2018-10-02 21:07:58
#حدیث عشق
پارت پنجاه و پنجم
_کیه؟؟؟
_باز کن بی بی منم...
در باز شد و بی بی لبخند بر لب در چارچوب در ظاهر شد
اغوشش را برای حدیث باز کرد
زیادی دلش برای این دختر تنگ شده بود
_سلام قربونت برم......چقدر دیر اومدین
حدیث در اغوش بی بی رفت و گفت
_شرمنده بی بی.....تازه همین دیروز از مشهد اومدیم...کلی هم کار ریخته رو سرم
محمدرضا در حالیکه امیر محمد را در اغوش داشت ریموت ماشین را زد و از ماشین فاصله گرفت
به طرف حدیث و گل بی بی رفت و با صدای محکم و جذبه ی همیشگی اش سلام کرد
حدیث خود را از اغوش بی بی جدا کرد
بی بی با همان مهربانی ذاتی اش جواب سلام محمد را داد و گفت
_بیاین تو مادر هوا سرد شده
محمد کمی عقب تر وایساد تا اول حدیث وارد شود
بعد هم خودش وارد شد و در را بست
این محمدرضای جدید زیادی جنتلمن شده بود
و چقدر حدیث لذت میبرد از این رفتارهای همسرش
وارد خانه شدند که حدیث امیرمحمد را از او گرفت و روی زمین گذاشت
بی بی داشت به طرف اشپزخانه میرفت که حدیث خیلی سریع بلند شد و چادرش را از سر دراورد
به سمت بی بی رفت و گفت
_تو رو خدا بی بی بیا بشین هرچی خواستیم خودم بلند میشم میارم...
بی بی دستش را روی دسته حدیث گذاشت و گفت
_بعده چند وقت اومدین میخام یه پذیرایی ساده بکنم برو بشین نمیخاد به من کمک کنی
حدیث را هل داد و گفت
_برو دیگه...
حدیث همینکه میخواست اعتراض کند خیلی سریع بی بی گفت
_محمدرضا مادر بیا اینو بنشون من زورم بهش نمیرسه...
محمد خندید و گفت
_اختیار دارین حاج خانم...اصن اوردمش نوکریه شما...
_عههههه محمددددد
بی بی و محمدرضا هر دو با هم خندیدند که حدیث گفت
_خیله خب....پس من میخام یه چند ماهه دیگه نوکری بی بی رو بکنم...چطوره اقا محمد؟؟؟
محمد اخم کرد و گفت
_لازم نکرده......بیا بشین
حدیث متوجه شد که محمدرضا اصلا از این جمله خوشش نیامد...
حرفه محمد را گوش کرد و ارام روی فرش قدم برداشت و کنارش نشست
محمدرضا سرش را با موبایلش گرم کرده بود درواقع اصلا دلش نمیخواست که حدیث دوباره پا به این خانه بگذارد
هر چند حرمت زیادی برای بی بی قائل بود
اما خب وقتی یاده ان چندماه دوری که می افتاد تمام سیستم عصبی اش انگار از کار می افتاد
حدیث کمی خودش را به محمدرضا نزدیک کرد و ارام گفت
_ناراحت شدی؟
بخدا شوخی کردم...
محمد خیلی جدی در حالیکه چشمش به صفحه گوشی بود گفت
_قسم نخور
حدیث ناراحت شد و گفت
_خیلی بی جنبه ای محمدرضا....میگم شوخی کردم دیگه..
_باشه...
حدیث حرصش گرفت از اینکه پاسخ های کوتاه میشنوید
سرجایش نشست و باز بعده چندلحظه ی کوتاه به سمت محمدرضا برگشت و گفت
_خب میگم شوخی کردم...
محمد سعی کرد خنده اش را بخورد و جدیتش را حفظ کند
باز بعده چند ثانیه دوباره به سمته محمد برگشت و گفت
_خب چیکار کنمممم.....ای بابا...قهر نکن دیگه
_گفتم که باشه....
_این باشه ی تو یعنی ساکت باش دیگه حرف نزن...
صفحه گوشی اش را خاموش کرد و گفت
_شوخیشم قشنگ نیست
_اه.....خب ببخشید دیگه...
محمد ابرو بالا انداخت و گفت
_نمی بخشم....
حدیث با ناراحتی به سمته امیر محمد که حالا داشت تکان میخورد رفت
چشمهایش را باز کرده بود و اماده ی گریه کردن بود
از روی زمین بلندش کرد
سرجایش نشست تا قبله از اینکه با گریه هایش بی بی را آسی کند شیرش بدهد تا بهانه ای برای گریع کردن نداشته باشد
هنوز ناراحت بود
خب شوخی کرده بود دیگر
چرا محمد اینقدر همه چیز را جدی میگیرد
لباسش را بالا داد و سینه را در دهان فرزندش گذاشت
محمد کمی خم شد و رو به حدیث گفت
_نزاشتی ادامه جملمو بگم...
_نمیخام بگی...
محمد با شیطنت گفت
_خب نخواه....برا پسرم میگم...
حدیث خیلی دلش میخواست که بگوید به جهنم
اما خب جلوی خودش را گرفت تا چیزی نگوید
_امیر محمد بابا....به این مامانت بگو اگه میخواد ببخشمش باید....
_باید و مرضضضض
نمیخام ازین شرطاااااا
محمد نیشش تا بناگوش باز شد و گفت
_ولی من میخام
_میخوام که نخووااااااااای
_باعشه مشکلی نیس.....پس به قهرم ادامه میدم
حدیث نفسش را با حرص بیرون داد
انگار محمد دختر بود که حدیث باید نازش را میکشید
ولی خب او هم طاقت بی محلی محمدرا نداشت
_بریم خونه بعد بگو....از همین الان ضدحال نزن...
محمدرضا دوباره نیشش باز شد و گفت
_چشششششششممممم.....البته الانم خوبه بگم هاااا
قبل از اینکه حدیث مخالفت کند بی بی از اشپزخانه سینی بدست بیرون امد
حدیث که بچه شیر میداد و نمیتوانست بلند شود
محمد بلند شد و سینی را از بی بی گرفت و روی زمین گذاشت
حالا هر سه نشسته بودند
بی بی رو به محمدرضا گفت
_کی اسباب کشی دارین؟
_احتمالا دو هفته دیگه.....فعلا که یه کاره نیمه تموم داریم....اونو انجام بدیم دیگه از شرمون راحت میشین
_شر چیه مادر....شما برین من تنهاتر میشم باز....
_نه دیگه الکی که تنهاتون نمیزاریم...یکیو میزاریم بجای خودمون که تنها نباشین
بی بی با کنجکاوی گفت
_کی؟؟
578 views18:07