آدرس کانال:
دسته بندی ها:
دین
زبان: فارسی
مشترکین:
9.54K
توضیحات از کانال
👥گروه فرهنگی شهدای اهل قلم( شهرستان طبس گلشن):
📚هدف حقیقی کتابها آن است که ذهن را به دام فکر
کردن بیندازند.( جیمز راسل)
انتقادو پیشنهاد :
https://t.me/Omid3349
اینستاگرام:
http://instagram.com/haftbaldt
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
1
2 stars
1
1 stars
0
آخرین پیام ها 93
2021-10-14 20:29:14
#فرشته_های_هفت_بالی
#قصه_های_کودکانه
داستان : #همسایه_های_خوب
قصه گو : #مریم_میرزایی
تهیه و تدوین : #گروه_هفت_بال
@haftbaldt
64 views17:29
2021-10-14 20:29:00
#فرشته_های_هفت_بالی
@haftbaldt
13 views17:29
2021-10-14 17:54:37
#آسان_گذران_کار_جهان_گذران_را...
عکس و تدوین از : #گروه_هفت_بال
@haftbaldt
108 views14:54
2021-10-14 17:51:07
فایل صوتی پیام۳
#روزی_که_شهید_شدم
به قلم ابوالقاسم وردیانی
گوینده : #ریحانه_علیزاده
@haftbaldt
111 views14:51
2021-10-14 17:49:14
اسدی زیر لب می گفت: «خوش به حالت! سلام ما رو به امام زمان برسون. سلام ما رو به امام حسین برسون زائر .» حالمان بدجوری خراب شده بود، اما زود خودمان را جمع و جور کردیم. با عجله ابوالفضل را از داخل گودال بیرون آوردیم و کشیدیم پشت یک خاکریز کوچک. پرسیدم: «چیکار کنیم؟ نمیشه که کمین رو همین جوری ول کرد!» اسدی که داشت اشکهایش را پاک می کرد، گفت: «بی سیم بزن یکی بیاد.» وقت نبود. گفتم: «من اینجا می مونم کمین رو نگه میدارم.» اسدی به چشم هایم زل زد و گفت: «تنها؟ نمیترسی؟»
گفتم: «نه.»
چیزی نگفت. پیکر مچاله ابوالفضل را صاف کردیم تا اسدی بتواند آن را بکشد و با خود ببرد....
این ماجرا ادامه دارد...
(#روزی_که_شهید_شدم / زندگینامه ی داستانی جانباز شهید دکترحسین حسن زاده نمین / به قلم ابوالقاسم وردیانی / انتشارات روایت فتح / چاپ اول ۱۳۹۶ / ص ۶۶-۶۴ )
@haftbaldt
100 views14:49
2021-10-14 17:48:47
۲ ((قسمت اول)) (خاطره دکترحسین حسن زاده نمین در سن ۱۶سالگی ، منطقه طلاییه سال ۱۳۶۳) ...تقریبا هر روز با اسدی (فرمانده) و چند نفر دیگر راه می افتادیم طرف منطقه و به بچه هایی که داخل کمینها بودند، سر می زدیم. مواظب بودیم که غواص های عراقی نفوذ نکنند، سیمها…
98 views14:48
2021-10-14 15:20:15
#استوری
#هفت_بال
@haftbaldt
118 views12:20
2021-10-14 15:17:49
داستانک
عنوان داستان:خدا چکار میکند؟
سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.سوال اول: خدا چه میخورد؟سوال دوم: خدا چه می پوشد؟سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت: سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم: خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: من جواب هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد. اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت: این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام.
@haftbaldt
118 views12:17
2021-10-14 15:17:43
#داستانک
#خدا_چه_کار_می_کند
گوینده : #ثمین
112 views12:17
2021-10-14 10:12:29
یکی را دوستش داری، که او دنبال غیر از توست
کجا دیدی جهانی را به این شوریده احوالی !
#سیمین_بهبهانی
@haftbaldt
178 views07:12