تمام شدن میتواند خیلی ساده اتفاق بیفتد. مثل اینکه ناگهان یک ب | هوای حوا
تمام شدن میتواند خیلی ساده اتفاق بیفتد. مثل اینکه ناگهان یک بشقاب چینی از دستت بیفتد و هزار تکه شود! انگار در را بسته باشی و یادت بیاید کلید را پشت در جا گذاشتهای. مثلا تلفن زنگ بخورد و بشنوی که یک نفر ناگهان از دنیای شما رفته... بی خداحافظی! بدون اینکه فرصت نگاه کردن به عزیزش را داشته باشد. اول بهت زده نگاه میکنی. به خوردههای بشقاب چینی، به دری که بسته شده، به گوشی تلفن... با خودت فکر میکنی چرا؟! چی شد؟! بعد شروع میکنی به جمع کردن خوردههای چینی و اگر آن ظرف یادگاری مادرت باشد حتما اشکت از گوشهی چشمانت سرازیر میشود. هر تکه از چیزی که روزی برایت خیلی با ارزش بوده حالا مثل یک خنجر میتواند برای همیشه زمینگیرت کند. اما واقعیت دردناک این است که زندگی در عین عجیب بودن خیلی سادهتر از این حرفها دارد راه خودش را میرود. وسط آشپزخانه، پشت در بسته، پشت خط تلفن هر جا که چیزی تمام میشود تکهای از وجوت بین همان تمام شدن جا میماند و تو مجبوری برمیگردی! مثل سربازی که با یک دست از جنگ برگشته و با همان یک دست باید عزیزانش را در آغوش بگیرد...
تمام شدن میتواند همینقدر ساده اتفاق بیفتد. برگشته از جنگ، بدون دست، با دلی که هوای آغوشِ عزيزش را کرده است...