2023-04-14 20:30:24
#شوک_شیرین
#ادامهقسمت۵۲۸
آرام به سمت پنجره رفتم و گوشه پرد را کنار زدم. با دیدن او نفس گره خورده ام را آزاد کردم و به سمت تخت بازگشتم. تختی که این روزها میزبان تن سرد من بود.
طبق معمول همیشه بعد از انجام کارهایش بالا آمد و زیاد طول نکشید صدیا سلام دلچسبش به گوشم نشست.
_سلام دلوان جان...عصرت بخیر...ناهارتو که هنوز نخوردی؟
چقدر محبتهایش به دلم میشسنت. چقدر دیدن توجهاتش مرا آرام میکرد. توجهاتی که...
با پدیدار شدن تصویر هیرمان پشت پلک های بسته ام کلافه و غمگین چشمانم را باز کردم و بی انکه به سمتش برگردم سلام دادم. من تمام توجهات او را مثل هیرمان میدیدم و چه بیچاره بودم که از درون میسوختم و نمیتوانستم با خودم کنار بیام.
_پاشو خانم...پاشو بیا پایین با هم یه چیزی بخوریم که من عازمم باید برای مدتی برگردم تهران دنبال کارام.
اسم تهران تمام حواسم را از تصور هیرمان دور کرد و درونم را به آشوب کشاند. سریع به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.
_تهـ...تهران؟...تهران واسه چی؟
عمیق نگاهم کرد و لبخند آرامی زد.
_برای انجام کارام ...بابا دستور داده یه چیزی رو رسیدگی کنم.
اسم بابا باعث شد آرام بمانم. نگاهم را پایین انداختم و گفتم.
_برات دردسر شدم...ببخش...
قدمی با مکث به عقب برداشت. سنگینی نگاهش را حس میکردم. نگاهی که به نظرم عجیب بود.
_نشدی و نمیشی...
سرم را بالا آوردم و خیره اش ماندم با همان طیف نگاه عقب رفت و گفت:
_تو بهترین پدیده ی زندگی من هستی...درست مثل بابات...
قدم اول را به روی پله گذاشت و در میان بهت من ادامه داد:
_ منم چیزی نخوردم...غذا رو گرم میکنم پاشو بیا پایین...
رفت و مرا در تناقضی عجیب به جا گذاشت. حال هوای این خانه وقتی او بود خیلی فرق داشت و من نمیخواستم به هیچ چیز به جز معتمد پدرم بودن او فکر کنم.
5.7K views17:30