Get Mystery Box with random crypto!

رمان حدیث عشق

لوگوی کانال تلگرام hadis_eshq — رمان حدیث عشق ر
لوگوی کانال تلگرام hadis_eshq — رمان حدیث عشق
آدرس کانال: @hadis_eshq
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 6
توضیحات از کانال

رمانی جذاب با مضمون عاشقانه و اجتماعی...
لطفا زود قضاوت نکنید
رمانو بخونید بعد لف بدید
شاید اولاش کمی خوشایند نباشه
اما حتما اتفاقای خوب هم قراره بیوفته
امیدوارم خوشتون بیاد
به قلم venus

Ratings & Reviews

1.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها

2018-10-02 21:14:36 رفقای عزیز سلام
میدونم پارت جدید و خیلی دیر گذاشتم
اما خب ببخشید دیگه.....واقعا وقت نمیکنم
از این به بعد سعی خودمو میکنم که پارت ها رو سریعتر بزارم
بازم به بزرگیه خودتون ببخشید


قربان شما
ونوس
877 views18:14
باز کردن / نظر دهید
2018-10-02 21:07:58 محمد با خنده به حدیث نگاه کرد که یعنی مقدمشو من گفتم حالا نوبت تویه...

_گل بی بی روزیکه من رفتم بیمارستان و یادته؟

_خب

_یادته علی اقا اومده بود که بعد این محمدخان حسابی از خجالتش در اومده بود...

_اره یادمه....براچی...

_هیچی دیگه....علی خاستگاری کرد بعدمحمدم همونجا از راه رسید

بی بی با بهت پشت دستش زد و گفت

_خدا مرگم بدع....ینی اینقدر این پسر چشم سفید شده که ندیده شوهر داری؟؟

حدیث خندید و گفت

_خب محمدم همین فکرو کرده بود دیگه .....ولی اشتباه کرده بود

بی بی با تعجب گفت

_براچی اشتباه....

حدیث لبخند دندان نمایی زد و گفت

_اومده بود برا حاج صمدی خاستگاری

بی بی بیشتر تعجب کرد و با عصبانیت گفت

_مگه ندیدن تو شوهر دااااااریییی؟؟؟؟؟

حدیث و محمدرضا هر دو با هم خندیدند

حدیث با خنده گفت

_اتفاقا دیدن که شما شوهر نداری

بی بی ساکت شد
انگار در شک بود
کمی مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت

_حاج صمدی رفیق ابراهیم بوده....

حدیث با ذوق گفت

_خب خوبه دیگه.....من باید زودتر جواب بله رو به علی اقا بدم...

گل بی بی اخم کرد و گفت

_جواب بله ای در کار نیست....برو بگو بی بی سنش دیگه از این کارا گذشته.....ازدواجم نمیکنه....

حدیث با ناراحتی گفت

_این حرفا چیه بی بی.....

_همینی که گفتم.....دیگه حرفشم نزنین

حدیث انگار واقعا با این لحن محکم ساکت شده بود که دیگر حرفی نزد
محمد هم ترجیح داد بحث را ادامه ندهد...

.
858 views18:07
باز کردن / نظر دهید
2018-10-02 21:07:58 #حدیث عشق

پارت پنجاه و پنجم

_کیه؟؟؟

_باز کن بی بی منم...

در باز شد و بی بی لبخند بر لب در چارچوب در ظاهر شد
اغوشش را برای حدیث باز کرد
زیادی دلش برای این دختر تنگ شده بود

_سلام قربونت برم......چقدر دیر اومدین

حدیث در اغوش بی بی رفت و گفت

_شرمنده بی بی.....تازه همین دیروز از مشهد اومدیم...کلی هم کار ریخته رو سرم

محمدرضا در حالیکه امیر محمد را در اغوش داشت ریموت ماشین را زد و از ماشین فاصله گرفت
به طرف حدیث و گل بی بی رفت و با صدای محکم و جذبه ی همیشگی اش سلام کرد

حدیث خود را از اغوش بی بی جدا کرد
بی بی با همان مهربانی ذاتی اش جواب سلام محمد را داد و گفت

