پارت #۱۴۷ موجود در کانال باید لبخند میزدم اما فقط لبم رو به | «شوک شیرین» مژگان قاسمی
پارت #۱۴۷ موجود در کانال
باید لبخند میزدم اما فقط لبم رو به دندون گرفتم که دستش روی ساق پام نوازش وار بالا اومد هین ناخوداگاهی گفتم و نگاه مازیار از چشم هام افتاد رو لبم آروم بلند شد و ایستاد سرم با حرکت مازیار بلند شد و لبمو رها کردم لبم تر بود و سرمای هوا پوست تر لبم رو یخ کرد اما قبل از اینکه این سرما به تنم بشینه لب داغ مازیار رو لبم نشست جلو پالتوم باز بود و اینبار دستش رفت رو بلوزم و روی گودی کمرم نشست گرمای دستش از اون بلوز بافت رد میشد لبمو بدون گاز گرفتن مکید و من از لذت این بوسه و ذوق بد نشدن حالم تو ابر ها بودم صدای پائی از تو راه پله اومد و هر دو به خودمون اومدیم سریع از هم فاصله گرفتیم که پری خانم اومد تا وسط راه پله نگاهش تو حیاط چرخید و بلند گفت -آقا مازیار ! میازیار از این سمت گفت - بله پری خانم؟ مازیار آروم گفت اما پری خانم که انتظار صدا از این سمت رو نداشت از جا پرید و با هین برگشت سمت ما با خجالت گفت - بفرمائید چای آوردم رو تراس، هوا سرده زود یخ میشه مازیار لبخند زد و گفت - چشم الان میایم . پری خانم پا تند کرد و رفت بالا مازیار آروم برگشت سمت من و گفت - حالا یه بار که تو وقتش رو بیشتر کردی پری خانم کات داد آروم خندیدم و مازیار دستم رو گرفت از پله ها بالا رفتیم و گفت مواظب باش نیفتی . خواستم دستم رو از دست مازیار بیرون بیارم و گفتم - خوبم. نگران نباش. سوالی به این حرکتم نگاه کرد که با چشم به بالا اشاره کردم. نمیخواستم پدر و مادرش ما رو دست تو دست ببینن مازیار ابروهاش بالا پرید خندید و لب زد - اصلا حواسم نبود منم باز ریز خندیدم. با هم رفتیم بالا . آقای ملک و فرشته خانم با لبخند منتظر ما بودن. دور هم چای خوردیم. یکم در مورد پای شایان صحبت کردیم . یکم از شرایط کاری حرف زدیم. ساعت نزدیک دو بود. آقای ملک گفت میره داخل سردش شده. رو به مازیار گفتم - منم دیگه برم ! ابروهای مازیار بالا پرید و گفت - زوده که! کاری داری خونه؟ خودمم دوست نداشتم برم اما دیگه بیشتر از این درست نبود. نهار اومدم نمیشد تا غروب بمونم که ، برای همین گفتم - نه کاری ندارم مامان اینا اذیت میشن، استراحت کنن فرشته خانم خندید و گفت - حالا درسته ما پیر شدیم اما دلیل نمیشه شما زود بری که عزیزم ! ما میریم یه چند دقیقه ای میخوابیم . شارژ میشیم برمیگردیم. تازه میخوام برات یه خاطره جدید تعریف کنم با این حرف خندید و بلند شد رو به مازیار گفت - شما هم زیاد بیرون نمونید. مهمونم سرما میخوره مازیار گفت چشم و فرشته خانم هم رفت تو با تنها شدنمون، مازیار با شیطنت آروم چرخید سمت من و گفت - بریم بالا واحد من !؟ همینطور که نشسته بودم ، سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم نه! مازیار یه بافت آبی نفتی تنش بود با شلوار جین سرمه ای تیره. موهاش هم مدل راحت همیشگیش بود که انگار تو موهاش دست کشیده بود و مرتبشون کرده بود یه حالت آزاد و رها اما مرتب داشت و آدم دلش میخواست تو موهاش دست بکشه! مازیار مشکوک گفت - چیزی رو سرمه انقدر با دقت داری نگاهش میکنی؟ خنده ام رو مخفی کردم و نگاهم برگشت به چشم هاش، گفتم - پر رو لبخند زد و گفت - بیا بریم بالا شوکا! منظره تراس من بهتره! لبخندم رو همچنان به زور مخفی نگه داشتم هرچند فکر میکنم خیلی موفق نبودم گفتم - قراره بریم و از اونجا فقط منظره تراست رو تماشا کنیم! سری تکون داد و گفت - فقط! لبخند و نگاهش شیطون بود برای همین گفتم - اگر فقط همینه پس... من نمی آم! ابروهاش بالا پرید و گفتم - بیام خونه ات، هزارتا فکر پشت سرم کنن و من فقط از پنجره بیرون نگاه کنم!؟ آش نخورده و دهن سوخته! نخیر من همینجا هستم! مازیار بلند خندید و گفت - از دست تو شوکا... پاشو دختر تا ننداختمت رو شونه ام و با خودم نبردمت دیگه کنترل برام مقدور نبود خندیدم و مازیار بلند شد. دستم رو گرفت و منو واقعا کشید از رو صندلی و بلندم کرد این رمان روی اپلیکیشن #باغ_استور کامل شده اما شما اینجا میتونید پارت به پارت هم رایگان بخونید