Get Mystery Box with random crypto!

حنانه اکرامی

لوگوی کانال تلگرام hanane_ekrami — حنانه اکرامی ح
لوگوی کانال تلگرام hanane_ekrami — حنانه اکرامی
آدرس کانال: @hanane_ekrami
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 476
توضیحات از کانال

قبول
شما بی آب و هوا بمیرید
ما بی هم
شما دنیا را با سنگ و خاک بسازید
ما با هم
#حنانه_اکرامی

Instagram.com/hanane.ekramii
لینک برای ارسال پیام ناشناس :
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTc1Mjk5MjU1

Ratings & Reviews

1.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها

2020-06-21 12:21:54 خیلی مرسی
دوسش داشتم
2.3K views09:21
باز کردن / نظر دهید
2020-06-20 20:26:37 اینجا همه چیز به هم ریخته است!
من گوشه ای نشسته ام و به حرف های توی سرم گوش می‌کنم، دندان هایم گوشت های کنار ناخن هایم را می‌جوند و حرف های توی سرم، مغزم را.
تو آن‌طرف‌تر،خیلی دورتر از من، جایی که حتی دستم را هم دراز کنم هرگز به تو نخواهد رسید، وسط فرش سرمه ای رنگمان دراز کشیده ای و به سقف خیره مانده ای.
من توی سرم با تو حرف که نه! دعوا میکنم،داد می‌زنم، اشک می‌ریزم. بارها و بارها از اول به آخر تمام چیزهایی را که می‌خواهم به تو بگویم با خودم مرور می‌کنم.
من گوشه ای نشسته ام و با لب هایی که تکان نمی‌خورند چیزهایی را به تو می‌گویم که فقط خودم می‌شنوم!
تو آن‌طرف‌تر دستهایت را کنارت گذاشته ای و تکان نمی‌خوری. جوری که انگار مرده ای و نگاهت برای همیشه به سقف مانده است.حتما روی رنگ سفید سقف خانه مان خودمان را تصور می‌کنی که با هم دعوا می‌کنیم، داد می‌کشیم، من گریه می‌کنم، تو بغلم می‌کنی، آرام می‌شوم، حرف می‌زنیم و بلاخره می‌فهمیم چه مرگمان شده است.
تو اما در واقعیت ...
دست هایت را از کنارت جمع می‌کنی، خودت را بالا می‌کشی، روی پاهایت می‌ایستی و از خانه خارج می‌شوی.
وقتی برگشتی شاید برخلاف گذشته روبرویت نشستم،لب هایم را واقعا تکان دادم و از تو پرسیدم :
چرا ما با هم حرف نمی‌زنیم؟
چرا نمی‌فهمیم چه مرگمان شده است؟
چرا دیگر بغلم نمی‌کنی؟ :)
.
#حنانه_اکرامی

@hanane_ekrami
2.3K views17:26
باز کردن / نظر دهید
2020-03-28 19:21:03 .
من مدت زیادی است وقتی که کتاب می‌خوانم یک پاراگراف را که تا انتها میروم باید برگردم و دوباره مرورش کنم. گاهی این تکرار،به بارها و بارها می‌رسد تا بتوانم حواسم را جمع کنم و بفهمم نویسنده ی بخت برگشته چه می‌گوید!
یا وقتی سوار تاکسی به سمت خانه می‌روم، کوچه مان را رد می‌کنم، خیابانمان را رد می‌کنم و مجبور می‌شوم دوباره با همان خط برگردم تا به خانه برسم.
تازگی ها که اوضاع بیشتر به هم ریخته است.
یک خط از کتاب را که به انتها نرسانده دوباره باید برگردم و بخوانمش. یا همین چند روز پیش وقتی تاکسی، کوچه مان را، خیابانمان را رد کرد و من فراموش کردم باید پیاده بشوم و دوباره با همان خط، راه رفته را برگشتم تا به خانه برسم، باز هم کوچه مان را و خیابانمان را رد کردم.
حالا فکر کن دوباره برگشته بودم سر جای اول !
رمقی برای شروعِ دوباره نبود.
همانجا گوشه ی خیابان نشستم و به خودم فکر کردم
گوشه ی خیابان نشستم و به تو فکر کردم... به تویی که خیال می‌کنی تو را و رسیدن به تو را نمی‌خواهم.
باید آن روز با من همراه می‌شدی. باید خودت از نزدیک می‌دیدی که دو بار خواستم به خانه بروم و نرسیدم. باید با من همراه می شدی، گوشه ی خیابان می‌نشستی، به ماشین ها زل می‌زدی و صدای خفه ام را می‌شنیدی که به تو می‌گویم :
من می‌خواهم که برسم.
به تو، به آخر کتاب ها، به خانه مان
اما... هر بار ردتان میکنم! .

