Get Mystery Box with random crypto!

«شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی

لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی ش
لوگوی کانال تلگرام ghasemi_roman — «شوک‌ شیرین» مژگان قاسمی
آدرس کانال: @ghasemi_roman
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 13.36K
توضیحات از کانال

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی‌ها
عشق بماند !
عشق است...
💕💕💕
راه ارتباط اینستاگرامی ما: https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=1g5fvj847rjp9
آثار:
سازناکوک (در دست چاپ)
صبح غروب کرده‌ام (فایل فروشی)
حکم نظربازی (در دست چاپ)
شوک شیرین(آنلاین)

Ratings & Reviews

1.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

2


آخرین پیام ها 6

2023-04-20 20:30:39 #شوک_شیرین
#قسمت۵۳۰
اورهان برخلاف هیرمان که با فنجان و ظرف مقابلش بازی می‌کرد کمی گلویش را تازه کرد تا بتواند بهتر ادامه دهد. اما حال خراب هیرمان داشت نگرانیش را چندین برابر می‌کرد. کم کم رنگ کلافگی در صورتش نمایان شد. درست مثل طیف دردی که مرد مقابلش می‌کشید.
_از ظاهر تو هم مشخص هست که قصد حرف زدن نداری...راستش اومده بودم که بپرسم و بعد مجوز رفتنتو صادر کنم ولی...
"هوف" کشید و سرش را متاسف تکان داد.
_تو خودت اوضاعت اینقدر بد هست که از اولین لحظه به جز یه سلام آروم چیز دیگه‌ای نگفتی...
چشمانش را دستی کشید ادامه داد:
_آخه چه بلایی سر شما دوتا اومد؟...چه اتفاقی افتاد که به اینجا ختم شد؟...من عشقو فقط تو نگاه دلوان ندیدم...تو نگاه تو هزار برابر بیشتر دیدم...جنس نگاهت اینقدر برام آشنا بود که خیالم از دلی که پیش پاره تنم جا گذاشتی راحت بود.
سکوت کرد. سکوتی نسبتا" طولانی. سکوتی که هیرمان را وادار به حرف زدن کرد.
_اتفاق بین ما...قابل گفتن نیست اورهان خان...
جمله‌ای کوتاه که نگاه اورهان را تیز کرد اما هیرمان آرام‌تر از قبل ادامه داد:
_فقط می‌تونم بگم...مقصر کاملش من هستم ولی...ولی تمام جونمو می‌دم که،که درستش کنم...
بغض سنگینش را پایین فرستاد و اورهان را متوجه وخیم بودن اوضاعش کرد.

_تمام این مدتو ده دقیقه هم نشده که آروم و با آرامش بگذرونم...اینجام که...که خودتون ببینید و این‌بار...این‌بار نه به جای پدر دلوان...به عنوان...
آب دهانش را سخت پایین داد و نگاهش را پایین انداخت و به فنجان رو به رویش نگاه کرد.
_به عنوان پدر من کمکم کنید...من...من حاضرم تمام عمر قهر نگاه دلوانو ببینم ولی...بازم کنارم باشه...
5.6K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-18 20:31:09 #شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۲۹

