یکی دیگر. یا مثل عبور از اقیانوس شدنی است یا مثل عمل چشم نشدنی. اول با همسرش رفتند و یک آپارتمان خوب پیدا کردند که با خیال راحت تویش بمیرد و دو فرزندشان هم آنجا بزرگ شوند. بعد هم برای بچه‌ها از اول تا آخر آنچه توی خانه می‌گذشت نوشت. از آنجا که پیانو را چه کسی کوک می‌کند تا اینجا که من که رفتم چه کنید. گفت که همه‌چیز را برایتان آسان و حاضر و آماده کردم، اما یک چیزی است که نمی‌توانم و آن هم درد بزرگ شدن در نبود من است. درد را هر آدمی باید جدا بکشد و مسوولیتش را بپذیرد، این یکی هم درد شماست. همه اینها را هم نوشت و توی کتابی جمع کرد و با شرکت رندوم هاوس برای چاپشان قرارداد بست و چشمهایش را بست و رفت.

پنجم. آقای نورمن کازینز، روزنامه‌نگار آمریکایی که خودش سالها با مرگ رفت و آمد و برو بیا داشت، یک روزی گفت که "بزرگترین خسران دنیا مرگ نیست، بزرگترین خسران دنیا این است که آدم وسط وانفسای زندگی آن نور درون را از دست بدهد." این جولی ویلیامزهای این دنیا آمده‌اند که محافظان نور درون باشند.

کتاب خانم ویلیامز: https://www.amazon.com/Unwinding-Miracle-Memoir-Death-Everything/dp/0525511350

پادکست «باز کردن گره‌های معجزه»: https://www.podcastrepublic.net/podcast/1449737055

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
43.1K viewsedited  10:33
باز کردن / نظر دهید