#حنانه_اکرامی

@hanane_ekrami
2.4K views16:21
باز کردن / نظر دهید
2020-03-28 19:19:51 همیشه ی خدا فریب خورده ام!
از مغز کوچک بی خاصیتم که همه چیز را حسابی بزرگ می‌کند. آن‌قدر بزرگ که از خودم رد می‌شود، از اتاقم، از خیابانمان، شهرمان و آن‌قدر بزرگ که مثل یک آدامسِ بادکنکی، که بچه ای بازیگوش آن را باد کرده جهان را توی خودش جا می‌دهد و درست لحظه ی آخر توی صورتم می‌ترکد و آن وقت می‌نشینم محتویات چسبناکش را به سختی با ناخن از روی صورتم می‌تراشم.
.
همیشه ی خدا فریب خورده ام!
از مغر کوچک بی خاصیتم که صدای نم نم بارانی که به شیشه ی اتاق می‌خورد را نشنید، فراموش کرد باید از آن لذت ببرد، نخواست از جایش بلند شود پنجره را باز کند، هوای تازه را نفس بکشد، بیهوده دید زیر باران برود و خیس شود، کمی برقصد. پس در اتاقش ماند و به تو فکر کرد... و در اتاقش ماند و مثل یک بچه ی بازیگوش آدامسش را باد کرد و در صورتش ترکاند و بعد با ناخن هایش به جان صورتش افتاد. به جان خودش!
.
همیشه ی خدا فریب خورده ام!
از مغز کوچک بی خاصیتم که تو را از هر چیز دیگری بزرگتر نشان می‌دهد. که نمی‌گذارد رهایت کنم بروم برای خودم قدم بزنم، چند خطی کتاب بخوانم، فیلمی تماشا کنم، برای خودم زندگی کنم.
.
همیشه ی خدا فریب خورده ام!
از قلبِ کوچک بی خاصیتم که نمی‌گذارد بروم برای خودم کس دیگری را دوست داشته باشم...
.
#حنانه_اکرامی
1.8K views16:19
باز کردن / نظر دهید
2020-03-08 22:24:29 ..
من زیاد خواب می‌بینم اما خواب های معمولی کمتر!
بیشترشان عجیب هستند. چه مکان و آدم هایش، چه روندی که طی می‌کند و از ابتدا به انتها، یا از انتها به ابتدا می‌رسند.
در کل سر و ته خاصی ندارد اما حرف برای گفتن، بسیار...
جدا از این‌ها، یک وقت هایی بین خواب و بیداری چیزهایی می‌بینم که بیشتر شگفت‌زده ام می‌کند تا هراسان.
چندین شب پیش،بین خواب و بیداری وقتی به پهلو خوابیده بودم سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم.
چشم هایم را که باز کردم خودم را دیدم که با فاصله ی نزدیکی کنارم ایستاده و نگاهم می‌کند.
نمی‌دانم از کجا، ولی فهمیدم قبل از اینکه چشم‌هایم را باز کنم در حالِ نزدیک شدن به من بوده تا بغلم کند!
کمی که به او زل زدم، چشم هایم را بستم، پهلو به پهلو شدم که اگر می‌خواهد بغلم کند خجالت نکشد.
شاید دلش برایم تنگ شده بود!
نمی‌دانم