_نمیدونم مسئله چی بود اما اینقدر از مادرت شناخت داشتم که بفهمم اگر اینطوری رفته حتما یه دلیل خیلی موثق داشته...باباتم میدونست واسه همین قرار نداشت...
سرش را به روی شانه کج کرد و با نگاه ریز شده ادامه داد:
_یه جورایی مثل امروز تو...حتی رنگ نگاهشم مثل نگاه امروز تو شده بود...واسه همین اون روز با تمام جونم گشتم و پیداش کردم...میدونی...
مکث کوتاهی کرد و در مقابل نگاه متعجب هیرمان با لبخند معنا داری گفت:
_مامانتو، باباش پنهان کرده بود...یه تنبیه بزرگ واسه اینکه بابات به خودش بیاد یا شایدم می‌خواست مثل این لحظه ی من با چشمای خودش ببینه که اون مرد مغرور و یکه کلام، چقدر برای داشتن دخترش میجنگه...
ابروهای هیرمان به آنی بالا پرید و چشمانش تا ته باز شد و لبانش مثل ماهی باز و بسته گشت. باورش نمیشد.
_روز اولی که دیدمت، اینقدر از موندن و داشتن دلوان مطمئن بودی که حتی برای من به عنوان پدرش خط و مش تعیین کردی...
کج خندی به چشمان شرمزده اش زد.
_اینا رو نمیگم که حس کنی تلافی شده چون مطمئنم خودتم متوجه نبودی...در اصل گفتم که بدونی، یه پدر حتی اگه با تاخیر زیاد وارد زندگی بچش بشه، بازم مثل کوه پشتش میمونه...دلوان از خونِ منِ پسرم...من برای آروم بودن و به جوش و خروش نیافتادن خونم هر کاری میکنم.
نگاه هیرمان به زیر افتاد. نمیدانست از اینکه اورهان از هیچ چیز خبر نداشت خوشحال باشد یا دلش برای برداشت متفاوت از تفکر ایجاد شده بسوزد. اورهان نمی‌دانست که هیرمان از همان ابتدا هم تنها نگرانیش رو شدن واقعیت و رفتن دلوان بوده. با این حال همینکه اورهان از اصل ماجرا خبر نداشت یک امتیاز مثبت محسوب میشد.
_من نمیدونم بینتون چه اتفاقی افتاد که یهو ورق عوض شد و دلوان اینطوری به سیم آخر زد. اینقدر هم این دختر تودار بود که نگه چی شده، درست مثل مادرش ولی...من پدری نیستم که تاب غمش رو داشته باشم...شاید هیچ وقت اونطوری که باید و شاید کنارش نبودم. اونطوری که باید نتونستم حمایتش کنم ولی...اول و آخر دلم با دل اون یکیه...دردش دردم میشه...واسه همین تنها کاری که تونستم بکنم فراهم کردن یه بستر مناسب برای آروم شدنش بوده...هرچند که هنوزم آروم نشده و داره مثل شمع آب میشه
با آمدن سفارش هایشان سکوتی موقتی برقرار شد
7.4K views17:31
باز کردن / نظر دهید
2023-04-16 20:30:34 #شوک_شیرین
#قسمت۵۲۹
***
دیدن اورهان خان از پشت در کافه، هماهنگ با دریای طوفانی مقابلش ترس بدی به دلش می انداخت اما تمام سعیش را برای خودداری می‌کرد. باید خودش را حفظ می‌کرد تا به قول هیراد حرفی از گذشته ای که آینده ی دخترش را به هم ریخته بود چیزی متوجه نشود.
دم عمیق و نامحسوسی گرفت و به هر قدم اورهان که نزدیک میشد چشم دوخت. به اجبار طرحی از لبخند بر لبانش نشاند واز جا برخاست. منتظر برخورد صمیمانه نبود اما برخلاف تصورش، اورهان جلو آمد و با همان لبخند مردانه و پر از مهر همیشگی دستش را برای به آغوش کشیدن او باز کرد و همین برخورد اول او باعث شد که نفس حبس شده‌اش رها شود و اولین تصور از اینکه امکان حرف زدن دلوان به خانواده اش وجود داشته باشد به کل خط بخورد.
دلتنگ بود و نگران و همین نگرانی باعث شد که با غمی عجیب به آغوش پدرانه اورهان پناه ببرد. آغوشی که شاید فقط یکبار از سمت پدرش دریافت کرده بود. آغوشی که آرامش کرد و نیشتر کمرنگی از اشک در چشمانش نشاند. دلش می‌خواست همین جا و در همین لحظه اعتراف کند که چقدر به خاطر خراب شدن زندگی دلوان از خودش بیزار است و چقدر این همه سال فشارها را به خاطر درست کردن زندگی او تحمل کرده. دلش میخواست شهامت داشت و اشتباهش را خودش فریاد میزد و در کنار همان فریاد هم میگفت که هرگز گمان نمیکرده که کژال این همه سال دخترش را از یک پزشک ساده محروم کند.
وقتی اورهان قصد عقب کشیدن کرد بی‌اختیار شانه ی افتاده اش را بوسه ای زد و عقب رفت و اینبار با خیال راحت‌تری نگاهش کرد.
_دلم نمیخواست دیدار بعدیمون اینطوری باشه پسرم ولی خب...انگار نمیشه با دنیا و تقدیراش جنگید...
لبخند بی رمقی زد و سری تکان داد. لبخندی که نشان میداد حالی برای حرف زدن ندارد. رو به روی هم نشستند و اورهان بعد از سفارشات لازم به گارسون رو به هیرمان کرد و بدون آنکه لحظه ای درنگ کند گفت:
_وقتی اولین بار پا گذاشتم گوهران با پدرت آشنا شدم...
لبخند نرمی از یادآوری خاطرات زد و چشمانش را در صورت او دوری داد.
_تو رو میبینم، دارم باباتو میبینم هیرمان...به شدت شبیه اون خدا بیامرزی...با همون ظاهر خشک و پر اخمی که فقط یکی مثل من با اون همه نزدیک بودن میتونست اوج مهربونی و لطافت رو توش ببینه...
دم عمیقی گرفت و دقیق تر به چشمان دردمندش خیره شد.
_یادم میاد یه بار با مادرت بحثشون خیلی بالا گرفت...اینقدر که زرین یه دفعه غیب شد...اونم نه واسه یکی دو روز...پنج روز تمام همه گوهرانو گشتیم...اینقدر که از نگرانی همه مثل اسفند روی آتیش بودیم، خصوصا" همون خان مغرور و خشک...
سری به طرفین تکان داد.
7.2K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-14 20:30:24 #شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۲۸