_بیاین تو مادر هوا سرد شده

محمد کمی عقب تر وایساد تا اول حدیث وارد شود
بعد هم خودش وارد شد و در را بست
این محمدرضای جدید زیادی جنتلمن شده بود
و چقدر حدیث لذت میبرد از این رفتارهای همسرش

وارد خانه شدند که حدیث امیرمحمد را از او گرفت و روی زمین گذاشت
بی بی داشت به طرف اشپزخانه میرفت که حدیث خیلی سریع بلند شد و چادرش را از سر دراورد
به سمت بی بی رفت و گفت

_تو رو خدا بی بی بیا بشین هرچی خواستیم خودم بلند میشم میارم...

بی بی دستش را روی دسته حدیث گذاشت و گفت

_بعده چند وقت اومدین میخام یه پذیرایی ساده بکنم برو بشین نمیخاد به من کمک کنی

حدیث را هل داد و گفت

_برو دیگه...

حدیث همینکه میخواست اعتراض کند خیلی سریع بی بی گفت

_محمدرضا مادر بیا اینو بنشون من زورم بهش نمیرسه...

محمد خندید و گفت

_اختیار دارین حاج خانم...اصن اوردمش نوکریه شما...

_عههههه محمددددد

بی بی و محمدرضا هر دو با هم خندیدند که حدیث گفت

_خیله خب....پس من میخام یه چند ماهه دیگه نوکری بی بی رو بکنم...چطوره اقا محمد؟؟؟

محمد اخم کرد و گفت

_لازم نکرده......بیا بشین

حدیث متوجه شد که محمدرضا اصلا از این جمله خوشش نیامد...
حرفه محمد را گوش کرد و ارام روی فرش قدم برداشت و کنارش نشست
محمدرضا سرش را با موبایلش گرم کرده بود درواقع اصلا دلش نمیخواست که حدیث دوباره پا به این خانه بگذارد
هر چند حرمت زیادی برای بی بی قائل بود
اما خب وقتی یاده ان چندماه دوری که می افتاد تمام سیستم عصبی اش انگار از کار می افتاد

حدیث کمی خودش را به محمدرضا نزدیک کرد و ارام گفت

_ناراحت شدی؟
بخدا شوخی کردم...

محمد خیلی جدی در حالیکه چشمش به صفحه گوشی بود گفت

_قسم نخور

حدیث ناراحت شد و گفت

_خیلی بی جنبه ای محمدرضا....میگم شوخی کردم دیگه..

_باشه...

حدیث حرصش گرفت از اینکه پاسخ های کوتاه میشنوید
سرجایش نشست و باز بعده چندلحظه ی کوتاه به سمت محمدرضا برگشت و گفت

_خب میگم شوخی کردم...

محمد سعی کرد خنده اش را بخورد و جدیتش را حفظ کند

باز بعده چند ثانیه دوباره به سمته محمد برگشت و گفت

_خب چیکار کنمممم.....ای بابا...قهر نکن دیگه

_گفتم که باشه....

_این باشه ی تو یعنی ساکت باش دیگه حرف نزن...

صفحه گوشی اش را خاموش کرد و گفت

_شوخیشم قشنگ نیست

_اه.....خب ببخشید دیگه...

محمد ابرو بالا انداخت و گفت

_نمی بخشم....

حدیث با ناراحتی به سمته امیر محمد که حالا داشت تکان میخورد رفت
چشمهایش را باز کرده بود و اماده ی گریه کردن بود
از روی زمین بلندش کرد
سرجایش نشست تا قبله از اینکه با گریه هایش بی بی را آسی کند شیرش بدهد تا بهانه ای برای گریع کردن نداشته باشد
هنوز ناراحت بود
خب شوخی کرده بود دیگر
چرا محمد اینقدر همه چیز را جدی میگیرد
لباسش را بالا داد و سینه را در دهان فرزندش گذاشت
محمد کمی خم شد و رو به حدیث گفت

_نزاشتی ادامه جملمو بگم...

_نمیخام بگی...

محمد با شیطنت گفت

_خب نخواه....برا پسرم میگم...

