به نقطهای نزدیک میشم که همه چیز انگار پشتشه. مثل دروازهای ک | خوشنیّت بدکردار
به نقطهای نزدیک میشم که همه چیز انگار پشتشه. مثل دروازهای که منو میبره به جلو. چیزی که هیچ وقت تجربش نکردم، و براش آماده نیستم. مهم نیست دیگه، خودمو پرت میکنم سمتش. آخرش همه چیز درست میشه. نه؟