آرام به سمت پنجره رفتم و گوشه پرد را کنار زدم. با دیدن او نفس گره خورده ام را آزاد کردم و به سمت تخت بازگشتم. تختی که این روزها میزبان تن سرد من بود.
طبق معمول همیشه بعد از انجام کارهایش بالا آمد و زیاد طول نکشید صدیا سلام دلچسبش به گوشم نشست.
_سلام دلوان جان...عصرت بخیر...ناهارتو که هنوز نخوردی؟
چقدر محبت‌هایش به دلم می‌شسنت. چقدر دیدن توجهاتش مرا آرام می‌کرد. توجهاتی که...

با پدیدار شدن تصویر هیرمان پشت پلک های بسته ام کلافه و غمگین چشمانم را باز کردم و بی انکه به سمتش برگردم سلام دادم. من تمام توجهات او را مثل هیرمان می‌دیدم و چه بیچاره بودم که از درون می‌سوختم و نمی‌توانستم با خودم کنار بیام.
_پاشو خانم...پاشو بیا پایین با هم یه چیزی بخوریم که من عازمم باید برای مدتی برگردم تهران دنبال کارام.
اسم تهران تمام حواسم را از تصور هیرمان دور کرد و درونم را به آشوب کشاند. سریع به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.
_تهـ...تهران؟...تهران واسه چی؟
عمیق نگاهم کرد و لبخند آرامی زد.
_برای انجام کارام ...بابا دستور داده یه چیزی رو رسیدگی کنم.
اسم بابا باعث شد آرام بمانم. نگاهم را پایین انداختم و گفتم.
_برات دردسر شدم...ببخش...
قدمی با مکث به عقب برداشت. سنگینی نگاهش را حس میکردم. نگاهی که به نظرم عجیب بود.
_نشدی و نمی‌شی...
سرم را بالا آوردم و خیره اش ماندم با همان طیف نگاه عقب رفت و گفت:
_تو بهترین پدیده ی زندگی من هستی...درست مثل بابات...
قدم اول را به روی پله گذاشت و در میان بهت من ادامه داد:
_ منم چیزی نخوردم...غذا رو گرم می‌کنم پاشو بیا پایین...
رفت و مرا در تناقضی عجیب به جا گذاشت. حال هوای این خانه وقتی او بود خیلی فرق داشت و من نمی‌خواستم به هیچ چیز به جز معتمد پدرم بودن او فکر کنم.
5.7K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-12 20:30:15 #شوک_شیرین
#قسمت۵۲۸
من باخته بودم. من زندگیم را باخته بودم. کودکی و نوجوانیم را باخته بودم و بدتر از همه روزهایی که می‌توانستم به خوبی بگذرانم خراب کرده بودم.
مثل تمام این روزها به اشک‌هایم مجوز ریختن دادم. اشک‌هایی که هنوز هم باعث خالی شدن قلبم نمی‌شدند.
با گذر چهره ای آشنا سریع پرده را انداختم و از پنجره فاصله گرفتم. دو هفته ای می‌شد که از ترکیه و خانه ی مراد بازگشته بودم و به توصیه مشاورم در گوهران می‌گذراندم. در محیطی که بیشتر از همیشه حس دلهره را به من می‌داد.
نمیخواستم کسی از آمدنم خبردار شود و به گوش خانواده بختیاری برساند. می‌خواستم تا روزی که دستور جدید مشاور نیامده خودم را اینجا حبس کنم. همین مدت دوری از همه را مدیون مراد بودم که به من در ترکیه پناهی داد و بعد از آن‌هم به صورت مخفیانه کمک کرد در این خانه بمانم.
خودش هم همینجا می‌ماند. فقط شب‌ها به خانه می آمد و تمام وقتش را در طبقه پایین می‌گذراند.
خودش غذا درست می‌کرد و خودش هم با مهربانی کنارم می‌نشست تا غذا  داروهایم را بخورم. نمی‌دانم اسم حضورش را چه می‌توانستم بگذارم. معجزه؟...او دومین مردی بود که بعد از هیرمان از بودنش نمی‌ترسیدم و از کنارش بودن در عذاب نبودم.
مردی که مهربانانه از من مراقبت می‌کرد و نمی‌گذاشت زیادی در حال و روزم غرق شوم.

