Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۴۵ صدای پر از توبیخ بود. دلم لرزید. یعنی برا | «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۴۵
صدای پر از توبیخ بود. دلم لرزید. یعنی برای هیرمان اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود که او داشت به مرحله‌ی نامهربانی نزدیک میشد؟ چرا نمی‌فهمیدم در اطرافم چه خبرست؟چرا هر لحظه رنگ این زندگی داشت عوض میشد؟
_با شمام...هیچ جوابی نداری؟...من الان دم خروستو باور کنم یا قسم حضرت عباستو؟... خوشحالی از تقاصی که گمون کردی گرفتی رو باور کنم یا غش و ضعفی که برای مرگ هیرمان کردی؟
مرگ هیرمانی که گفت مثل پتک بر سرم فرود آمد. مرده بود؟...نتوانستم آرام بمانم. به سختی خودم را جمع کردم و نیم خیز شدم و تمام وحشت درونم را به زبان آوردم با صدایی که خش داشت گفتم:
_مُر...مرده؟
نگاه همیشه خنثی هیراد بدترین شکل ممکن این لحظه ام بود. برای همین زبان آدم را بی‌اختیار باز میکرد.
_من...من فقط میخواستم از خودم دورش کنم...من نفهمیدم اصلا" چی شد...می‌خواست آرومم کنه ولی من آشوب بودم...من نمی‌خواستم...نمی‌خواستم بهش صدمه بزنم... دست خودم نبود...وقتی گلدونو برداشتم و پرت کردم هدفم دور کردنش از خودم بود... نمی‌خواستم...نمی‌خواستم بکشمش...من نفهمیدم به خدا نفهمیدم چی شد...
لرز کرده بودم. لرزی بی سابقه که از وحشت بود. نه وحشت کشتن او. وحشت تمام شدنش...تمام شدن مردی که هیچ فرصتی برای جبران روزهایم به او داده بودم...بی اراده حرف خاله سعادت در سرم تکرار میشد. روزی که به او گفتم اگر شوهرش بود چه میکرد و او گفت فرصت جبران به او میدادم. فرصتی که با ندادنش خیلی چیزها را خاکستر کرده بود.
لحظه به لحظه حالخم داشت بدتر میشد. شوک بدی به سرم وارد شده بود که حس می‌کردم درونم را خالی کرده. سرم را در دستم گرفتم و اینبار با صدایی که داشت از کنترلم خارج میشد گفتم:
_من نکشتمش...نمیخوام بگی مرده... نمیخوام...نمیخوام مرده باشه...
بغضم با صدای بلندی ترکید و اشک‌هایم بیکنترل به روی صورتم روان شد. اشک‌هایی که هزاران غلط کردم داشت. هزاران التماس برگشت دقایق را داشت.
_نباید بمیره...نبایـ...
_نمرده...آروم باش...
حرف دز دهانم ماسید و سرم با ضرب بالا آمد. چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد. در دهانم طعم خون حس میکردم. نمرده بود؟ پس این همه ترس و استرس برای چه بود؟