بیوه زن نزدیک میشد. به نظرم آمد که قلوه سنگها همچون بر اثر ع | یادداشتهای یک روانپزشک
بیوه زن نزدیک میشد. به نظرم آمد که قلوه سنگها همچون بر اثر عبور لشکری زیر پایش صدا میکردند. مرا دید، سر تکان داد، لچکش فرولغزید، و گیسوانش که به سیاهی و براقی شبق بود ظاهر شد. با نگاهی خمار به من خیره شد و لبخند زد. در چشمانش ملایمتی وحشیانه بود. با شتاب تمام روسری خود را مرتب کرد، گویی خجالت کشیده بود از اینکه پوشیده ترین راز زنانه یعنی گیسوانش را نشان داده است. خواستم حرف بزنم و سال نو را به او تبریک بگویم، لیکن مانند آن روز که دالان معدن فرو میریخت و جانم به خطر افتاده بود گلویم خشک شده بود. نیهای پرچین باغش در باد تکان میخوردند و پرتو خورشید زمستانی بر لیموهای طلایی و نارنجهای تیرهی برگ افتاده بود. همهی باغ به سان بهشت میدرخشید. بيوه زن ایستاد، دست پیش برد، در باغ را بهشدت به جلو هل داد و آن را گشود. در آن لحظه من از مقابلش میگذشتم. او سر برگرداند، نگاهش را به من دوخت و ابرو بالا انداخت. در را باز گذاشت و همچنان که سرینش را تاب میداد دیدمش که در پشت درختان نارنج ناپدید شد. از آستانهی در به درون رفتن، کلون در را انداختن، به دنبالش دویدن، کمرش را گرفتن و بی یک کلمه حرف به سوی تختخواب بزرگش کشیدن کاری است مردانه! کاری که پدربزرگم حتما میکرد و امیدوارم که نوهام نیز بکند، اما من همانجا به زمین میخکوب شده، مردد بودم و فکر میکردم... زمزمه کنان و با لبخندی تلخ با خود گفتم: «انشاءالله در عمر ثانوی و در حیات دیگر بهتر از این عمل خواهم کرد!» (زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی) پ.ن: اینها واگویههای راوی است. راوی خیلی دوست داره شبیه زُربا باشه ولی نمیتونه. با وجود شیفتگیش به رهایی جنسی مقاومتهای جدی خودآگاه و ناخودآگاه نسبت به رابطهی نزدیک داره. بیوهزن زیبا داره بهش نخ میده و دلبری میکنه، خودش هم غرق در نیازه ولی اون قدم آخر را برای برقراری رابطه بر نمیداره. پیش خودش میگه من که نمیتونم ولی امیدوارم نوهام دست رد به سکس و رابطه نزنه! اینکه چرا نمیگه فرزندم، و بهجاش میگه نوه هم خیلی قابل تحلیله. اونهایی که خودشون نسبت به رابطهی نزدیک مقاومت نشون دادن اگه فرزندشون آزادانه رابطه برقرار کنه، به فرزندشون حسادت میکنن. معمولا آدما دوست ندارن فرزندشون تمتع جنسی بیشتر از خودشون تجربه کنه و زندگی جنسی هیجانانگیزتری داشته باشه. فرزندان این حسادت را در پدر و مادر میفهمن و ناخودآگاه سعی میکنن رابطهشون را بدتر از چیزی که هست به پدر و مادرشون نشون بدن و خیلی جلوی اونها "لاو" نمیترکونن و توجهات عاطفی نشون نمیدن و وانمود میکنن نسبت به همدیگه اونقدر هیجان ندارن. ولی نوه داستانش متفاوته. پدر و مادرها با نوه خودشون رو مقایسه نمیکنن. اونها نسبت به نوه حسادت کمتری نسبت به فرزندشون دارن. به نظر من در این کتاب، راوی خود نویسنده است. نویسنده تمام آرزوها و تمناهای درونیش را در شخصیت زُربا ریخته ولی خودش از داشتن این شیوهی زندگی آزادانه ناتوانه. من الان کشف کردم که یک پدیدهای به نام "تعارض ارباب-زُربا" داریم. خیلی از کسانی که خودشون را "زُربا" میدونن، یا شیفتهی شخصیت زُربا هستن، کیلومترها با زُربا فاصله دارن و هیچ چیزیشون به زُربا نمیخوره. این شیفتگان زُربا که خودشون هیچ شباهتی به زُربا ندارن، "تعارض ارباب-زُربا" یا "Zorba-master conflict" دارن. @hafezbajoghli