صدای در ورودی خانه دلم را لرزاند. از اینکه کسی جز مراد باشد می‌ترسیدم.
5.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-10 20:30:20 #شوک_شیرین
#قسمت۵۲۷
به راستی این تقدیری که برای من رقم خورده بود را باید به گردن چه کسی می انداختم؟ مادرم؟ خاله سعادت که گوش به فرمان مادرم مانده بود؟ پدری که هیچ وقت نبود؟ اردلان خان نامرد؟ روزبه و مادر خودخواهی که حاضر به رها کردن من نبودند؟ هیرمان و این مخفی کاری بی خودش؟ یا شاید هم خودم. منی که هیچ وقت درست یاد نگرفته بودم چطور به روی پای خودم بایستم. بخشی از ذهنم بی دلیل حرف هیرمان را تایید می‌کرد. چرا مادرم حاضر به دکتر بردن من نشد و بیشتر از آن چرا خاله سعادت به حرفش گوش می‌داد؟...یا  چرا خودم، این همه سال از پزشک زنان می‌ترسیدم به جای اینکه با این درد رو به رو شوم؟ چرا نگران بودم که مادرم متوجه رفتنم به دکتر شود و از این حرکت سرخود من ناراحت شود. واقعا کجای زندگی من اینطور لنگ می‌زد که به جای تصور درست از زندگی آزادانه باید اینطور خودم را اسیر می‌کردم؟
"انگار تو قلبم غم دلخواه تو مونده
هنوز قلب من همراه تو مونده
هنوز پشت سرم آه تو مونده
انگار..."
6.0K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-09 20:30:15 #شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۲۶

حال خرابم هنوز هم جلوی چشمانم بود. این اعتراف سنگین فقط به نظرم یک کابوس وحشتناک بود. کابوسی که قصد تمام شدن نداشت. با هر جمله ای که او گفته بود من بیشتر به آن روزها کشیده شدم. به همان حالی که میان مرگ و زندگی دست و پا می‌زدم و نجوای مردانه ای کنار گوشم صدایم می‌زد و دم از عشق می‌زد. عشقی که من با تمام بیحالی ناشی از قرص ها، می‌دیدم که به خرابات کشیده می‌شود. من فقط گمانم به روزبه بود. به پسری که هر روز و هر ثانیه اش به تهدید های من گذشته بود و حالا...حالا می‌دیدم که واقعیت با روزبه و حرف‌های او همراه بود.
"هنوز رویای تو دنبال منه
هنوز زخمای تو رو بال من
هنوز از خواب خوشت می‌پرم هرشب"
من با او رویا ساخته بودم. رویایی که قصد ادامه دادنش را داشتم. حس دست‌هایی که آن شب به روی شانه هایم نشست و مرا به آغوش کشید یادم آمد و بی اختیار دستم به روی گردنم نشست. جای خالی گردنبند پدرم هنوز هم خالی بود. گردنبندی که به گفته او آن شب برای نشان این لحظه از گردنم جدا کرده بود. شاید مادرم فردای همان روز با اشک گردنبند مشابه‌ای که پدرم برای هر دوی ما خریده بود را از گردنش باز کرد و به گردنم انداخت اما من امروز او را هم از گردنم درآورده بودم. می‌خواستم خالی بماند. مثل روح من که خالی شده بود از هر گونه حسی. گردنبند را آن روز از هیرمان پس نگرفته بودم می‌خواستم گم بماند. مثل خودم که در ثانیه به ثانیه زندگیم گم شده بودم.
اشک گرمم دوباره به روی گونه های سردم چکید و آرام با خودم زمزمه کردم:
ببین تقدیر من بیخبرو ببین
طوفانی چشمان ترو ببین
تو دوری و تنهاترم هر شب.
نزدیک به دو ماه از آخرین دیدار ما می‌گذشت و من دیگر خودم را هم نمی‌شناختم...من پر بودم ازاحساساتی که ضد و نقیض به دورم پرسه می‌زد و مرا به روی انگشتانش می‌چرخاند.
تکلیفم را نمی‌دانستم. تکلیف خشم‌هایی که فروخورده مانده بود و دلم برو ریزیش را می‌خواست.
"انگار کسی فکر پریشونی من نیست
کسی تو شب بارونی من نیست
دیگه وقت پشیمونی من نیست."
5.8K views17:30
باز کردن / نظر دهید