حدیث خیلی دلش میخواست که بگوید به جهنم
اما خب جلوی خودش را گرفت تا چیزی نگوید

_امیر محمد بابا....به این مامانت بگو اگه میخواد ببخشمش باید....

_باید و مرضضضض
نمیخام ازین شرطاااااا

محمد نیشش تا بناگوش باز شد و گفت

_ولی من میخام

_میخوام که نخووااااااااای

_باعشه مشکلی نیس.....پس به قهرم ادامه میدم

حدیث نفسش را با حرص بیرون داد
انگار محمد دختر بود که حدیث باید نازش را میکشید
ولی خب او هم طاقت بی محلی محمدرا نداشت

_بریم خونه بعد بگو....از همین الان ضدحال نزن...

محمدرضا دوباره نیشش باز شد و گفت

_چشششششششممممم.....البته الانم خوبه بگم هاااا

قبل از اینکه حدیث مخالفت کند بی بی از اشپزخانه سینی بدست بیرون امد
حدیث که بچه شیر میداد و نمیتوانست بلند شود
محمد بلند شد و سینی را از بی بی گرفت و روی زمین گذاشت

حالا هر سه نشسته بودند
بی بی رو به محمدرضا گفت

_کی اسباب کشی دارین؟

_احتمالا دو هفته دیگه.....فعلا که یه کاره نیمه تموم داریم....اونو انجام بدیم دیگه از شرمون راحت میشین

_شر چیه مادر....شما برین من تنهاتر میشم باز....

_نه دیگه الکی که تنهاتون نمیزاریم...یکیو میزاریم بجای خودمون که تنها نباشین

بی بی با کنجکاوی گفت

_کی؟؟
578 views18:07
باز کردن / نظر دهید
2018-09-27 20:03:49
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بُهت پرپر خواهد شد...

#سهراب_سپهری

@hadis_eshq
422 viewsedited  17:03
باز کردن / نظر دهید
2018-09-25 04:59:16 سومین روز از پاییز هم فرا رسید

الهی همیشه دلتون شاد..

و لباتون خندون باشه...

صبح زیبای پاییزیتون بخیر

.
356 views01:59
باز کردن / نظر دهید
2018-09-24 22:21:13 خوب بخوابید رفقا
شبتون خوش
تا فردا
333 views19:21
باز کردن / نظر دهید
2018-09-24 20:15:02 #حدیث عشق

پارت پنجاه و چهارم


_خب...

_خب؟؟

_حالا هر چی گفتم دیگه باید بگی چشم

حدیث چشمانش را ریز کرد و گفت

_منکه قبول نکردم

_عهههه خودت قبول کردی...

_نه من فقط گفتم خب...نگفتم که قبوله

محمدرضا مثل خوده حدیث چشمانش را ریز کرد
در واقع ادای حدیث را دراورد و گفت

_اون خبی که تو گفتی معنیش موافقت بود...

حدیث خیلی جدی گفت

_من گفتم خب؟ براچی یادم نمیاد؟

محمدرضا کمی حدیث را نگاه کرد و سر تکان داد و گفت

_که یادت نمیاد اره؟؟؟
باشه خودت خواستی

همینکه به طرف حدیث خم شد خیلی سریع واکنش نشان داد و گفت

_خب نه نه ...الان که دارم فکر میکنم یه چیزایی یادم اومد...

محمد دوباره سرش را تکان داد و گفت

_بزار من الان بقیشو یادت میارم...

_نههههه یادم اووووومد

_خب ملکه بالاخره یادشون اومد که سر خم کردند جلو پادشاه...

حدیث ابرویش را بالا داد و گفت

_ملکه الان باید تو قصر خودش باشه نه؟

محمد خندید و گفت

_نه الان با سرورش اومدن سفر به دیار قدیمیشون

_خب کی میخوان برگردن به قصر جدیدشون؟!!!

_هر وقت ملکه تصمیم داشتند خدمه ی قدیمشون رو عروس کنن...

