Get Mystery Box with random crypto!

#دوقسمت بیست ویک وبیست ودو نقطه...سرخط ملتمسانه گفتم فرهاد وا | حس خوب زیستن

#دوقسمت بیست ویک وبیست ودو
نقطه...سرخط
ملتمسانه گفتم فرهاد واقعا من توان رقصیدن ندارماااا بعد از شام دیگه  سنگین بشینیم بزار بقیه برقصن ،فرهاد اما انگار سرشار از انرژی بود خندید و چشمکی زد و گفت بخور بخور ،بعد از شام برگشتیم سالن اصلی و تو جایگاه نشستیم دوباره گروه موسیقی شروع کرد و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آهنگ مخصوص رقص عروس و داماد رو زدن و ما مجبور شدیم دوباره بریم وسط،جالب بود که هیچ تمرینی نکرده بودیم،اما رقصمون خوب بودوقت کادو دادن شد و همه ی فامیل یک به یک اومدن و هدیه شون رو دادن و رفتن داداشام و فریبا و مامان و بابا نفری یه سکه هدیه دادن و در اخر نوبته پدرمادرفرهاد شد ،مادرفرهاد ویلچر پدرش رو هول دادوآورد سمت جایگاه ما منو فرهاد از جامون بلند شدیم ،مادر فرهاد منو فرهاد رو بوسید و بعد پدرش اومد سمت فرهاد که فرهاد سریع دست پدرش رو گرفت وبهش دست  داد و اجازه نداد که ببوسدش منم به خاطر اینکه فرهاد ضایع نشه دست پدرشوهرم رو بوسیدم مادر فرهاد یه جعبه ی کوچیک طلایی رنگ بهمون داد و گفت این هدیه ی باباست الهی خوشبخت بشین ،در جعبه رو باز کردم سوییچ یه ماشین خارجی بود فرهاد با دیدن سوییچ اخمی کرد و گفت شما که هدیه تون رو داده بودین دیگه این لازم نبود پدر فرهاد اروم گفت این هدیه ی عروسمه و با ناراحتی از جایگاه دور شد ،بالاخره مراسم عروسی با بوق بوق زدن و چرخیدن دور شهر و همراهی دوستان و فامیل تا دم در خونمون تموم شد ،ساعت دو شب بود ،از پله ها که بالا میرفتم احساس میکردم پاهام داره میترکه،کفشهای پاشنه بلند و تنگ اونم ساعتها باهاش رقصیده باشی دیگه پای سالمی برام نزاشته بود ،رفتیم تو خونه ، لباسم رو دراوردم بعدفرهاد یه ظرف آب اورد و گفت سمیرا پاهات رو بزار تو آب ولرم خستگی ت در میره ،پاهام رو تو اب گذاشتم واقعا خوب بود احساس بهتری پیداکردم پاهام روخشک کردمو روی تخت ولو شدم ،مثل بچه ای که از صبح تا شب شیطنت کرده وغروب ا از شدت خستگی  غش میکنه منم از زور خستگی خوابم برد چشمام رو که باز کردم فرهاد  کنارم خوابیده بود معلوم بود اونم خسته بود ولی به روی خودش نمیاوردفرهاد چشماش رو باز کرد ساعت کنار تخت نشون میداد که ظهر شده ،فرهادگفت تنبل خانم پاشو یه صبحانه بده به اقااا،خندیدمو گفتم نه که تو نخوابیدی پاشو یه چیزی بخوریم مردیم از گشنگی فرهاد نیم خیز شد و گفت
پاشو که باید اماده شیم سه ساعت دیگه پرواز داریم اونم کجا؟؟کیش با تعجب گفتم  واقعا کی بلیط گرفتی ؟؟چه بی خبر _اره دیگه خواستم اولین سفر دونفره و ماه عسلمون رو کنار خلیج زیبای فارس بگذرونیم خوشحال بلند شدمو رفتم سر وقت یخچال ،همه چیز مقوی تو یخچال چیده شده بود منم گذاشتمشون تو ماکروفر و گرم که شد فرهاد رو صدا کردمو باهم خوردیم  و ساکمون رو بستیم و رفتیم فرودگاه ،فرهاد همه چیز رو مرتب فراهم کرده بود بهترین هتل رو رزرو کرده بود
چند روزی بود که ماه عسل رفته بودیم و با وجودی که کنار هم روی تخت میخوابیدیم اما فرهاد عکس العملی نشون نمی‌داد و در واقع ما اصلا باهم یکی نشده بودیم برام جای تعجب بود چون دیگه من همسر شرعی و قانونیش بودم و دیگه نیازی به خودداری نبود و به قول خودش امانتداریش رو به نحو احسنت انجام داده بود اما انگار تمایلی  نداشت ،اون روز باهم رفتیم کنار دریا و بعد یه رستوران شیک رفتیم و دوباره برگشتیم کنار ساحل ،پیش خودم گفتم شاید دلش نمیخواد تا من تمایل نشون ندادم سمتم بیاد و منتظره من حرکتی کنم  چون از دوستام شنیده بودم که بعضی مردها  بنا به دلایلی نمیتونن  شروع کننده  باشن و یه جورایی منتظر میمونن تا طرفشون اول چراغ سبز نشون بده ،با این فکر خنده م گرفت  کمی که گذشت فرهاد گفت بریم تو هتل ‌فردا قراره با لنج ‌ بریم دور دور ،خندیدمو گفتم دوردورروی آب ؟رفتیم سمت هتل به اتاق که رسیدیم فرهاد گفت سمیرا عزیزم تو برو داخل من الان برمیگردم میرم لابی سیگاری بکشم و بیام رفتم تو اتاق وارایشم زود تمدید کردمو عطر خوشبو زدمو  روی تخت دراز کشیدم منتظر فرهاد شدم دیر کرده بود چشمام نم نم گرم شد و خوابم برد کمی گذشت با صدای نفسهای فرهاد از خواب بیدار شدم کنارم خواب بود به ساعت نگاه کردم ساعت دوبودبرگشتم سمتش فرهاد چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد گفت بخواب صبح زود باید بیدار شیم لنج منتظر ما نمیمونه ،کمی صورتش برافروخته شده بود بلند شد و رفت سمت دستشویی ،فرهاد رفت تو دستشویی و در رو بست دوباره خوابم برد ،با صدای فرهاد بیدار شدم پاشو عشقم دیر میشه هاااا
@goodlifefee