Get Mystery Box with random crypto!

مادر رو به بابابزرگ گفت: «فکر کردم خوابیدین، بیاید بذارین دکمه | یادداشت‌های یک روانپزشک

مادر رو به بابابزرگ گفت: «فکر کردم خوابیدین، بیاید بذارین دکمه‌هاتونو ببندم.» و اگرچه پیرمرد مدام در تقلا بود که از دستش فرار کند، توانست دکمه‌های زیرپوش، پیراهن و شلوارش را ببندد. بعد گفت: «برید بیرون یه چرخی بزنین.» و رهایش کرد تا برود. پدربزرگ با عصبانیت گفت: «خیلی خوبه... خوبه که آدم خودش دکمه هاشو ببنده. دلم می‌خواد خودم دکمه هامو ببندم.»
مادر به شوخی گفت: «تو کالیفرنیا نمی‌ذارن مردم همین جوری با دکمه‌های باز این ور و اون ور بچرخن.)
نمی‌ذارن؟... آهای خودم نشونشون میدم. به خیالشونه که می‌تونن به من بگن چه کار باید بکنم! اگه دلم بخواد با دکمه های باز باز میرم بیرون. مادر گفت: «انگاری طرز حرف زدنش داره سال به سال بدتر میشه. گمونم می‌خواد جلب توجه کنه.»
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: حرف زدن پدربزرگ هم داره سال به سال بدتر میشه. دکمه‌هاش رو هم نمی‌تونه ببنده. پدربزرگ داره کم کم آلزهایمر میگیره. یاد یکی از زیباترین جملات تاریخ بیهقی افتادم: احمق مردا که دل در این جهان بندد! نعمتی بدهد و زشت بازستاند!
@hafezbajoghli