_عههه محمد بی بی خدمه اس‌....بی ادبببب

محمدرضا با خنده لبانش را جمع کرد و گوشه شقیقه اش را خاراند و گفت

_خب سر دسته خدمه هاس خوبه؟

_نخیر....

محمدرضا با شیطنت و لبانی خندان گفت

_اصلا میخوای ملکه دوم بشه؟
اینجوری هم تو به هدفت میرسی هم پادشاه دیگه دو تا ملکه داره!!!چطوره؟؟؟

حدیث با حالت چندش به محمد نگاه کرد و گفت

_بزار ولیعهدت بزرگ شه بعد برو دنبال این کارا

بعد هم با حالت قهر رویش را برگرداند
محمد دست دور شانه ی حدیث انداخت و گفت

_ینی تو فکر کردی من ملکه ی اولو فراموش میکنم؟

حدیث بیشتر ناراحت شد و گفت

_بعله دیگه شهرزاد جون همیشه تو قلبت میمونه

محمد با اعتراض گفت

_بابا شهرزاد کدوم خریه
ملکه اول که تویی...

حدیث باز هم موضعش را حفظ کرد و گفت

_حالا هر چی...اصن شوخیشم دیگه برام قشنگ نیست

محمد بوسه ای روی گونه اش کاشت و گفت

_اصن من غلط کردم که گفتم خوبه؟
اصن اگه ملکه دوست داره میتونه پادشارو ب عنوان خدمه جدید بپذیره خوبه؟؟؟

_نخیر.......محمددددد!!!

_جانم

_پس کی میریم خونمون....اینجوری که نمیشه...الان یه ماهه اینجاییم

_دارم کارا رو درست میکنم دیگه....خونه رو که به یکی از دوستام گفتم و برا فروشش اقدام کرد
ولی خب تا اون خونه فروش نره که نمیتونیم خونه بخریم

_خب بیا برگردیم اسباب و وسیله هارو جمع کنیم دیگه...

_چیه دلت تنگ شده برا خونه؟؟؟

_نه...فقط نمیخوام بیشتر ازین سربار باشیم...

_سربار چیه اینجا خونه منم بوده دیگه...

_یه چیزی میگم قبول کن دیگه...الان قرار باشه امیر محمد هر روز اینجوری جیغ بکشه که حوصله همه رو سر میبره

_یه هفته دیگرو هم تحمل کن زود تر برمیگردیم...اگه هم نمیتونی که بریم هتل هاااا؟؟؟؟

_نه دیگه هتل بریم که ناراحت میشن....همون یه هفته باشه اشکال نداره

_همینجا بمونیم یا بریم تو خونه...داره هوا سرد میشه دیگه


_عه بالاخره سردت شد؟
منکه گفتم هوا سرده
تازه محمدم سرما میخوره

محمد غرق لذت میشد وقتی حدیث هر دویشان را محمد صدا میزد
بلند شدند و حدیث فرزندش را از روی گهواره برداشت

_بدش به من اگه سنگینه

حدیث لجوجانه گفت

_اخه بچه دوماهه کجاش سنگینه...بریم زودتر که دستاش یخ کرده..‌.


دوشادوش هم به سمت خانه رفتند..و چه زیبا در کنار هم با فرزندشان قدم بر میداشتند.......


...
335 viewsedited  17:15
باز کردن / نظر دهید
2018-09-24 17:43:42
بیا ذوب کن در کف دست من
جرمِ نورانی عشق را...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei
274 views14:43
باز کردن / نظر دهید
2018-09-24 17:19:55 چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

" دوست" را زیر باران باید برد
" عشق " را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد ...
نیلوفر کاشت...

#سهراب_سپهری


@hadis_eshq
244 viewsedited  14:19
باز کردن / نظر دهید
2018-09-24 05:41:07
سلام به‌صبح دل انگیزپاییزی
سلام به‌ ماه مهر
سلام بزندگی
سلام به دوستان عزیز

ماه مهرتون
پر ازاحساس خوشبختی
جاده زندگی‌تون هموار
وتوأم باسلامتی وکامیابی
صبحتون شکوفا وپُر انرژی

@hadis_eshq
233 viewsedited  02:41
باز کردن / نظر دهید