#خاطرات_غارنشینی دلم برای غارمان تنگ شده. همان غار کوچک و | هستی_بی_کوشش
#خاطرات_غارنشینی
دلم برای غارمان تنگ شده. همان غار کوچک و جمع و جوری که کلی گشتیم و پیدایش کردیم. دلم برای دور آتش نشستنها و تماشای شعلههای آتش در چشمانت تنگ شده. دلم حتی برای اضطرابهای سادهی آن روزهای خودمان تنگ شده. امروزیها خودشان و اضطرابهایشان و حتی غارهایشان بسیار پیچیده است. شاید باورت نشود که با وجودِ این همه خانه و برج و آسمانخراش، باز هم نیاز به غار دارند. ظاهر غارهایشان بسیار کوچک است و حتی در جیبهایشان جا میشود. آنها را با خودشان به همه جا میبرند و هر فرصتی را برای خزیدن به آن غنیمت میشمرند. غارهایی قابل حمل با دالانهای تو در تو که بیشتر وقتشان را در آنها میگذرانند. در مترو، اتوبوس، تاکسی، مطب دکتر و حتی در مهمانیها و دورهمیهاشان به این غارهای ظاهرا کوچک ولی عمیق میخزند. البته گمان نمیکنم مثلِ ما از ترسِ درندگان و باد و باران و سرما به این غارها پناه ببرند. از من بپرسی از خودشان میگریزند. فراموش میکنند از لذتهای گریزپا لذت ببرند. عکس گرفتن از لذتها و به در و دیوار غارهایشان آویختن برایشان مهمتر است. خوش به حال خودمان که حواسمان بود ساعتها به آتش خیره شویم. به آسمان. به ماه. بدون پلک زدن.