2022-08-02 20:32:06
#قسمت سیصدوپنجاه وشش وسیصدوپنجاه وهفت
نجوای بی صدای عشق
اما من اون لحظه دل شیر پیدا کرده بودم....
با صدایی بلند گفتم:
-این چه کاریهههه.... این چه حماقتیه....واقعا چطور روت میشه با من همچین رفتار کنی؟!چطور میتونی منو زیر سوال ببری... ههه... واقعا موندم.... ههه خدایاااا صبر بده بهم
هیراد همونطور ایستاده بود.هاج و واج.... عصبی.... اخم کرده....متفکر....
ادامه دادم:چطور میتونی انقدر وقیح باشی.... ست لباس زیر معشوقه تو تقدیم من کنی.... حداقل احترام اونو نگه میداشتی نه این که بذاریشون تو اتاق من....
پیشونیشو چین داد و با خنده ای کوتاه که عصبی و بخاطر شوکه شدنش بود لب زد:هه.... چ.....چی ؟!
-من... میخووووااااام شده یکم خجالت بکشی.... فقط یکم..... من انقدر تو چشمت حقیرم.... انقدر تو فکرت جایی ندارم که به خودت چنین اجازه ای میدی...دوستم نداشته باش.... اصلا ادم حسابمم نکن.... اما با رفتارات تحقیرم نکن....
من بخدا خسته ام.... خسته شدم .... برای چی منو آوردی اینجا؟!داشتم میمردم؟!میذاشتی میمردم.... تو داری منو زجر کش میکنی....
هیراد محکم به سمت پذیرایی قدم برداشت و فنجونا رو روی میز گذاشت.... گوشیشو از روی همون میز برداشت و بدون توجه به حضور من شروع به شماره گرفتن کرد! از بی تفاوتیش به ستوه آمده بودن.... چقدر ریلکس رفتار میکرد....
با حرص جیغ زدم:هیراااااد....
انگشت اشاره شو به نشونه ی سکوت به سمت بینیش برد . صدای گوشیرو رو بلندگو قرار داد...
بوق.... بوق.... بوق...
و صدای هلیا....
-الو داداشی.... سلام عزیزم... کجاایی دلم هزار راه رفت...
-سلام فندق...خوبی....
هلیا-خوبم به خوبیت داداش چزا پس دیشب نیومدی مامان خیلی چشم انتظار موند دو روزه ندیدیمت... منم نگرانتم لطفا یه سر به ما بزن....
ا-امروز شاید یه سر اومدم اما نمیمونم.زنگ زدم یه سوال بپرسم...تو کشوی اخر اتاق من چی گذاشتی...
هلیا که معلوم بود خبر داره گفت:وا داداش.... این موقع زنگ زدی اینو بپرسی... بابا خب من خجالت میکشم هی توضیح بدم....
-بگوهلیا...
-اون امانتی نجواست... قرار بود اگه نمره ی خوب گرفتم براش بخرم ...
که همون روزی که رفت من براش خریدمو آوردم نبود که بهش بدم....گفتم اومد بهش بده....حالا چرا میپرسی....
و منی که باز زود قضاوت کرده بودم.... به معنای واقعی گند زده بودم...
-باشه مرسی ازت.... من باید برم هلیا... حواست به مامان باشه و میام پیشتون...حتما میام نگران من نباشید....-باشه مرسی ازت.... من باید برم هلیا... حواست به مامان باشه و میام پیشتون...
تماسو که قطع کرد حتی تو روم نگاه هم نکرد...
فنجون قهوه شو تو دستش گرفت و وقتی از کنارم رد شد گفت:برات چایی ریختم... اگه نمیگی که تو رو با معشوقه ام اشتباه گرفتم بخورش تا سرد نشده...
سرمو با خجالت پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم....
وقتی که صدای دور شدنشو شنیدم نفس حبس شدموبیرون دادم.
اما باز صداش به گوشم رسید:برو لباس بپوش فردا ساعت یازده باید بریم مطب لطفا یادت نره و رفت....
به خودم غر زدم:ای بترکی نجوا.... چیزی موند که بارش نکرده باشی.... واقعا چرا یکم کنترل نداری...
با تیری که سمت چپ شکمم کشید اخی گفتم. ماه پیش بخاطر استرس هایی که داشتم و سابقه ی درخشانم تو دوره ی ماهیانه ام خبری از دل درد وکمر درد نبود اما انگار الان وقتش رسیده بود....
زود ست رو از رو زمین برداشتم و فوری لباس پوشیدم.لباس که چه عرض کنم ۴ تا نجوا توش جا میشد.کمر شلوار به شدت شل بود که محبور شدم با دست نگهش دارم لباس هارو تو ماشین انداختم....چاره ای نبود باید تا خشک شدن لباسام با شرایط کنار میومدم... بدون این که سرمو خشک کنم رفتم و روی کاناپه نشستم....
با دیدن فنجون چای اونم کمرنگ دلم غش و ضعف رفت.... برام چای ریخته بود .... بدون این که ازش بخوام...برداشتمو هورتی سر کشیدم.ب
اما... اما چرا برا خودش قهوه ریخته بود برا من چای؟! چقدر دلم قهوه میخواست...اول باید میرفتم منت کشی...
با این که قرار بود دو سه روزه از هم جدا شیم دلم نمیخواست که بخاطر قضاوت بی جای من دلگیر باشه....
در اتاقش بسته بود چند تقه به در زدم....
با صدای گرفته اش متوجه شدم اوضاع به شدت قمر در عقربه...
-بله؟؟؟
-هیراد جان...
-میخوام بخوابم نجوا... هر کاری داری بمونه فردا...
هنوز ساعت ۹ شب نشده بود....
@goodlifefee
2.8K views17:32