Get Mystery Box with random crypto!

#دوقسمت پانزده وشانزده نقطه....سرخط رستوران ،خندیدمو گفتم خب | حس خوب زیستن

#دوقسمت پانزده وشانزده
نقطه....سرخط
رستوران ،خندیدمو گفتم خب پس حالا باهم نقشه میکشین که باهم برین دور دور اونم بدون منو مامان،مامان خندید و گفت سمیرا بابات اینکاره نیست ببین شوهر تو داره از راه به درش میکنه کلی خندیدیم و اون شب فرهاد به بابا قول داد کمتر از سه ماه آینده عروسی میگیریم و میریم سر خونه زندگیمون ،روزها و شبها به سرعت گذشتن و به ماه آخر نزدیک شدیم ،فرهاد خیلی مضطرب بود و همش تو خودش بود و اون روزها روزها از هر حرفی زود ناراحت میشد و زود از کوره درمیرفت حوصله ی رانندگی نداشت و هر بار هم که پشت فرمون می‌نشست حتما با یکی بحثش میشد ،این رفتار ازفرهاد بعید بود چون خیلی پسر قابل انعطافی بود و گاهی خونسردیش منو حرص می‌داد اما حالا دیگه از اون آرامش در رفتار و خونسردیش خبری نبود اون شب بعد از انجام کارهامون سوار ماشینش شدم قرار شد با هم شام رو تو یه رستوران بخوریم و به قول خودش این آخرین روزهای نامزدی رو خوش بگذرونیم فرهاد اومد و به سمت کرج حرکت کرد تو جاده ی کرج چالوس باغ رستورانهای قشنگی وجود داشت که اکثرا رو‌دخونه از کنارشون رد میشد و خیلی زیبا و روح بخش بود ،خلاصه که با خوشحالی به سمت یکی از اون باغ رستورانها رفتیم ،تو یه آلاچیق باحال وسط رودخونه نشستیم و فرهاد سفارش غذا داد می‌گفت اینجا شیش لیک هاش بینظیره و جز این چیز دیگه نباید سفارش بدیم سفارش رو دادو مخلفات دور چین غذا هم سفارش داد وتا غذا آماده بشه لبه ی آلاچیق نشستیمو پاهامون رو توی آب روان رودخونه کردیم خیلی حس خوبی بود همینجور که سرم رو سینه ی فرهاد بود و داشتم کیف میکردم یهو فرهاد به سرعت و عصبانی از جاش بلند شد و با خشم به سمت یه عده پسر که با فاصله از ما کنار رودخونه وایستاده بودن رفت و همینجور داد میزد که مگه خودتون ناموس ندارین چرا اینقدر به زن من نگاه میکنید وحشت کرده بودم اصلا متوجه ی اون چند تا پسر نبودم نفهمیدم چی شد فقط دیدم که فرهاد باهاشون گلاویز شده با عجله سمت فرهاد دویدم فریاد زدم ولش کنید چکارش دارید چون اونا چند نفر بودن و فرهاد حریفشون نبود چند نفر اومدن جلو و واسطه شدن و حراست باغ اومد و بالاخره جداشون کردن صورت فرهاد غرق خون بود و چند تا پسر هم صورتشون خونی بود منم از ترس و وحشت فقط گریه میکردم واقعا نمی‌دونستم ماجرا چیه و چرا فرهاد یهو اینقدر عصبی و خشمگین شد بالاخره حراست باغ جمع رو برد تو اتاقک مخصوص حراست وباهاشون صحبت کرد و بعد از نیم ساعتی فرهادبا عصبانیت
از اونجا اومد بیرون و گفت بریم سمیرا جرات نداشتم ازش سوال کنم با ناراحتی رفتیم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت خونه به فرهاد گفتم یه گوشه نگهدار آب بریزم دست و صورتت رو بشور فرهاد یه جا گوشه ی اتوبان نگه داشت واز صندوق عقب آب آوردمو ریختم رو دست فرهاد وقتی صورتش رو شست دستمال آوردم و گوشه ی لبش روپاک کردم و گفتم فرهاد چی شد یهواخه؟نمیگی اونا چند نفرن بلا سرت میارن؟فرهاد با ناراحتی گفت چشم ناپاک بودن همش بهت نگاه میکردنو باهم در مورد تو حرف میزدن،فرهاد جان ما با اونا فاصله داشتیم اصلاصدای اونارونمیشنیدیم که باشه من پسرا رو خوب میشناسم لبت پاره شده درد داری ؟نه چیزی نیست بریم یه جا شام بخوریم نه فرهاد بریم خونه میلم نیست,فرهادچرا اینقدر عصبی شدی آخه تو اینطوری نبودی اره حق با توعه یکم فکرم درگیره نگران نباش بعد از عروسی و مراسم ردیف میشم این مراسم اینقدر مهم نیست که تو خودتو اذیت کنی و این طور به خودت فشار بیاری فرهاد جان سلامتیت مهم تر از هر چیزیه ممنون عزیزم ببخشید شبت روخراب کردم _بریم خونه خوب استراحت کن وفکرت رو آزاد کن ما هم مثل همه ی زوج های جوان عروسیمون  برگزارمیشه و تموم میشه ممنون سمیرا خدا کنه همه چیز به خوبی بگذره
رسیدیم جلوی خونمون از فرهاد خواستم بیاد تو ،اما قبول نکرد و گفت خسته است میره که بخوابه اومدم خونه ،میلم به هیچی نبود مامان گفت سمیرا شام خوردی مادر ؟اگه نخوردی یکم کوکوتو یخچال هست گفتم نه مامان سیرم اینو گفتمو رفتم اتاقم روی تخت ولو شدم به فرهاد فکر میکردم به تغییر رفتارش وبه امشبش و عصبانیتش،واقعا امشب غیر قابل کنترل شده بودبافکر به این مسایل خوایم برد صبح  بیدار شدم و گوشی رو روشن کردم که دیدم داره پشت هم پیام فرهاد  تو واتساپ برام میادبازکردم کلی استیکر گل وقلب ومعذرت خواهی گذاشته بود و نوشته بود سمیرا زندگی بدون تو برام امکان پذیر نیست تصور اینکه ازم ناراحت باشی قلبم رودرمیاره اینکه کسی بخواد تورواز من بگیره دیوونه م میکنه منوببخش به خاطر دیوونگی دیشبم دوستت دارم ،یه استیکرقلب براش فرستادموپاشدم رفتم آشپزخونه صبحانه م روبخورم و برم سر کارگفتم جواب پیام هاش رو تو دفتر حضوری بهش میدم ازاتاق که اومدم بیرون صدای فرهادروشنیدم تعجب کردم پا تند کردمو رفتم تو آشپزخونه که دیدم فرهاد و مامانم نشستن روصندلی وفرهاد داره چایی میخوره
@goodlifefee