#حنانه_اکرامی

@hanane_ekrami
1.8K views19:24
باز کردن / نظر دهید
2020-03-08 09:00:55 @hanane_ekrami مامانم میگه مرد اونیه که چشمش دنبال زن و بچه مردم نباشه،خوب کار کنه و تن پرور نباشه. صدای عربده ش چهارتا خونه اونورتر نره و از غذا ایراد نگیره. مرد باید صبح زود بره سر کار و شب برگرده خونه. به نظر مامانم مرد شبیه بابامه. مقتدر ولی مهربون دوستم…
1.6K views06:00
باز کردن / نظر دهید
2020-01-17 00:38:47 واسم فرستاد گفت با چشمای بسته گوش کن
گوش کردم آروم شدم
گوش کنین آروم بشین

@hanane_ekrami
2.1K views21:38
باز کردن / نظر دهید
2020-01-11 18:13:34
@hanane_ekrami

مرگ یعنی
صدایم کنی ...
کنارت بنشینم ...
بگویم جانم?!
تو مرا نبینی
ولی...
پا به پایت گریه کنم
#حنانه_اکرامی

@hanane_ekrami
690 views15:13
باز کردن / نظر دهید
2020-01-10 23:31:35 ...
در زندگی ام از چیزی که بسیار لذت می‌برم شب ها تا دیروقت بیدار بودن است. آن وقتِ شب دور از همه، وقتی همه ی فکر و خیال ها خوابیده اند، وقتی همه ی تحقیرها و دیده نشدن ها، وقتی تمام تو به هیچ دردی نمیخوری ها روح از تنشان جدا شده و گوشه ای کابوس می‌بینند، می‌شود کناری دور از همه، بی توجه به ناله هایی که خبر از روح پریشانشان می‌دهد، خودت باشی...
.
خودت...!
.
انگار سالهاست که خودم نبوده ام و عمریست که از خود سفر کرده ام و دیگر نمی‌توان به من گفت من!
مدتی است از بخش هایی تشکیل شده ام که هر تکه از اعتقاداتِ آدم هایِ '' تو به هیچ دردی نمیخوری '' درآمده و در منی که حالا نمیشناسم رسوخ کرده.
حالا شب ها زود میخوابم و گوشه ای کابوس می‌بینم و کسی پیدا نمی‌شود مرا از میان ناله هایی که روحم را می‌آزارد بیرون بکشد.
حالا صبح ها زود از خواب بیدار می‌شوم و صبحانه ای را می‌خورم که انگار کسی در من آن را پس می‌زند و دیگری معتقد است این بخش از وعده ی غذایی از همه مهم تر است.
و در این میان بیشتر از هر چیزی آینه ها مرا می ترسانند.
وقتی در آنها نگاه میکنم گاهی مرد میانسالی هستم با موهای یک دست سفید که مدام تکرار می‌کند : باید از خطا فاصله گرفت و احساس را کشت، و او چقدر شبیه پدرم است.
گاهی هم جوان قد بلندی هستم که انگار سالیان دور هم کلاسی ام بوده و مدام می‌گوید: درس از همه چیز مهم تر است. زیر آواز زدن معنایی ندارد!
و من از میان تمام آن آدم ها و تمام آن زن ها و بچه ها و نام هایی که هر کدام در من زندگی می‌کنند، کسی را دوست دارم که از همه برایم غریب تر است!
کسی که دوست دارد شب ها تا دیر وقت بیدار بماند و برای خودش زیر آواز بزند ....!

#حنانه_اکرامی

@hanane_ekrami
1.9K views20:31
باز کردن / نظر دهید
2019-10-14 22:31:40 ..
یک جایی در کتابِ قماربازِ شما خوانده ام : "خیال می‌کردم مرا مانند مسیح انتظار می‌کشند! ولی اشتباه می‌کردم..."
.
آقای داستایوفسکی!
من هم خیلی وقت ها رفته ام.
درست مثلِ قماربازِ شما
ولی نه من مسیح بوده ام، نه آن هایی که ترکشان کردم حواریون.
همیشه به امید کسی رفته ام که منتظر بازگشتم نبود.
و متعجبم...
از خودم!
که چرا نمانده ام همانجا که باید
که چرا باز هم بازگشته ام به آن ها...
به، او...
.
#حنانه_اکرامی

@hanane_ekrami
2.3K viewsedited  19:31
باز کردن / نظر دهید